عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

شاید پایان تنفر!

قبل از اینکه بخوانیدم لطفا نگویید چند وقتیست اینجا را تبدیل به مترسک نوشت کرده ام! شاید در مورد عشقم بتوانم ننویسم. اما در مورد مترسک حتما باید بنویسم. ترجیح میدهم بیشتر از این در قلبم جایی برای فکر کردن به او نباشد. اما عشق را همیشه... هر لحظه میتوانم در قلبم نگه دارم...

و اما...:


امشب حال مترسک کمی شبیه به آن شبی بود که از بوسیدن ضریح آقای سرزمین "ما" برگشته بود. البته با شدت بیشتر! امشب حال مترسک به متهمی شبیه بود که جلوی متشکی عنه لب به اعتراف می گشاید(این روزها به لطف پلیس فتا با تمام اصطلاحات حقوقی آشنا شده ام! آقای فتا دست از سر ما بردار. ما هیچ فعالیت "غیر مجاز"ی نداشته ایم!)

دیروز مترسک تا یک قدمی مرگ رفت و خودش بهتر از هر کسی میداند از امروز زندگی جدیدی از خدا هدیه گرفته است!...

مترسک عزیزم! چرا؟ چرا فقط وقتی خدا را از نزدیک لمس میکنی، به یاد می آوری مرا ساده از دست دادی؟

امشب مترسک به بهارنارنجم گفته بود: اگر فلانی فلان کار را نکرده بود حالا من شرمنده تو نشده بودم و "..." ازم دور نشده بود... (منظورش از نقطه چین های داخل گیومه من بودم!)

بیان چنین اعترافی از زبان مترسک یعنی یک اتفاق بزرگ! مترسک موجود باهوشیست. امکان ندارد به هر دلیلی احساساتی شود و در چنین حالتی غیرعمد چیزی را لو بدهد!

چند ساعت بعد با نهایت احساس از شرمندگی اش بخاطر یک موضوع کم اهمیت در مورد بی احترامی فردی از نزدیکانش به مرد اول زندگی من (پدرم) حرف زد. با تاکید زیاد. چند دقیقه بعد هم پشت تلفن به یکی از نزدیکانش همین جملات را تاکید کرد و گفت تلافی بی احترامی که فلانی به پدر ...خانوم کرده رو سرشون در میارم!

عینک بدبینی که همیشه به محض دیدن مترسک به چشمانم میزنم را دقیق تر روی چشم افکارم تنظیم کردم تا دقیق همه چیز را تحلیل کنم. برای اولین بار نتوانستم هیچ نقشه ای در رفتارهای امشب مترسک پیدا کنم! دوباره ساده شدم. دوباره کودک شدم. آرام آرام و محتاط سعی کردم به قلبش نزدیک شوم. نزدیک شدم و از گرمای قلبش گرم شدم. اما برای یک لحظه چیزی مانعم شد و اجازه نداد قلبم نزدیک تر شود. مبادا دگر روزی دوباره... بشکنم.

با چشم هایی خیس و قلبی تشنه عینک غریبی کردن هایم را به چشم زدم و به عقب برگشتم. اما اعتراف میکنم حس کردم مترسک را ... دوست... دارم...

شاید هم از این به بعد فقط دلــ  گیــ  رم...


|| این روزها زیاد رو براه نیستم. آرامش قدری از فضای خانه مان دور شده است. اتفاقات مشکوکی حوالی ما اتفاق می افتد. فردی که سعی میکند آدرس خانه عشق را بیابد و البته که بهارنارنجم را هدف گرفته است. / پلیس فتا که از رامینم تلفنی دعوت میکند برای چند سوال مراجعه کند! بهارنارنج من نه سیاسی است و نه فعالیت غیر مجاز و نه کلاه کسی را به طوفان سپرده است! / مترسک که دیروز تا یک قدمی مرگ رفت / رامینم که دو هفته است به سنگ کلیه مبتلا شده و درد زیادی بر شانه های صبور تنش تحمل میکند. همزمان سرماخورده و...

به قول رامین باید بشینیم ببینیم کجا دل کسی رو شکستیم یا لقمه مشکوکی به زندگیمون وارد شده یا خدا ... رو... رنجوندیم... البته احتمال این آخری خیلی زیاده. چون من که آدم نیستم!

نظرات 5 + ارسال نظر
ملیکا چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:57 ق.ظ

ایشالا ک به لطف و محبت خداوند همه چی درست میشه گلم
اینا همش امتحان الهیه
به خدا توکل کن که انشاالله سربلند بیرون بیای از این ازمایش خانومی:-)

مرسی عزیزم. ایشاالله...

مرضیه چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:25 ق.ظ

از حال دیشبت حس کردم ممکنه اینجا نوشتته باشی ..
خیلی خوشحالم سمانه که انقدر قلبت لطیف و پاکه که با یه حرکن کوچیک از طرف مترسک تو اون هجمه ی غبار سیاه نفرت و از قلبت تکوندی ... و حتی میگی دو...س...تش داری!!! :)
بابت بیماری رامین دنبال مقصر نگردید ... این اتفاقا نعمته ... باعث میشه خودمون و اونایی که دوسشون داریم بفهمیم چقدر عاشق همیم ... و یادمون بیوفته سلامتی چه نعمت بزرگیه ..
این تلاطم مثل رگبار تو زندگی منم میاد و میره ...
اما خداروشکر آسمون زندگیم آبیه ..
برای تو هم همه ی خوبیهای دنیارو میخوام عزیزم ..

بابت همه چی ممنون "همراه عزیزم"...

نفس چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:39 ب.ظ

برای آرامش زندگیتون دعا می کنم... امیدوارم هر چه زودتر مشکلات برطرف بشن...
ولی باید حسرت اون دل بخشنده رو داشت،خیلی بزرگی...

نه عزیزم اینطوری هم نیستم...
ممنون ازت

شیوا شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام عزیزم خیلی برات خوشحالم و به دل پاکت افتخار میکنم، فقط جانب احتیاط رو رعایت کن. ایشاالله آقا رامین هم حالش،خوب میشه نگران نباش.سعی کن صدقه بدی یادت نره خیلی بهت کمک میکنه.

صدقه...

سپیدۀ علی یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:16 ق.ظ

سمانۀ عزیزم،
سختی و آسانی زندگی در کنار یکدیگر معنا پیدا می کنند، گهگاه بیماری باعث می شود که قدر یکدیگر را بیشتر بدانیم و عشقمان را عملی تر نشان دهیم، مثلاً همینکه مراقبت بیشتری از طرف می کنیم (اصلاً منظورم این نیست که شما حواست به آقا رامین نبوده و چون مریض شده مهربون شدی ها) منظورم اینه که گهگاه یه تلنگری لازمه تا کمی آدم توجه بیشتری بکنه
خوبی سختیهای زندگی اینه که اونها هم مثل شادی هستند، میگذرند فقط کمی سخت تر
در پناه خدا باشی عزیزم

ممنون عزیزم.بله واقعا همینطوره که میگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد