عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

یک دنیا خاطره همیشه سبز

حجم بسیار خاطرات مکتوب و مستندمان را هنگام آن وصال دمادم در چمدانی جای دادیم و این دنیای بزرگ عاشقانگی را با خود به خانه ی عشق آوردیم.

از انجائیکه هرازگاهی مهمانانی از راه دور داریم و گاهی ناچارا آن ها و بچه هایشان را در خانه تنها میگذاریم و سرکار میرویم این چمدان رازها و خاطراتمان را در جایی از خانه نگهداری میکنیم که دست بچه های کنجکاو به آن نرسد.

بنابراین چندان در دسترس نبود و این مسایل در کنار گرفتاری های هرازگاهی زندگی دو نفره باعث شده بود مدت ها این خاطرات مرور نشوند.

امروز تصمیم گرفتیم عصر زیبای تابستانیمان را به عطر بهاری خاطراتمان زیبا کنیم.

باز شدن در چمدان همانا و هجوم پروانه ها به فضای خانه همانا

باز شدن چمدان همانا و انفجار یک دنیا عشق و زیبایی همانا. صدها برگ کاغذ نامه ها، دل نوشته ها، شعرها، متن ها، پرینت ایمیل ها، چت ها و... که عمدتا هم ابراز دلتنگی و گلایه از فاصله و خداخدا کردن برای تمام شدن فاصله ها و وصال بود...

سی دی ها و هزاران فایل درون آن ها. هزاران ایمیل و چتی که شب بیداری هایمان را به یادمان آورد. شب هایی که تا صبح از عشق هم صحبتی با هم چشم به خواب نسپردیم.

بلیط های بسیاری که تاریخ هایشان با تاریخ مهمترین اتفاقات عاشقانگیمان هم خوانی داشت.

کارت پستال هایی که با یک دنیا عشق برای بهارنارنجم ساخته بودم و امروز خودم متحیر اینهمه وقت گذاشتن و زیباییشان شدم!

عکس ها و فیلم هایی که هنوز آنقدر حسشان زنده است که با سرعت نور تو را به آن روزها میبرند

نامه های زیادی که با باز شدنشان گل های خشک از لابلای آن پراکنده میشد و جای گل های قالی را میگرفت

تاریخ ها را که نگاه میکردی عمدتا مربوط به سال های 84 تا 88 بودند و بعد کارت عقدمان که هزار بار آن را بوسیدم. گروه بعد خاطرات مربوط به سال های 88 تا 90 بود و بعد نامه های پیگیری انتقالی ام به این شهر.

خاطره و خاطره و خاطره

اشک و اشک و لبخند

 

هنوز ترس آن روزها بر روح و تنم سنگینی میکند. ترس اینکه نکند یک روز ما به هم نرسیم! آنقدر از این حس پر می شوم که بی اختیار خود را در آغوش این زندگی زیبا غرق میکنم تا باور کنم همه چیز تمام شده است و این خوشی دمادم پاداش آن سال های سخت و آن روزهای بارانی است...


95/05/25



|| کتاب دومم هم رفت برای چاپ...

|| داره یه اتفاقای خوبی میفته. یه اتفاق خیلی خوب. اونقدری که تا دقیقا اتفاق نیفته نمیتونم باور کنم. دعامون کنید. دعا کنید همه چی همینطور که فکر میکنیم پیش بره. انشاالله اگر همه چی همینطوری که فکر میکنیم پیش رفت میام یه پست ویژه براش میذارم. (از اونجاییکه در مورد یه زندگی دو نفره تا میگی خبر خوب، همه مشکوک به بچه میشن صریحا این موضوع رو تکذیب میکنم. خخخ)