عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

فقط یک سال دیگر...

فقط یک سال دیگر بزرگترین قدم اثبات این عشق به ثمر خواهد نشست...

یک سال دیگر در چنین روزی ما زیر سقفی عشق را تمرین هزار باره خواهیم کرد که زمانی کسانی برای خراب کردن سقف روی سر ما و عاشقانگیمان شمشیر نامردی را از آستین حسادت بیرون آورده و فراموش ناشدنی ترین ضربه را بر پیکره ی خاطراتمان زدند... هر چند این ضربه فقط مصداقی برای ضرب المثل "زمستان میرود و روسیاهی آن برای کلاغ ها می ماند" شد. فقط همین.

مترسک قصه ی ما از آن روز خوشحال است! تصورش این است که ضربه ای به ما زده است که دیگر هرگز جبران نخواهد شد.

مترسک خبر ندارد زیر پوست این عشق، تلاش دو نفره ای در جریان بوده است که زودتر از تصور او و هریک از اطرافیان ما نهایتا یک سال دیگر به ثمر خواهد نشست.

مترسک خبر ندارد ما خدایی را داشتیم که فراتر از برنامه ریزی او عمل می کند. خدایی که قصه ی تقدیر آدم هایش را از روی کتاب قلبشان می نویسد...


همه میدانید که ما این زندگی زیبا را با صفر شروع کردیم. از سمت خانواده ها پیشنهادات بزرگوارانه ای برای کمک مالی در ابتدای این راه شد اما من و رامین تصمیم گرفتیم به تنهایی ستون های این زندگی را تا آسمان بالا ببریم تا عمق لذت بدست آوردن را تجربه کنیم...

در زندگی ما معجزاتی اتفاق افتاده است که شاید هیچکس باور نکند. ما علی رغم شروع از صفر، همیشه عزتمند و شاد زندگی کردیم. گرچه برای رسیدن به هدف های مهمی که داشتیم کوه ها و دشت های زیادی را پشت سر گذاشته ایم.

معجزاتی که برای دلیل اتفاق افتادنشان فقط میتوان به رابطه ی خدا و عشق فکر کرد...

در اوج ناباوری مترسک،  3 ماه بعد از ازدواج ماشین مورد علاقه مان را خریدیم. و با گذشت زمان، مدل و سال تولید ماشین را ارتقا دادیم.

در اوج ناباوری مترسک، ما روز به روز عزتمندتر ورق های زندگیمان را برگرداندیم...

در اوج ناباوری مترسک، ما روز به روز عاشق تر از هوای این غربت نفس کشیدیم...

و حالا در اوج ناباوری مترسک، ما یک سال دیگر بدون حتی یک ریال کمک مالی اطرافیان خانه خواهیم خرید(خانه ای بهتر از خانه ی مترسک!) 

موضوع خانه از آن جهت برای ما اهمیت دارد که 3 سال پیش مترسک گشت و گشت و گشت تا به خیال خودش مهمترین نقطه ای که از آن میتواند به ما کاری ترین ضربه را بزند پیدا کند و آن نقطه "خانه" بود. موضوع پیچیده تر از آن است که بخواهم اینجا توضیحی بدهم و هر توضیحی ممکن است منجر به قضاوت اشتباه بشود(لطف پست قبلم را حتما بخوانید)

مترسک فکرش را هم نمی کرد دو جوان معمولی با شرایط صفر مالی در یک کلان شهر، در شرایط جهش بازار مسکن، در شرایط رکود بازارکار، در شرایط... بتوانندتا 20 سالگی فرزندانشان خانه بخرند! 


و شاید باورتان نشود اگر بگویم چقدر عجیب تکه های این پازل ها جور شد...


+ تصمیم دارم بیشتر اینجا بنویسم. هوای اینجا با تمام صفحاتم فرق میکند...

+ خودم که نشستم این نوشته را خواندم احساس کردم ممکن است این فکر به ذهن مخاطب خطور کند که ما زندگیمان را بر مبنای جنگ با مترسک می چرخانیم! نه. اینها تنها دلنوشته های این لحظه ی من برای کسانیست که شاید روزی در موقعیت ما قرار بگیرند.من اینجا فقط دردودل میکنم. وگرنه ما کوچکترین جایی برای غمگین بودن از دست مترسک نگذاشته ایم. تلاش ما برای جنگ با مترسک یا ثابت کردن چیزی به اون نبوده است. این کوچکترین هدف ما بوده است. هدف اصلی ارتقای عشق و زندگی دو نفره ی خودمان بوده است. هدف ما رسیدن به شادی بیشتر و رضایت عمیق تر خودمان بوده است. مثل همه ی آدم های دیگر.

