عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

در آستانه سالگرد اولین قرار عاشقانه ی ما...

شاید اگر آن روز میدانستم 10 سال بعد در حریم خانه ای آبی از هوای نفس های چون تویی نفس خواهم کشید، لحظه ای برای گرفتن و بوسیدن دست هایت درنگ نمی کردم. همان روز هم برای من حلال تر از لحظه ی ثبت اسم هایمان در محضر آدمک ها بودی!... کافر شدن در عشق تو به آخرتی بدون تو می ارزد، برای منی که هنوز هم یک لحظه دوری از تو جنون می آورد!

چشم هایم را می بندم و این 10 سال چون فیلمی تلخ و شیرین از مقابلم می گذرد... تمام وجودم میلرزد و اشک و لبخند توام می شود. ترس و آرامش. امید و ناامیدی. شک و یقین. 

به بازی بزرگی که بخاطر تو با زندگی و گذشته ام کردم فکر میکنم. به اشک های لحظه ی خداحافظی پدرم. به هق هق گریه های مادرم. به افتخارات و گذشته ی موفق اجتماعیم. به تمام چیزهایی که در کویر سرزمینم رها کردم و دست در دست تو وارد صحنه ی جدیدی از زندگی شدم. به ذوب شدنم در تو. ذوب... ذوب... ذوب... هیچ.

اینجای فیلم همه چیز با بستن یک در به روی آدم ها و آغوش تو وارد دنیای دیگری می شود. چون بیماری که دوره ی نقاهت سال های سخت بیماری را پشت سر می گذارد، روز به روز نفس هایم تازه تر می شوند...

برای یک لحظه احساس میکنم در خواب عمیقی هستم. با همه ی وجود چشم هایم را به هم میفشارم تا مبادا از این پایان خوش برخیزم...


- براستی که روزگار چه بازی هایی با آدم ها و زندگی ها می کند... 10 سال به همین سرعت اما به سختی گذشت... و براستی که امروز تازه به حرف های دوستان قدیمی که هنوز هم کامنت هایشان در همین وبلاگ هست میرسم که "این سختی ها باعث قوام و زیبایی روزهای وصال خواهد شد"... آنقدر در این خوشبختی زیبا غرق هستم که گاهی از خودم می ترسم. از اینهمه غفلت و یکسو نگری. از اینهمه تغییرخودم و ذوب شدن در رامین. حتی گاهی فکر میکنم نکند یک روز چشم هایم را باز کنم و ببینم تمام این سال ها خواب بوده ام! و بعد مثل یک کنکوری جا مانده از جلسه ی امتحان، آرزو کنم ای کاش زمان به عقب برگردد...



16 اردیبهشت... سالگرد اولین قرار عاشقانه ی ما... شریک پروانگیمان باشید...



-پله به پله... این نردبان زیبا...

- و چقدر دلم برای دخترکان و پسران این روزهای سرزمینم می سوزد... گرچه نسل من و این ها تفاوت چندانی ندارند... و گرچه من جوان تر از آن هایم! اما انگار عشق در واژگان اینان معنایی دور با مکتب ما دارد... براستی چه چیزی "عشق آسمانی" را در رنگ و لعاب های دنیای متجدد امروز به انزوا کشانده است؟ براستی چه چیز، ذهن ها را با مفهوم تقدس عشق بیگانه کرده است؟ 

- تصمیم عوض شد! لطفا دوستان قدیمی آدرس ایمیلشان را در نظرات بگذارند. افتخار بدهید و جای دیگری نیز همراه احساسم باشید...