آنقدر میخواهمت که راز تا این حد شوریدگی و دلبستگی را خود نیز نمی دانم... آنقدر میخواهمت که دنیا با تمام آدم هایش بدون تو برایم هیچ مفهوم و زیبایی ای ندارد. کنار تو آنقدر آرامم که انگار هرگز دنیا ناآرامی ای نداشته و نخواهد داشت. تو که باشی انگار همه ی دنیا از آن من است... حتی اگر من برای دنیا هیچ باشم...
امیدهای من... آرزوهای من... انگیزه های من... تنها با تو رنگ دارند. تنها با تو است که من شور زندگی دارم...
در سرم هوای فریاد است. بر سر بلندترین قله ی این شهر. در بین این آدم ها و این چشم ها، حرف هایی گلویم را میفشارد که آخر باید یک روز دیوانه تر از هر مجنونی آبرو را به باد بسپرم و جایی بالاتر از همه آدم ها آن ها را فریاد کنم... تا شاید نگاه متعجبشان را از من و عاشقانگی هایم بردارند... تا شاید باور کنند مرا... و تو را... که بیش از هر افسانه ای عاشق یکدیگریم...
امشب از آن شب هاست که نیستی و دلم می خواهد زمین و آسمان را بشکافم تا شاید محالی ممکن شود و شب را میان آغوش همیشه تبدار و مطمئن تو به صبح رسانم. اما دریغ که مجنونانه! و کودکانه! و احمقانه! همه ی تلاشم را به کار میگیرم و گویی اصلا نمی فهمم امشب تو در هوای آسمان شهر دیگری نفس میکشی...
امشب از آن شب هاییست که میخواهم قلم احساس را عریان کرده و بر تخت دفتر شعرهایم بنشانم که تا صبح رسوایی هم آغوشی اش با سطرهای خیس قلبم را مشق کند... تا بنویسد از تو... که چقدر دوستت دارم...
به زودی سایت رسمی ام افتتاح می شود. شاید دیگر اینجا ننویسم. هر چند اینجا را خیلی دوست دارم...
دیروز تولد عشق و امید زیبای زندگی زیباتر من بود. البته ما تو جاده برگشت از سفر بودیم و بخاطر طولانی بودن مسیرمون حدود 24 ساعت تو راه بودیم و تولد اصلی رو امروز میگیریم.
این پست رو فقط برای ثبت این روز زیبا گذاشتم وگرنه شعر و متن هامو تو وبلاگ رسمیم نوشتم.
از دیشب مرددم که بیام اینجا یه چیزی رو بگم یا نه؟!