کلا گاهی فکر میکنم شاید کسانیکه این وبلاگ را میخوانند فکر کنن من انسان حساس و کینه جویی هستم که تمام این چندسال به دنبال انتقام بوده ام! اما دوستان اینجا که در دنیای واقعی هم مرا میشناسند میدانند که من کمترین توجهم به این مسایل است. دلیلی که اینجا از این مسایل حرف میزنم این است که از همان روزهای اول اینجا از موانع عشقمان نوشته ام و حالا هم باید در ادامه ی همان موضوعات بنویسم. شاید حرف هایم قلب شکسته ی دیگری را آرام کند...

+ ادامه تحصیل هم از فرازهای مهم زندگی ما بود. ارشد رشته و دانشگاه مد نظرم را قبول شدم. با رتبه ی تک رقمی! 

+ مترسک گاهی ما را که میبیند لبخند میزند و از دیدن خوشبختیمان ابراز خوشحالی میکند. به نظر شما من باید باور کنم؟! واقعیت این است که من باور نمی کنم... 

قضاوت نکنید!

خیلی وقته اینجا ننوشتم. میدونم این چند ساله اینجوری شده. دلیلش یکی همون جریان جای دیگه نوشتنمه. اما دلیل دیگه قضاوت هاییه که این روزها همه ازش شاکی شدن. افرادی از اطرافیان آشنای من ممکنه به این صفحه دسترسی داشته باشن که عادت به قضاوت نادرست و بی انصافانه دارن! همون کسایی که چند وقت قبل بدون کوچکترین کاهی برامون یه کوه ساختن که من و رامین این وسط شوکه شدیم و هنوزم مثل یه ماجرای جنایی! به دنبال کشف این هستیم که اصلا این قضاوت و شایعه ی عجیب از کجا میتونه شکل گرفته باشه! 

کلاغ هایی نشسته بودن پشت سرمون گفته بودن من و رامین داریم از هم جدا میشیم! دلیلش رو هم فرموده بودن خیانت بزرگ و ازدواج مجدد!

جالب اینجاست که این شایعه چنان عجیب و سریع همه جا پیچیده بود که یکی از دوستانم که چند ساله آمریکا زندگی میکنه باهام تماس گرفت و در موردش ازم پرسید. وقتی بهش گفتم در این قضیه حتی "چیزکی" هم نبوده که بخوان ازش "چیزها" ساخته باشن و شاید دلیلش قضاوت از روی شعرهایی باشه که همیشه عاشقانه بودن و این اواخر بخاطر توصیه اساتیدم برای کتاب دوم سعی کردم قدری خودم رو در حال و هوای دوری و جدایی قرار بدم و احساسم رو روی کاغذ بیارم باشه، تعجب کرد. به دوستم گفتم تصمیم دارم تمام صفحات مجازیم رو ببندم. شعر و کتاب باید به دست اهلش برسه نه هر انسان بی انصافی!

دوستم از برخورد من تعجب کرد و حتی شماتتم کرد که این چه طرز فکریه؟! تو کاری به این افراد نداشته باش و جسارت خودت رو حفظ کن. از قضاوت ها ناراحت نشو!

اما آخه مگه میشه ناراحت نشد؟ مگه میشه تو داری شاد و عاشقانه روزهای یه زندگی زیبا رو رقم میزنی، اونوقت دیگران پشت سرت این حرف ها رو بزنن و بعد تو ناراحت نشی؟! من که نمیتونم!


یا مثلا من و رامین فعلا تصمیمی برای بچه دار شدن نداریم. خدا رو شکر تمام ازمایشات هم انجام شده و تا این لحظه صحت و سلامت کامل برقراره! اما خودتون بهتر میدونید پشت سرمون چیا ممکنه گفته باشن. دل آدم به درد میاد واقعا از اینهمه بی پروایی در قضاوت احساسات دو آدم...


بگذریم. خیلی طولانی شد

این ها رو هم گفتم که اینجا و در این وبلاگ که من کاملا غیر مستقیم از شخصیت ها حرف میزنم، خواهش میکنم قضاوت نکنید. خواهش میکنم اولین فکری که در مورد نسبت هرکدوم از شخصیت ها با ما به ذهنتون رسید رو درست تصور نکنید. گاهی اتفاقات زندگی آدم ها پیچیده تر از تصور شماست...


+ نیومده بودم اینجا این حرف ها رو بزنم. اومده بودم پست بعدی رو بنویسم. اما چون در پست بعدی میخوام چیزهایی بگم که ترسیدم دوباره مورد قضاوت اشتباه قرار بگیرم، گفتم اول اینا رو برای اون مخاطبان خاصی که اینجا رو با دید بی انصافانه میخونن بگم. سعی میکنم دوباره آروم بشم و خبر مهم پست بعدی رو براتون بذارم.