عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

خدا هم جایزه می دهد!

خدا هم جایزه می دهد

وقتی عاشق باشی... 

وقتی...

وقتی به او تکیه کنی... حتی اگر آدم نباشی!


این روزها روزهای خوبیست. خوب و آبی. خدا پله های موفقیت را روبرویمان میگذارد و ما دست در دست هم پله ها را بالا می رویم. خوب می دانم تا آسمان راهی نیست. و ما روزی پرنده خواهیم شد تا آن ها که بال هایمان را شکستند بدانند بدون بال هم می توان پرواز کرد. کافیست خدا پرهای تو شود...


ماشین خاطره ها رو فروختیم! ماشینی که درست سه ماه بعد از عروسی و در شرایطی که هر لحظه منتظر بودند در خونشون رو بزنیم و بگیم ببخشید ما بدون شما نمی تونیم زندگی کنیم، لطفا به ما کمک کنید!؛ با شرایط سخت خریدیم. مدلش مورد علاقمون بود(206). اما سال تولیدش پایین بود. یادش بخیر چقدر باهاش خاطره خوب داریم. اولین شبی که خریدیمش رو یادمون نمیره. بعدها هم باهاش کلی سفر عاشقانه رفتیم. کلی روزهای قشنگ داشتیم. شبی که فروختیمش کلی اشک ریختم! دلم براش تنگ شده بود!

اما چند روز بعد یعنی هفته ی گذشته همون مدل تقریبا صفرش رو خریدیم.

الان مترسک ها دارن آتیش میگیرن که بعد از اجاره کردن یه خونه ی مناسب تو یه جای مناسب شهر حالا از کجا...؟! مشکل خودشونه! وقتی نمی تونن بفهمن حساب کتاب خدا با آدما فرق داره. وقتی نمی تونن بفهمن اگر اون روز برای غریبانه عاشقی کردنمون خوشحال بودند، یه روز باید برای شاهانه عاشقی کردنمون اشک بریزن!


بعد از قضیه ماشین یکی از مهمترین اتفاقات زندگی من پیش اومد. اتفاقی که شاید زیاد مهم نباشه اما برای زندگی حرفه ای من که سه ساله تحت تاثیر انزوایی که مترسک ها برام ایجاد کرده بودند، حتی برای خودم داشت کمرنگ میشد، نقطه ی عطف مهمیه. من بعد از سه سال انزوای شعری، تصمیم گرفتم قدری به احساسم احترام بذارم و برای اولین بار تو یه جشنواره شعر شرکت کردم. هدفم واقعا وارد شدن به دنیای هزاران شاعر حاذق تر از خودم بود. اما در اولین تجربه ی این سال های اخیر بازم خدا دستم رو گرفت و برگزیده شدم. تو یه جشنواره ی شعر ملی در سطح کشور برگزیده شدم.


درست در بحبوحه ی روزهای جشنواره که من درگیر برنامه های جشنواره بودم، درست نیم ساعت بعد از خرید ماشین جدید، کلاهبرداری که در لفاف ورشکستگی نزدیک یک سال بود مبلغی رو ازش طلبکار بودیم و کار به شکایت و چند جلسه دادگاه و اینا کشیده بود، بدون هیچ پیگیری خاصی، پول رو به حسابمون واریز کرد!

 

و درست بعد از اتمام این قضایا امروز متوجه شدم شرکتی که دو سال پیش میخواستیم ازشون یه خونه پیش خرید کنیم اما بعد از دو ماه رفتیم پولمون رو پس گرفتیم و قرارداد رو کنسل کردیم، یه جورایی کلاهبردار از آب دراومده و خیلی ها این وسط ضرر کردن. این یعنی خدا اون روز چقدر هوامون رو داشته که به دلمون انداخت از اون قرارداد منصرف بشیم


و حالا بعد از تمام این مسایل خبر اصلی اینکه تصمیمات و اتفاق جدیدی به همت بهارنارنجم در حال انجامه که ما رو به روزهای زیباتری خواهد رسوند...



+ میدونم دلخوشی های من که چند موردش رو گفتم ممکنه از نظر خیلی ها چیزهای کوچیک و معمولی باشن اما برای مایی که میدونیم پشت هر کدومش دنیایی از تلاش و غصه و حضور خدا نهفته است، اونقدر شیرینه که زندگیمون رو بهشت تر کرده...



+ امشب مترسک بهم زنگ زد و گفت میخواد بره کربلا. ازم حلالیت طلبید. من فقط سکوت کردم...

+ دنیای دو نفره ی ما هر روز اونقدر تازه تر و عاشقانه تر میشه که همش فکر میکنم خواب میبینم! زمان مقابلمان زانو میزند ولی طپش های قلب هامان بر تیک تاک ساعت پیشی گرفته اند...




بعدا نوشت: قربون خدا برم که با حال ترین برگ انتقام من از مترسک رو امشب رو کرد. اولش دلم براش سوخت. اما بعدش خدا رو شکر کردم که قدری زخمم رو تسکین داد. منتظر باش مترسک هنوز بازی روزگار ادامه داره... هنوز مونده تا...