عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

پنجمین سالگرد عقدمان

آن شب دنیا و مترسک هایش در التهاب بیتابی من و تو سوخت. یک جشن بزرگ و با شکوه آماده شده بود تا وصال من و تو را به دنیا فریاد بزند. مترسک ها حریصانه منتظر کوچک ترین اشتباه من و تو بودند. مثل یک خداحافظی غریب با دنیای تنهایی هایم سوار ماشین شدم. تو سرمست بودی و بیتاب. من بیتاب بودم و قدری مضطرب. جلوی در آرایشگاه که پیاده شدم و داخل آرایشگاه رفتم علی رغم اینکه همراهانی داشتم اما بیشتر از هر زمانی احساس غربت و تنهایی کردم. بیشتر از هر زمانی حس کردم بخاطر تو از دنیا و آدمک هایش میگذرم. لحظاتی بعد غرق یک شادی دخترانه شدم. بی صبرانه منتظر دیدن تو در لباس دامادی و عکس العمل تو از دیدن خودم بودم...

لحظه ها به کندی گذشت و طنین صدایت در گوشم پیچید. کلاه شنل را روی صورتم کشیدم! دوست داشتم زیبایی این لحظه را کنار سفره عقد و وصال مقدسمان تجربه کنیم. نگاه های دزدانه و ناکامت. اشتیاق و بیتابی ات قابل لمس بود. بیش از هر زمان دیگر به پاکی تمام روزهای تنهایی ام افتخار کردم.

به محل جشن که رسیدیم در ماشین را که برایم باز کردی آنقدر بیتاب و بی هواس چشم از من بر نمیداشتی که تعادلت را از دست دادی و پس از برخورد با جدول کنار جوی آب تا مرز زمین خوردن رفتی! (این ها از برکات شکار لحظه های فیلم عقدمان است!)

...

شور و اشتیاق عاشقانه ام جایش را به اضطراب داد. برای لحظاتی تو را فراموش کردم و به خدا متوسل شدم...

عاقد خطبه را میخواند و بیشتر از هر زمانی گرمای حضورت در کنارم را حس میکردم.

"بله" را که گفتم حس کردم صدای قطره ای که به دریا سقوط میکرد در دنیایم طنین انداز شد...

و تمام شد... اضطراب سال های سخت پیشین تمام شد و همه چیز رنگ با هم بودن گرفت. حالا دیگر میتوانستیم بدون دلهره ی نگاه آدم ها با هم بودنمان را به دنیا نشان دهیم.

شنل را که از شانه ام برداشتی، غم تمام سال های سخت تنهایی و بیقراری ام برای به تو رسیدن را از شانه ام برداشتی...

شیفون را که از صورتم بالا زدی حس کردم از همیشه در نگاهم دوست داشتنی تر و مردانه تری.

کنار هم که ایستاده بودیم، آنقدر عاشقانه و محکم دستت را از پشت دور کمرم حلقه کرده بودی که دخترخاله ات زیر لبی به تو گفت: دستت رو شل تر بگیر. نگران نباش کسی نمی خواد ازت بگیردش!

لحظات بعد آن شب زیبا فقط شور بود و عشق و شیدایی...




|| دیشب برای تولدم جشن گرفته بودیم. این دست نوشته رو زیر یکی از نوشته هاش که برای تولد من بود نوشتم:


روزهای زندگی من با تو همیشه بهار است. وقتی تو فداکارانه دل و جان را سد من کرده ای تا هیچ غصه و غربتی اجازه ورود به دنیای مرا نداشته باشد...
چطور میتوانم هر سال کودک تر نشوم وقتی مردانه به روی دنیای سادگی ها و خودم بودن ها آغوش کشیده ای؟
اشک های این لحظه ی من از سر شوق است. شوق تقدیر زیبایی که خدا برای من در دنیای تو رقم زد.
سپاس که روزهایم را آنقدر زیبا کرده ای که هر سال روز تولدم خدا را بابت آمدنم شکر میکنم!!! براستی اگر پا به دنیا نمیگذاشتم حتی بهشت هم نمیتوانست چون تویی به من هدیه کند...
روز تولد امسالم به مدد عشق و همت تو یکی از زیباترین تولدهای زندگی ام شد. شاید بهترین و صادقانه ترین تشکری که میتوانم بکنم این است که به درگاه خدای ثانیه های بیتاب عاشقانگیمان از مقام یک دخترک تنهای تنهای تنها دعا کنم برایت بهترین ها را بخواهد و همیشه های زندگی ات پر باشد از موفقیت و سعادت...


شب تولد من

شب تولد من و یک تنهایی انتخابی فقط برای یک ساعت! میبینی؟ من سال هاست که تنها نیستم. سال هاست آنقدر برای عشق یا دشمنان عشقم بوده ام که حتی در تمام لحظاتی که فکر میکردم برای خودم خوشم، واقعا اینطور نبوده. خوش بوده ام اما نه برای خودم. این را الان فهمیدم که وقتی تصمیم گرفتم در شب تولدم برای خودم چند سطری بنویسم احساس کردم چقدر با خودم غریبی میکنم... این را از اشک هایی که بعد از اس ام اس امروز صبح تو بی اختیار از چشم هایم جاری شد فهمیدم. گفتی: "صدای به هم خوردن بال  معصوم فرشته ها می آید. انگار آمدنت نزدیک است..."

حال غریبی دارم. نه خوشم و نه ناخوش. خوشم از اینکه یک سال دیگر از عمرم با عشق تو میگذرد. اینکه سال هاست عشق تو و یاد تو آنقدر ذهن و روحم را پر کرده است که خودم و سرکشی های روح دیوانه ام را فراموش کرده ام.

ناخوشم از خودم... از خودی که در نردبان آسمان روی پله ای که امروز باید می بود، نیست... امشب و در آستانه ی ورود به سالی دیگر از زندگی ام قدری ناآرام تر از هر سالم. در واقع اولین سالیست که در شب تولدم دلم گرفته است.

همیشه یادم میرود دقیقا چند ساله هستم!!! مثلا چند دقیقه پیش انگشتانم را مقابلم گرفتم. انگشت کوچک دست راستم را با انگشت اشاره دست چپم نشانه گرفتم و زیر لب شروع به شمردن کردم...

...

من کودکم. خیلی کودک. اما درگیر ماجراهای بزرگی هستم. بازی های بزرگی با احساس، غرور و زندگی ام کرده اند... 

پیکره ی روحم زخم های عمیقی دارند. زخم هایی از جنس مترسک ها. زخم هایی که تا مغز استخوان وجودم را می سوزاند.

آدم های زیادی در زندگی ام بوده اند و هستند. رهگذرانی بودند و فراموش شدند اما کسانی هم بودند که اثری ماندگار بر لوح دلم گذاشتند

رهگذرانی که سعی کردند مهمان همیشه ی قلبم شوند. اما واقعا نشد که چیزی بیشتر از یک آشنا شوند!

رهگذر همیشه ماندگاری که پا بر لوح دلم گذاشت "رامین" بود. پسرک 19 ساله ای که خیلی زودتر از قراری که با خودم گذاشته بودم در قلبم ماندگار شد و از رهگذر به همسفر تبدیل شد...

رهگذرانی که به واسطه ی دنیای شاعرانگی ام با آن ها آشنا شدم...

