عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عاشق که هستی...

عاشق که هستی زندگی رنگ دیگری دارد. همه چیز... از کار کردن تا ته دیگ خوردن!!! مزه ی دیگری دارد. 

عاشق که هستی مغزت تمام حواس و دلخوشی هایت چنان فقط پیش یک نفر است که خیلی از سختی های دنیا و زندگی را فراموش میکنی.

و براستی هیچ چیز برای انسان زیباتر از عاشق بودن و ابراز عشق نیست...

فصل انتقام

فصل انتقام که نه... از کسانیکه به خدا واگذار شده اند که انتقام نمیگیرند... فصل به گل نشستن درختی که شاخه هایش را زمانی شکستند تا به گل ننشیند. غافل از اینکه بهارهای دیگری در راه است... و شاخه های درخت جوانه خواهند زد... گل خواهند داد...

یادتان هست قبلا چیزهایی گفته ام در مورد اینکه خرید خانه بزرگترین هدفی است که مترسک ها را ناراحت میکند؟ مترسک هایی که این روزها خودشان نیز زبان به اعتراف انتقام هایی که خدا بخاطر قلبی که از ما شکستند از آن ها میگیرد، گشوده اند...

این روزها ما در تکاپوی برنامه ریزی مقدمات خرید خانه هستیم...

راستش را بخواهید خیلی خوشحالم. لذت این بدست آوردن ها با بدست آوردن هیچ چیز دیگر برایم قابل مقایسه نیست... زیباست. خیلی زیبا. حس اینکه در کنار یکدیگر و با تلاش مشترک و کاملا حلال چیزی را بدست آورده ای. 

- آخ که چقدر منتظر اون لحظه ام که مترسک برای تبریک ناچار شه بیاد خونمون... و ببینه ما هنوز دست هامون تو دست همه و تونستیم.

- میدونید چه حسی دارم؟ حس اون روزها که جهیزیه میخریدم. الان هم تقریبا همینکارو میکنم. تعدادی از وسایل خونه رو دارم عوض میکنم. احساس میکنم جشن عروسیمون تازه در پیشه...


+ از شما چه پنهون چندماه گذشته بهمون خیلی سخت گذشته. من از نظر روحی به شدت آزرده شدم و تازه دو ماهه دارم بهتر میشم. بهارنارنجم یه روز حالش بد شد و ... ماجراش مفصله نمیخوام حس شیرین این پست رو با گفتن روزهای سختی که بهمون گذشته خراب کنم. فقط دلم میخواد بگم توی این چندماه هر لحظه هزار بار... هزار بار مردم و زنده شدم. نگران نشید خدا رو شکر خطر اصلی رفع شد و حال بهارنارنجم خوبه. اما مراحل بیماری و تشخیص و جواب دادن به درمان خیلی طول کشید و خیلی آزارمون داد. الان حالش خوبه. پزشکا میگن احتمالا به این درمان جواب میده و دیگه اتفاق نمیفته. دعامون کنید. دعا کنید دیگه اتفاق نیفته چون هنوزم پر از استرسم. (فکرتون به بیماری های خاص نره)

اما این اتفاق باعث تحول بزرگی در افکار من و بهارنارنجم به دنیا شد. با سلول به سلول جون و دلمون درک کردیم که اگر خدا یکی از ما رو از اون یکی بگیره ادامه زندگی امکان ناپذیره. امکان ناپذیره. و باید قدر لحظات با هم بودن رو دونست و ازش چنان لذت برد که انگار ممکنه دیگه هیچوقت تکرار نشن...