عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

تو نباشی...

دنیا با تمام آدم هایش می چرخد... آدم های جدید... روزهای جدید... فرهنگ های جدید... عشق های جدید... هر روز در اطرافم سخن از عشقی جدید است و ماجرایی جدید. شاخک های حس و فکر من همیشه به سمت هر چیزی که بوی عشق بدهد میچرخند!!! آدم ها عاشق می شوند... دل میدهند... قلب هاشان را گرو میگذارند... ادعای جنون میکنند... اما... به کوه ها که میرسند با عبارات کوچک دنیای متمدنانه ی امروزی احمق خود با احمق ترین احترام موجود در دنیا همه چیز را تمام میکنند... بعد هم برای ترمیم دل شکسته ی خود میگویند: تنها یک عشق دیگر میتواند وخامت روحم را درمان کند...

حیف از عشق... که به این راحتی به هر حماقتی آلوده می شود...

روزها از پی هم میگذرند و چیزهایی بین آدم ها رنگ می بازند و دنیا خالی می شود از رنگین کمان هایی که هر روح و قلبی به آن نیاز دارد...روزها از پی هم میگذرد و...

اما آنچه همیشه زنده است و بیدار، عشق من و توست که در سخت ترین کوره ها آبدیده شد تا امروز الماسی باشد پر افتخار بر حلقه عشقمان. ماجرای جدایی هر عشقی را که میشنوم میبینم دلیل جدایی آن ها روزگاری برای من و تو نیز اتفاق افتاد. اما هرگز حتی لحظه ای ما را از هم دور نکرد. در حریم عاشقانه دنیای من و تو حتی یک بار صحبت از رفتن نشد...

و ای کاش اندیشه تهی آن هایی که چشم حسودشان به دنبال آرامش و زیبایی زندگی ماست می دانستند اینهمه زیبایی، آرامش و اتحاد امروز من و تو ساده به دست نیامده است. برای داشتن امروز زیبا، دیروز تلخی را با عشق پشت سر نهاده ایم... دیروز تلخی که مرور هر لحظه اش خود ما را به تعجب وا میدارد که چطور در آن سن و سال چنان مسایلی را تحمل نموده ایم...

و اما این روزها خیلی چیزها مرا بر آن میدارد که به تو افتخار کنم مرد مهربان من... براستی که در این زمانه چون تویی را داشتن مباهات بزرگیست. گرگ های دنیا را که میبینم افتخار میکنم که تکیه گاهم مردی چون توست. مردی که تنها دغدغه اش عشق است و بس. بزرگترین غصه هایش درد معشوقش است. مردی که احساس مسئولیت و مدیریت بحران بالایی دارد. مردی که بیشتر از معشوق سر به هوا و کودکش مراقب آرامش زندگی زیبایشان است. مردی که از خانه داری من زیاد خوشش نمی آید و هر چیزی که حس کند مرا به زنانگی و روزمرگی نزدیک میکند را از من میگیرد و همیشه تاکید میکند یک زن نمیخواهد، بلکه معشوقی میخواهد برای همیشه های عاشقانه زندگی اش.

دنیا می چرخد و همان ها که روزگاری با تمسخر به انتخاب من و عاشقانگی هایم می نگریستند و با نیش و کنایه هاشان دل مرا میرنجاندند حالا لب به اعتراف میگشایند که: "من همیشه گفتم زندگی شما از همون اول با عشق شروع شده و هنوزم هست. خوش به حالتون. کاش منم... . آقا رامین خیلی حواسش بهت هست و خیلی مَرده." (این دقیقا عین اس ام اسی بود که چند روز پیش برایم فرستاد)

یا آن دیگری که روزگاری مرا از ازدواج با بهارنارنجم به دلیل شرایط مالی اش منع میکرد دیروز پشت تلفن می دانید از چه صحبت میکرد؟! اینکه شرایط مالی من و بهارنارنجم خوب است و اینهمه پول را چه میکنیم؟! ( البته این حرف اوست و اینهمه پولی که از آن حرف میزند وجود ندارد اما  ما برای رفاه نسبی (و نه کامل) که امروز داریم رنج دوران برده ایم!)


حالا سال ها پس از آن روزهای تلخ و سخت عشق با فکری آزاد و روحی آرام کنار پنجره خانه عشقی که کیلومترها با زمین فاصله دارد می ایستم و به آدمک هایی نگاه میکنم که روزگاری دل بستن من به تو را اشتباه و عشقی کودکانه می دانستند...


|| دریا دل صبور زندگی من(پدرم) چند روز پیش سخت ترین لحظات زندگی اش را در تنهایی روحی و درد تجربه کرد. ضربه ای مهلک تر از تمام پدربودن هایش... سعی کردم مرحمی اندک باشم بر زخم عمیقش... گرچه هزار کیلومتر زمینی از قلب بزرگ و چشمان مهربانش دورم اما همه تلاشم را کردم تا کمکش کنم. میدانم قدری مسخره به نظر میرسد چون منی به چنان دریادلی کمک کند اما قدری موفق شدم. اما ناچار شدم گوشه ای از درد را برای همیشه در سینه ام پنهان کنم تا پدرم بیش از این نشکند... هر چند خوب می دانم زخم این خنجر تا همیشه در قلب پدرم باقی می ماند... لطفا بیشتر از خودم برای آرامش پدرم دعا کنید...

(ابهام زدایی: دوستای گلم قبلا هم گفتم از روی نوشته های من هیچ تصویرسازی واقعی از اطرافیان من انجام ندهید. من در نوشتن زمین را به آسمان میرسانم، در لباس دیگران میروم، گاهی از افکار، شخصیت میسازم. مثلا در مورد این پایان نوشته حدس زدم اولین فکر به سمت اختلافی بین پدر و مادرم می رود. لطفا اصلا چنین فکری نکنید. مادر من به قول بهارنارنجم زیباترین و زلال ترین زنی است که در زندگی ام دیده ام. خواهرم نیز با همسرش هیچ مشکلی ندارد).

|| من و مترسک... یک روز تمام کنار هم بودیم... از گرمای محبتش گرم شدم... انگار خدا دست در سینه اش فرو برده و سیاهی را از آن بیرون کشیده!... مترسک مثل همان روزها بود. همان روزها که به تازگی عروس قصه رامین شده بودم و مترسک ابراز خوشحالی میکرد و تبریک میگفت! از امروز دیگر به او مترسک نخواهم گفت...