عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

یکی این گوشه تنها میمیرد امشب...

این سینه اقیانوس آشوبه... 

...

دلم برای پدرم پر میکشد. مثل کودکی هایم دلم بهانه اش را میگیرد و از اعماق جان خسته ام میان دریا دریا اشک صدایش میکنم ولی میدانم صدایم را نمیشنود... نامش را در گوگل سرچ میکنم و تصویرش را که میبینم میان لبخندش میمیرم... حسودیم میشود. حسودی ام میشود حتی به آن ها که چهره جدی اش را میبینند ولی من حتی نمیتوانم پلک زدنش را ببینم...

دلم برای دریا دل صبور زندگی ام تنگ شده. خیلی تنگ...خیلی تنگ...

...
نظرات 8 + ارسال نظر
سحر چهارشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:50 ق.ظ

عزیزم میتونم تا حدودی درکت کنم . بدون این مترسک ها یا همون آدم نماها با قطره قطره های اشک تو جان میگیرند پس محکم باش. شاید آنقدر به خوشبختی تو حسادت میکنند که اینگونه میخواهند به تو زخم بزنند. با شادی ات نقشه های آنان را برملا کن. کسانی که پشت سرت حرف میزنند جایشان دقیقا همان جاست پشت سر تو...

ممنون سحر جان. جواب لطفت رو تو کامنت قبلیت هم دادم

سپیدۀ علی چهارشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:35 ب.ظ

عزیزکم آروم باش،
تو قوی هستی و باید قوی باشی
دلتنگیها را تاب بیار و مطمئن باش کاری که دل آدم میگه و انجام میشه حتماً کار درستی بوده (البته منظورم از دل ترکیب عقل و احساسه)
آروم باش گلم
در پناه خدا باشی

ممنون مهربون. تو هم همینطور...

رامین چهارشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:55 ب.ظ

نوشته هات پر از احساسه
شرایطم نزدیک به شرایط توئه
تو راهم ثابت قدمم...توام کارت درست بوده ثابت قدم باش

معلومه که ثابت قدمم! من حتی یه لحظه از تصمیمی که گرفتم و عشقم پشیمون که نشدم هیچ، روز به روز مصمم تر میشم!
امیدوارم شما هم به عشقتون برسید..

پری چهارشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:33 ب.ظ

:'(

اسمت منو یاد یه دوستی انداخت که خیلی دلم میخواد بدونم الان اون ور دنیا در چه حاله؟

شیوا جمعه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:19 ق.ظ

خدانکنه عزیزم، راستش منم الان پا به پای تمام کلماتت گریه کردم برای حرفی که اون موقع پدرم بهم گفد و نشنیده گرفتم، بعضی اوقات پای سادگی و بچگی 4 سال پیشم میزارم ولی این کار مرهمی میشه لحظه ایی برای دردم. چون من می دونستم که همیشه حرفای پدرم ترست از آب درمیاد، یعنی به این قضیه ایمان داشتم ولی دیگه الان فقط باید این به قول شما مترسکها رو تحمل کرد فقط به خاطر......

اما من اشتباه نکردم شیوا جان. راستش رو بخوای خوشحالم که حرف هیچکس رو گوش ندادم و رفتم دنبال دلم. گاهی میگم اگر دختر سر به راهی بودم امروز کجای ناامیدی های زندگی پرسه میزدم؟

مرضیه جمعه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:14 ب.ظ

مهربان دوستم..
عطر بخشندگی پدرت از حرف حرفِ دلنوشته هات به مشام می رسه...
مترسک هارو به خدا بسپار
تو از خون همون مردی دختر زخم خورده ی عاشق...

مرضیه...

[ بدون نام ] چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:35 ق.ظ

سلام
من در این 8 سال با گریه هایتان گریان و با لبخند هایتان شادمان گشته ام از اینکه راه نوشتن را ادامه می دهید خیلی عالی است توفیقتان سعادتان و عاقبت به خیر بودنتان را از حضرت احدیت طالبم

ممنون از این ابراز همراهی زیبا. فقط شما؟

pari سه‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:45 ق.ظ

azizam......
ishallla k zoodtar az halesh ba khabar beshi :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد