عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

صفای دل...

 

بود آیا که در میکده ها بگشایند؟                                                   گره از کار فروبسته ی ما بگشایند؟

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند                                                  دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان                                              بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

نهمه ی تعزیت دختر رز بنویسید                                                 تا همه مغبچگان زلف دو تا بگشایند

گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب                                        تا حریفان همه خون از مژگان بگشایند

در میخانه ببستند خدایا مپسند                                                     که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند

حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا                                           که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند

 

 

پینوشت1:  با عشقم تصمیم گرفتیم از امروز تا چند روز دیگه روزه بگیریم. از شما هم می خوام دعاتون رو از ما دریغ نکنید.

پینوشت2:  تا روز تولد رامینم و هدیه ی این بلاگ بهش که هنوز خودش هم از وجود بلاگ خبر نداره 8 روز دیگه مونده...

 

 

 

مسافر من...

          عشق یعنی مستی و دیوانگی                               عشق یعنی با جهان بیگانگی

          عشق یعنی شب نخفتن تا سحر                            عشق یعنی سجده ها با چشم تر

 

                         

 

باز نیمه شب است و مسافری که به سوی غربت روان است... و همسفری با چشم های گریان... مسافری نه به مقصد من که به مقصدی برای رسیدن به من... مرد راه است. آری ... اما اندیشه ی من بس نگران است... نیمی از کار ما دست خداست... و شاید این امتحان ایمان ماست... اشک ها دیگر این روزها عجیب عصیان گر شده اند... چشم هایم را مهلت خواب نیست... اندیشه ی من بس نگران است به او... این روزها دیگر تمام وجودم او را فریاد است... فریاد...

پروردگارا پاکترین مفهوم آسمانی به نام توست... عشق... نکند تنهایمان گذاری... پروردگارا همراهیمان کن تا برای هم و سپس برای تو و در راه تو باشیم... بارالها به حرمت این اشک ها که خود بیش از هر کس بر آن آگاهی یاریمان کن.... الهی به او قدرت و به من صبر بده... و به ما کمک کن تا درکنار هم باشیم...

پروردگارا یاری نما...

 

درد این فاصله ها اندک نیست

اوج این عشق توام اندک نیست

 

و تو ای ناب ترین جام شراب

مستی ام بهر نگاهت کم نیست

 

سهم این ثانیه ها عشق تو است

من بدون رخت آرامم نیست

 

بهترین بهانه ی گریه  توئی

و تو رامین منی، این کم نیست

 

نیمه شب است... جز نسیمی که بر خلاف همییشه امشب خنکا را به گونه هایم هدیه می کند هیچ نوازشی را حس نمی کنم... شاید اشکهایی که بر گونه هایم خشکیده اند این را دلیلند. خسته ام... به وسعت زندگی خسته ام... آنقدر اشک ریخته ام که نای نفس کشیدن هم ندارم... پیشانیم را که بر دیوار کوبیدم به شدت درد می کند... دستم کوتاه است... خدایا از پس این فاصله ها چگونه او را یاری نمایم؟... خدایا تنهایمان که نمیگذاری.نه؟ می دانم... می دانم که بزرگی... خود مظهر عشقی و خود بهتر از هر کس می دانی چه در قلبهامان می گذرد... خود می دانی که به به کوی تو... عشق... و به سوی تو در پروازیم... خود می دانی که چندان به حرمت این زیباترین موهبت هستی – عشق - ایستاده ایم... بارالها تنهایمان نگذار...

یادم هست یکبار عزیزی می گفت در جدائیهاست که میفهمی چقدر عاشقی... و امروز من این مساله را با همه ی وجود و دردی عمیق حس کردم... اگر چه فاصله هم همین حالت را به وجود می آورد... و با او هزار کیلومتر زمینی فاصله دارم...  اما تازه زمانی می فهمی چقدر دوستش داری که اندیشه ی وحشی جدائی در خیالت پر میزند... هیچ چیز دردآور تر از این نیست... وقتی امروز پشت تلفن با دردی فراوان... سر بر دیوار...و نه شانه های یکدیگر... برای یکدیگر و سرنوشتی که ممکن است شومی خود را به من و تو بنمایاند اشک ریختیم... وقتی وجودم تو را نیاز بود... وقتی دستانم بدون دستانت به شدت حس "نقص" می کردند... وقتی که محتاج بودم تا در آغوشت آرامترین لحظه ها را سر کنم... تازه فهمیدم چقدر دوستت دارم... و آن هنگام که گریه ات اوج گرفت و سخن از طوفانی گفتی که در راه است و اگر بیاید گلستان با طراوت آرزوهایمان را به خزان خواهد بخشید... وقتی گفتی " اگر موسم طوفان شد، برای من است و تو نباید در ویرانیش بسوزی، پس از تو به خاطر خودت باید بگذرم. اما خود نیز تا پایان عمر جز به تو دل نمی بندم... خود نیز خواهم سوخت... " دردی سراسر وجودم را گرفت که به یاد ندارم تا کنون با این درماندگی و دلشکستگی پیشانی بر دیوار کوبیده باشم... کاش لااقل کنار خانواده ات بودی... کاش کسی کنارت بود... در آن غربت که خوب میدانم همیشه از آن گریزانی تنها گوشه ی یک اتاق نشسته ... و به این می اندیشی که چگونه می توانی بدون من زندگی بسازی... و چگونه .... خدایااااااا... مرورش هم زجر آور است ... چه برسد که اینها را مستقیم از میان هق هق خودت شنیدم... چرا رامین من؟ چرا باید برای من و تو که اینگونه پاک و بی ریا عاشق هستیم... برای من و تویی که همیشه حواسمان به این بوده است که پاکی عشقمان را از یادنبریم، وصال یکدیگر و وصال خدا را از یاد نبریم، هوس را حتی از اندیشه هایمان بدور کنیم،این اتفاق بیفتد؟... نمی افتد رامین... نمی افتد... خدا با ماست... گفتی دعایم در حقت مستجاب می شود... برایت توسل خواندم... من و تو تنها نیستیم... خدا همیشه همراهمان بوده است... مرور خاطرات را در خاطر بیاور... لحظه های پر درد و استرس را ببین... همیشه یک حضور قدرتمند... یادت هست؟  خودت می گفتی این عشق، حقیقی است که خدا اینچنین هماره همراهمان است...

نمی دانم... نمی دانم... نمی دانم... حیرانم... دستم از لمس دستانت عاجز است... اینکه غربت و تنهایی شهری که می دانم همیشه از آن گریزان بوده ای چند روزی تو را در بر میگیرد زجرم می دهد... از این بگذریم، ینکه در آن غربت و تنهایی بخواهی به  لحظه های شومی بیندیشی که شاید دستان آدمیان ما را از هم جدا کنند... اینکه من باید کنارت باشم و نیستم... اینها مرا آزار می دهد... سعی کردم تو را آرام کنم... باید به تو روحیه و توان ادامه ی راه را می دادم... هنوز راه ادامه دارد... خدایا تنهایش نگذار... برایت sms زدم و گفتی روحیه ات را به دست آوردی و تلاشت را بکار میگیری... گفتی اندکی نشاطت را بازیافته ای و ادامه میدهی... اما من اینجا کم کم در خودم می شکنم... بار خستگی های خود را از کاری که به تازگی مشغول شده ام به زحمت تحمل می کردم... اما امشب می فهمم آن خستگی نبود... این درد است...

باز هم چون همیشه می گویم... خدایا کمکمان کن... خدایا کمکمان کن... چند قطره اشک میریزم و...

 

پینوشت: باز هم شرمنده ی دوستان... که در مدتی که نبودم تنهام نگذاشتن. در اولین فرصت به همه ی دوستان سر میزنم... راستش،دیدین که،اوضاع روحیم اصلا خوب نیست... باز هم یه مشکل دیگه سر راهمون هست... این دفعه مشکل خیلی بزرگتر از دفعه ی قبله... این دفعه اگه این مشکل پیش بیاد، خیلی چیزها رو به هم میریزه... و مهمتر از همه زندگی هر دومونه... اینکه دو نفر رو در اوج عشق و علاقه به هم  از هم جدا کنند خیلی زجرآوره... خیلی... مشکل بزرگه اما.... اما خدا از اون هم بزرگتره...نه؟ برامون دعا کنید... شاید پاکی قلب های شما بتونه کمکمون کنه... اشکها امونم نمی ده... یا علی.

 

 

عشق چیست؟

 

عشق چیست ؟

عشق دانش است ...

 دانش و فرهنگ است توامان، و آن کس که از این دو بی بهره است، توانای عشق ورزیدن ندارد.

 

 عشق دلپذیر ترین جهان بینی آدمی است...

 آن جهان بینی نجیب و جلیل که از آغاز تاریخ انسان تا کنون، جانهای شیفته بسیاری برای بر پاداشتن جهانی شایسته و بایسته ی آن کوشیدند و جان باختند برای : 
روزی که کمترین سرود بوسه است


                                                                 قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است

 

 

پینوشت: شرمنده ی همه ی دوستانی که نتونستم بهشون سر بزنم. این روزا خیلی درگیرم.  مجدد باید چند روزی نت رو بذارم کنار. به امید خدا دو هفته ی دیگه(23 تیر) کنکور دارم(کاردانی به کارشناسی) و از اونجائی که هنوز نتونستم درست حسابی بخونم، باید تو این یکی دو هفته خیلی سنگین برنامه ریزی کنم. وقتی برگشتم به همه ی شما خوبان سر میزنم. به دعا خیلی محتاجم... یا علی...

 

 

پاکتر ز باران...

                    

 

غوغا می کرد...

پاکی در هستی جام آن لحظه های ناب...

ناب... پاک... پاکتر ز باران...

حضور عشق...

حضور خدا...

اشک... لبخند... سکوت... زمزمه...

 

دخترک نمی توانست در چشمان پسرک بنگرد... تاب نگاه در آن چشمان آسمانی و پاک را نداشت... پسرک نمی توانست در چشمان دخترک خیره شود... نکند تقدس این نگاه را بشکند... التهاب بود و بی قراری که قلب هایشان را در هم می فشرد... خداوندا...

دخترک باورش نبود که پرنده ی هوایی احساسی ناب است... پسرک باورش نمی شد که بعد از ماه ها انتظار بالاخره به عشقش رسیده است...

عشق... سکوت... لبخند... اشک... رهاوردهای آن لحظه های خیس و زیبا بود... و بارقه ای از عشق خدایی بر آن لحظه ی بارانی ... و دست های ظریفی که به آرامی در دستانی مردانه آرام گرفتند... التهاب و بی قراری در قلب های آن دو غوغا می کرد... پرنده هایی که تا کنون از هیچ بامی دانه بر نچیده بودند... دخترک در بی قراری ای آرامبخش ... پسرک در شادی بزرگ و آسمانی... دخترک در آرامشی خدایی... پسرک بر لب زمزمه ی شکر... دخترک در اندیشه ی پاکی و بزرگی پسرک... پسرک در نگرانی دخترک... دخترک در حیرت این همه پاکی و بزرگی روح پسرک... پسرک مدام برای دخترک زمزمه می کرد، نکند این که دستانت را گرفته ام ، اینکه در کنارت هستم ، باعث شود روح لطیف تو را به خلق و خوی پسرانه بکشانم... نکند لطافت روحت کم شود. تو یک دختری باید لطافت، بسته بودن و حیای خاص خودت را تا ابد حفظ کنی... نکند این مسائل را برایت طبیعی کنم... "معمولی"... به من قول بده تا ابد پاکی خودت را حفظ کنی... به من قول بده چون گذشته خویشتن دار باشی... به من قول بده چون گذشته بسته باشی... روح تو خیلی پاک است... نکند من باعث شوم این چیزها برایت طبیعی شود...

دخترک حیران مانده بود... نمی توانست دقیقا حرف های پسرک را درک کند... اما هر چه بیشتر می اندیشید بیشتر در تحیر فرو می رفت... خدایا این موجود آسمانی تنها می توانست هدیه ای از جانب "تو" باشد... هرگز فکرش را هم نمی کرد که در دنیا، پسری هم باشد که در کنار عشقی که ماه ها برایش انتظار کشیده بود باشد و باز هم به فکر حفظ پاکی او باشد... هرگز فکرش را هم نمی کرد که کسی را داشته باشد که با وجود آن همه عشق، و با وجود آنکه عشقش را در کنارش دارد باز هم حواسش به حفظ حرمت عشقش باشد... آن قدر که حتی "اندیشه هایش" را هم در افسار بکشد تا مبادا هوس را وارد این ورطه ی مقدس کند...

پسرک حتی برای آرامش روح دخترک مدام به او تاکید می کرد که تا ابد در عشق آزاد است... دخترک می دانست که پسرک با چه دردی این سخن را بر زبان می راند . این را از اشک های پاکی که هنگام گفتن این سخنان در چشمانش جمع می شد می دید... دخترک از سرگذشت پسرک در تمام آن مدتی که در انتظار دخترک بوده خبر داشت... شکستن ها...درد ها... اشک ها... همه...همه را می دانست... دخترک از رنجی که پسرک برای بدست آوردنش کشیده بود آگاه بود... اینها باعث شده بود تا دخترک با همه ی وجود به داشتن پسرک افتخار کند و با همه ی وجود در پی ایجاد لیاقت این عشق در خودش باشد... دخترک به خاطر پسرک از خیلی ها گذشت...

اشتباه نکنید... آن دو در ظاهر اصلا از آن دسته مقدس مابان خاص نبودند. حتی هیچ کس از روی ظاهر آنان نمی توانست فکرش را هم بکند که ممکن است چنین اندیشه ایی در سرشان باشد... به ظاهر مثل همه ی جوان های امروزی... هر کدام در حیرت پاکی طرف مقابل... و تنها یک چیز می توانست پاسخی بر این همه تحیر باشد... عشقی پاک و "خدایی"... زیبا و پر شکوه...

این پاداشی بود بر سال های طولانی گذشته ای که تنهایی و نیاز به یک همدل در لحظه های دخترک و پسرک غوغا می کرد... اما خویشتن داری آن ها باعث شد که هرگز درد تنهایی را با لذت های هوس عوض نکنند... خدا آگاه است...

دخترک و پسرک با همه ی وجود،وجود و همراهی خدا را در عشقشان حس می کنند و کمک ها و مددهای او را برای رفع مشکلات بر سر راهشان به وضوح می بینند... از زمانی که در این رابطه ی مقدس دخترک و پسرک در کنار یکدیگر هستند، برکت این رابطه ی مقدس و پیشرفت روز به روز خود را دقیقا حس می کنند... بارالها شکر...

 

پینوشت: تشکر از همه ی دوستانی که در مدتی که نبودم بهم سر زدن. در اولین فرصت به همه ی این عزیزان سر میزنم... التماس دعا...

 

 

 

درد این فاصله ها...

 

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت                                                   

من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم ...
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی...
به بهار دیگر
و به یاری چون من..

نه بهاری... و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم آمد
غم تو... این غم شیرین را

با خود خواهم آورد...

 

 

 

 

 

پینوشت: ناچارم واسه یکی دو تا امتحان ناتمام برم دانشگاه. بنابراین چند روزی نیستم. ان شاالله زمانیکه برگشتم به همه ی خوبان سر میزنم. اگه خدا بخواد عزیزترینم هم میاد اونجا و همدیگه رو بعد یک ماه و نیم می بینیم... البته اگه بتونه مرخصی بگیره... دلم بس عجیب تنگ است... و دیدار بعدیمون ممکنه بمونه واسه چند ماه دیگه... چاره ای نیست... امید به خدا... التماس دعا...

کسی از جنس باران...

                 

 

و از فراسوی عبورهای مبهم ثانیه ها

کسی آمده است از جنس باران

چتری از نور

و قلبی معطر از عطر بهاران

کسی از جنس آب و آینه

از تلاطم های زندگی ساز

و از سرزمین رویاها نه!

از دیار حقیقت های ناب

به چشمانم زلالی اشک

به دستانم طراوت مهر

و به قلبم گرمای عشق

کسی آمده تا ترجمان زندگی را بر لوح دلم بنگارد

کسی آمده تا از حضورهای مبهم لحظه ها برایم باران بسازد

آمده تا بدانم زندگی یعنی بودن با او

به لحظه هایم رنگ بیقراری زده است

ثانیه ایم را پر از رازهای آسمانی کرده است

مسافری آمده است از سرزمین نور...

قلبم را به او خواهم بخشید

گام در سرزمینی خواهم نهاد

که گل هایی از عطر او دارد

تن به هیاهویی خواهم بخشید که پر از صدای اوست

شوق بر آینه ی هستی او خواهم بست

و به احساس پر از عطر دمش

جان به اهدای نفس های دلش

                                      

                                :دختری از مشرق آرزوها:

 

 

پینوشت: وقتی دو نفر همدیگه رو خیلی دوست دارند، روی توجهشون به همدیگه حساس میشن... انتظارشون از هم بالا میره... این خوبه یا بد؟... ولی این دیگه حتما خوبه که بتونن راحت انتظارشون رو برای همدیگه بگن و به نظر همدیگه احترام بذارن... کاش تا همیشه این طراوت ها و احترام ها تازه بمونند... میشه... باید خواست و تلاش کرد... عشقی که بخواد سرکش رها بشه، هرگز به کامیابی نمی رسه... عشق هرگز به تنهایی خوشبختی نمیاره... شاید همینه که باعث شکست در عشق میشه... باید براش پشتوانه ساخت... باید برای شورانگیز کردنش.... باید برای همیشگی کردنش تلاش کرد و این شاید معنای همون جمله ی دکتر شریعتی باشه که "دوست داشتن از عشق برتر است..."

 

چقدر به این نوشته که خلاصه ی چیزایی هستش که بالا گفتم اعتقاد دارین؟!

عشق واقعی از همون عشق ابتدائی سرچشمه میگیره... طرفین باید برای واقعی کردنش "تلاش" کنن...  برای آتشین تر کردنش باید "تلاش" کرد!... نباید اجازه داد کم کم سرد شه... خودش خود به خود حفظ نمیشه... باید براش پشتوانه ساخت...برای همیشگی کردنش باید "تلاش" کرد...

 

پیمانی برای تلاش...

تصاویر و نوشته های بالا جملاتی بود که چند روز پیش به عنوان یه شروع پر تلاش و جدید برای بهم رسیدنمون برای همدیگه ارسال کردیم... من اونا رو روی تصویر کار کردم....یادمانی برای همیشه... تصویر اولی متن ارسالی رامین بود و تصویر دوم متن من... قصه ی ما دو ماهی میشه که شروع شده... البته در مرحله ی با هم بودنمون. اما با این یادمان ها تصمیم گرفتیم با شور و حرارت دیگه ای برای رسیدن تلاش کنیم... دلم میخواست این یادمان ها رو هم تو بلاگ بذارم...یادگارهای ابدی... التماس دعا... یا علی

 

پینوشت: شرمنده ی دوستانی که نتونستم بهشون سر بزنم. راستش یه مدته که سرم خیلی شلوغه

 

می دونی؟!...

 

 

می دونی! دیگه اسیرم، می دونی؟   

بی تو انگار که میمیرم،می دونی؟!

 

من پر از شوق و شرار نفست  

نباشی بحری کویرم میدونی؟!

 

توی تنهایی من که اومدی...  

شد تموم لحظه هام پر از حضورت، می دونی؟!

 

تو تموم هستی ثانیه های من شدی 

اگه تنهام بذاری، بی تو می میرم، می دونی؟!

 

توی رویای که تنهایی من ساخته بودش

شدی با شکوه ترین لحظه ی هستی، می دونی؟!

 

توی خلوتم فقط یه اسمه که ناب و تکه

لغت پاک و قشنگ لحظه هامی، می دونی؟!

 

رامینم، قشنگ ترین شکوه عشق

من پر از شوق رسیدن تو هستم، می دونی؟!

 

می دونی! نمی دونی! اینا رو من نمی دونم           

اما می گم همیشه، عزیزی واسم، می دونی؟!..

 

سرگذشت من...

 

                      

 

یه دختر مغرور... دختری  که نه تو دانشکده و نه فامیل حاضر نبود به هیچ پسری حتی نگاه کنه. دختری که قلبش خیلی مهربون بود اما دلش می خواست غرورش رو با نگاه کردن به هر کسی زیر پا نذاره. پسرای زیادی همیشه سعی داشتند توجهش رو جلب کنن. اما دخترک غصه ی ما حاظر نبود حتی با کسی طرح دوستی بریزه. این یعنی خیانت به کسی که یه روز قرار بود هستیش رو به پاش بریزه. فقط عشق... فقط عشق... فقط عشق...  تنها کسایی که باهاش به نحوی همراه میشدن متوجه یه تفاوت بزرگ توی رفتار و لطافتش با اون چیزی که ظاهرش نشون میده شدند.  دخترک قصه با وجود اینکه هیچ وقت عاشق نبود اما شعر می گفت. و الان یه کتاب از شعراش در دست چاپه. دخترک قصه به امید روزی بود تا بتونه شعرهاش رو به عشقش که هنوز نیومده بود، هدیه کنه. دخترک طالب اوجی از عشق بود. هر کسی لیاقتش رو نداشت... خودخواه بود؟! نمی دونم اما به هر حال هر کسی رو نمی تونست حتی هم صحبتش بدونه.

و زمانی که دخترک توی خزون تنهاییهاش بود، پسرکی از جنس بارون و بهار اومد... از افق ناباوری های دخترک... پسرکی که نفس هاش عطر عشق داشت... عطر عشق واقعی... عطر یه احساس ناب... پسرک هم تو برخورد کم از دخترک نداشت. مغرور و محکم. اما همون حرارتی که تونست قفل آهنین قلب اونو باز کنه، قفل قلب دخترک رو هم ذوب کرد. نه به خاطر اهداء یه عشق... دخترک قبلا هم عاشقای زیادی داشت... به خاطر پاک بودن و ناب بودن احساس پسرک... هم به خاطر خودش و هم اون...

و این طوری بود که پسرک قصه ها شد همه ی هستی دخترک قصه ی ما... پسرک خیلی بزرگ بود... قلبش خیلی وسیع بود. دخترک با اون فهمید که عشق حقیقی یعنی چی... عشقی که یه جور محوریت زیبا به زندگیشون بده و اونا رو به خدا برسونه. دخترک قصه ها یه روز فکر میکرد اینا همش شعاره... اما پسرک قصه ها بهش فهموند که میتونه حقیقت داشته باشه... پسرک قصه ها خیلی بزرگه... خیلی بالا... خیلی ماه...

پسرک قصه ها با وجود همه ی علاقه ای که به دخترک داره اونو آزاد میذاره... برای بدست آوردنش حاضره هر کاری بکنه... اما "در دوست داشتن خودش" دخترک رو آزاد گذاشته... برای اون هیچ تعهدی در نظر نمی گیره... حتی تضمین تا ابد با اون بودن... برای رسیدن به دخترک داره تلاش میکنه. اما تا آخرین لحظات دخترک رو در انتخابش آزاد گذاشته. این حد بالایی از عشق و دوست داشتنه... هر کسی نمی تونه اینجوری عاشق باشه... و این برای دخترک قصه ها خیلی ارزش داره... این طوری دخترک می تونه با آزادی عشقش رو تقدیم کنه... این طوری دخترک از تقدیم دل و روحش لذت میبره... اینجوری دخترک درک می کنه که عشق واقعی یعنی چی... پسرک ارزش های دخترک رو خوب درک کرده... فهمیدست...

دخترک و پسرک برای رسیدن به هم خیلی باید صبر کنن. اونا حتی کنار هم ،هم نیستند... هزار کیلومتر زمینی فاصله دارند... دخترک از بعد عشقشون فقط یه بار پسرک رو دیده...پسرک خیلی ماهه... دخترک رو خیلی خوب درک می کنه. تو مشکلات کنار هم بودنشون باهاش خیلی خوب مدارا می کنه... دخترک تو احساس خیلی ضعیفه... اما پسرک... همراهشه... نمی ذاره روح شکننده و حساسش در گیر و دار این عشق و این مشکلات ضربه بخوره... دخترک هنوز باورش نمیشه... باورش نمیشه که 2 ماهه روح و قلبش تسخیر یه احساس نابه... هر چند پسرک پاک غصه ها 8 ماهه که دلش رو به دخترک سپرده... دخترک همیشه تو فکر اینه که یه روز تمام این 8 ماه رو با عشق جبران کنه. دخترک و پسرک همه جا حواسشون هست که بچه نشن! تقدس یه احساس نباید به بازی گرفته بشه... دخترک روز به روز که پیش میره بیشتر دلبسته ی پسرک میشه... شاید هنوز مثل اون عاشق نباشه... یعنی به اندازه ی اون عاشق نباشه... اما همینقدرش هم به تموم لحظه هاش رنگ بی قراری زده... همین قدرش هم باعث شده پابه پای پسرک قصه ها اشک بریزه... همین قدر هم باعث شده که وقتی پسرک براش حرف میزنه آروم آروم اشک بریزه... دخترک می دونه که یه روز تو عشق پسرک می میره...

دخترک قلب وسیعی نداره... بعضی وقتا خسته میشه... از فاصله ها... از دردسرهای این عشق... و تنها عشق و همراهی پسرکه که خستگی ها رو ازش دور میکنه... و جوشش یه احساس ناب توی رگ هاش...

قصه ی پسرک و دخترک عاشق قصه ها هنوز ادامه داره... کاش همون طور که شروعش توی یه روز بهاری بود، اوجش... هم بهاری باشه... رسیدنی بهاری داشته باشه... پسرک خیلی از دخترک با احساس تره. اما قلبش خیلی وسیع تره... کاش وسعت قلب پسرک به دل دخترک هم وسعت ببخشه...