رهگذرانی که به واسطه ی دنیای عاشقانگی هایم با آن ها آشنا شدم... در این میان عمدتا همان گروهی که در این وبلاگ با آن ها آشنا شدم یا به این وبلاگ دعوت شده اند بر لوح دلم نقش آبی زده اند

رهگذرانی که به محض آنکه فهمیدند من و رامین بر تار یک عشق مینوازیم به سمت من آمدند. فقط به این هدف که با تیشه هایشان بر لوح دلم ضربه بزنند. و امشب از این گروه بیش از هر چیز دلم گرفته است. گاهی حس میکنم برای مقابله با آنان معصومیت وجودم را به حراج گذاشتم. خیلی جاها باید مثل خودشان میشدم تا بتوانم از خودم دفاع کنم. بهارنارنجم همیشه میگفت از روزی میترسد که در مقابله با این دشمنان سیاه، صفحه سفید دلم، خاکستری شود. و حالا من شرمسارم که اگر بخواهم برایش اعتراف کنم ناچارم صادقانه بگویم که: خاکستری پر رنگ که نه... اما خاکستری کم رنگ شده ام!...

حس میکنم روحم به یک سم زدایی عمیق نیاز دارد تا دوباره سفید شود. اما برای این سم زدایی باید قبل از هر چیز، منبع سم را دور بیندازم..

اما مشکل همینجاست! نمیتوانم این منبع یا منابع را دور بیندازم... تا میخواهم خودم باشم، وادارم میکنند از خودم دور شوم.

 ...

اشک هایم ریخت... احساس میکنم دارم مجازات میشوم. من برای بندگان دیگر خدا هیچوقت نه بد خواستم و نه بد کردم اما برای خود خدا هرگز بنده ی خوبی نبوده ام. اما او هوایم را داشته است. اما در سالی که گذشت علی رغم همه ی هواداری هایی که نشان داد، احساس میکنم قدری تنهایم گذاشت. خیلی وقت ها حس کردم از آن بالا با نگاه قهرآلودش به من نیم نگاهی می اندازد و بعد با اشاره به همسفر آسمانی ام(رامین) به فرشتگاش میگوید: هوایشان را داشته باشید... احساس حقارت میکنم! حس پیچک هرزی دارم که بر ساقه ی نیلوفر تنیده است و با او بالا می رود...


چند روز پیش با یک شاعر دوست داشتنی که قبلا فقط افتخار داشتم خواننده شعرهایم بود ارتباط تلفنی داشتم. مرضیه مهربانم بین صحبت هایش گفت: "چه صدا و برخورد پرانرژی و پرهیجانی داری. فکر میکردم آدم درون گرا و آرومی باشی. مرضیه از جنس خودم است و توضیح بعدی مرا درک کرد  اما خیلی ها نمی توانند بفهمند ممکن است در پس این چهره شاد و پر انرژی و فعال، چه حباب آرام و شکننده ای پنهان شده باشد. شاید خیلی ها نفهمند من عادت کرده ام پشت نقاب زندگی کنم تا مبادا کسی از من بشکند... و براستی آنقدر پشت این نقاب زندگی کرده ام که خود واقعی ام را فراموش کرده ام.

نفرین به این وجدان بیهوده ام/ ای کاش من خودخواه تر بودم

غرور من این بار حق داره / دنیا به من خیلی بدهکاره


تنها یک جاست که می توانم برای لحظاتی بی واسطه ی دلهره ی قضاوت شدن و نتیجه دار شدن، خودم باشم. میان آغوش بهارنارنجم... وقتی نوازشم میکند. وقتی آنقدر فشارم میدهد که باورم می شود تنها نیستم. وقتی انگشت اشاره اش را روی بالای لبم میگذارد و منتظر خنده هایم است. وقتی میپرسد "چندسالته؟" و منتظر است بگویم: "6 سالمه"! وقتی میفهمد از چیزی مضطربم و با قدرت میگوید "من سرپرست توام و خودم باید پاسخگو باشم. پس تو بهش فکر نکن"


...

یک لحظه و یک تلنگر. همیشه همین است. آخر هر دلنوشته یا فکرنوشته ی من به عشق رامین ختم میشود. پس بهتر است در این نیمه شب تولدم دکمه "انتشار" را بزنم، در لپ تاپ را ببندم و بخوابم! ادامه ی نوشتن فایده ندارد. من جز رامین از هیچ چیز دیگر نمی توانم بنویسم.


فقط یک حرف دیگر: برایم خیلی دعا کنید. در آستانه سالی دیگر از زندگی ام به خالص شدن نیاز دارم. به صیقل دوباره دل و روحم نیاز دارم. به نگاه های مهربان خدا نیاز دارم. به باز شدن پنجره های جدید به آسمان نیاز دارم.

سالگرد اولین شب آرامش

2 سال گذشت...

اومدم اینجا از این شب قشنگ بنویسم. اول از همه، نشانه ها دست به دست هم دادند و تمام خاطرات آن شب برایم زنده شد. بوی سپند آمد! صدای رد شدن هواپیما آمد! و نهایتا اس ام اس تو که: "اولین شب آرامش... حس خاصی دارم"...

تصمیم گرفتم با همین جمله ات هزاران جمله ی ذهنم رو شروع کنم:


بسم الله العشق

اولین شب آرامش...

سال ها دور از هم پرپر زدیم. حتی یک شب بی واسطه گریه و چشم های خیس، خواب به چشمانم نیامد. توسل ها و کمیل هامان. گاهی میترسیدم از غصه این عشق و فاصله ها بمیرم و هیچوقت هم خانه شدنمان را تجربه نکنم!

در روزهای تلخ دوری حاضر بودم برای یک لحظه گرفتن دست هایت دنیایم را بدهم. گاهی باور نمی کردم من و تو روزی هر لحظه ی نفس کشیدنمان را با هم تجربه خواهیم کرد...

یک سال آخر واقعا سخت گذشت. زیر آسمان شهر تو و در چند قدمی خانه ات نفس میکشیدم اما نفس کشیدنی سخت تر از نفس های آخر یک برگ... غربت و سرمای زمستان تا مخفی ترین روزنه های وجودم رخنه کرده بود. در عشقت از فیروزه ای گنبدهای شهرت زلال تر شده بودم اما از هوای کبوتر دست هایت دور تر...

یادم نرفته مخفیانه به دیدارم می آمدی تا دخترک غریبی که برای وصال تو آواره ی سرزمین سیاه مترسک ها شده بود را ببینی. یادم نرفته دیدارهامان گاهی به قدر چند ثانیه نشستن در ماشین بود و با بوسه و چشم هایی خیس و انتظار دیدار بعدی به پایان میرسید. یادم نرفته هر روز صبح وقتی به سر کار میرسیدم با هم تماس میگرفتیم و از پچ پچ نقشه ی بعدی مترسک ها برای هم حرف میزدیم. یادم نرفته چقدر خسته و درمانده بودی. چقدر دل شکسته و تنها بودی. یادم نرفته مرد صبور رویاهای من... یادم نرفته هر کاری کردند تا من و تو را از عشق پشیمان کنند.

یادم نرفته یک شب از شدت دلتنگی پشت پا به چشم های مترسک ها زدی و مرا از غربت آن خوابگاه به خلوت خارج شهر کشاندی و یک دنیا آغوش... و شب های بعد دوباره تکرار شد...

به چه جرمی باید اینقدر غریبانه "همسرت" را در آغوش میکشیدی؟ به چه جرمی باید دخترک عشق راه دورت را که حالا مهمان آسمان شهر خودت بود به این سختی ملاقات می کردی؟ به چه جرمی باید مترسک ها نمی فهمیدند من و تو هنوز هم دیوانه ی همیم؟!


آآآآآآآآآآآآه چطور انتظار دارید مترسک ها را ببخشم؟! نمی بخشم! نمی بخشم! نمی بخشم! رد پای ظلم های آن ها در تمام خاطرات زیبای عاشقانگیمان وجود دارد!

و براستی حیف از تمام محبتی که به مترسک ها بخشیدیم. حیف از لبخندهای برخواسته از قلب های پر از تنفرمان. حیف از صبوری هامان... به قول تو چه لحظه های زیادی از عاشقی کردنمان را گرفتند. آری بهار نارنج من... فرصت های زیادی را از من و تو گرفتند. اما مهم اینجاست که من و تو برنده ی بازی تلخی که آن ها شروع کردند شدیم. مهم اینجاست که بالاخره در 17 اسفند آن سال سیاه، خدا آبی ترین و روشن ترین فانوس را به زندگی من و تو هدیه داد...

"بدین وسیله از تمام مترسک های عزیز تشکر میکنم که زیبایی وصال و عاشقانگیمان را صد چندان نمودند! امید که همچنان بسوزند از زبانه های آتش عشق بیدار من و بهارنارنجم!"


و اولین شب آرامش از راه رسید...

یادم هست آن شب حتی به قدر یک ثانیه نمی خواستم از آغوشت جدا شوم. شکوه سقفی که فقط از آن من و تو بود. باورم نمیشد همه چیز تمام شده است. باورم نمیشد سال های سخت و فاصله ها جای خود را به وصال دمادم داده اند.

از هواپیما که پیاده میشدم بیتاب یک ساعت دیگر و روشن کردن چراغ خانه ای بودم که از آن من و توست...

و بالاخره فصل جدید عاشقانگی من و تو از راه رسید. و من و تو که حالا هیچ مانعی جلودار عاشقانگیمان نبود هر روز بر ساقه ی یکدیگر تنیدیم و بالا رفتیم و بالاتر. شاهدش تمام گلدسته های فیروزه ای شهر. 


سالگرد وصال دمادممان مبارک عشق من


لینک پست های آن چند روز وصال دمادم




|| تو این لحظات در راه ماموریت به سرزمین شیرین و فرهاد هستی. سری قبل که رفته بودی گفتی با دیدن بیستون دلم میخواست فرهاد میبود و بهش میگفتم کوهی که من از جا کَندم تا به معشوقم برسم چند برابر کوه تو بود. گفتی دلم میخواست بهش بگم مرد نبودی که با یه کوه تسلیم مرگ شدی. باید مث من می بودی که هر روز کوه جدیدی کَندم تا بتونم به جاودانگی برسم...


|| چند روز پیش مامانم کلی نصیحتم کرد که پس چرا برای بچه دار شدن اقدام نمیکنیم؟ وقتی دید از پس من بر نمیاد گفت هنوز از هم سیر نشدین؟! قطعا اگه مامانم میتونست درک کنه بین قلب من و تو چی میگذره هیچوقت این حرفو نمیزد... و من که این روزها بیشتر از همیشه نگران این سنت آدم ها هستم...


|| بعدا نوشت: امشب تصمیم گرفتم به تعدادی از دوستان قدیمی سر بزنم(من همیشه شرمنده دوستان وبلاگی ام هستم. چون معمولا وبلاگم یه طرفه پیش میره و نمیرسم به دوستانم سر بزنم. به قول رامین همیشه استرس داری که به دوستای وبلاگیم سر نزدم!). از اول لیست شروع کردم و البته به چندتا وبلاگ بیشتر نرسیدم. با خوندنشون پر از شور شدم، خوشحال شدم، خندیدم و البته بعضی جاها هم گریه کردم... اکثرشون بچه دار شده بودن. شاید خودم بچه دوست نداشته باشم اما از دیدن بچه های دیگران خیلی ذوق میکنم. اتفاقا داشتم فکر میکردم خوبه تو این پست نوشتم بچه دوست ندارما. حالا وبلاگ هر کدوم از دوستام میرم شرمنده میشم که همشون جوجه دار شدن. تو وبلاگ یکی از دوستام خوندم که با واژه سیاه طلاق از هم جدا شدن. خیلی دلم گرفت.

با تو عشق را شناختم...

چون جزیره ی کوچکی دور افتاده بودم از عشق... از حس های ناب... از رنگ آبی دلدادگی... نادان بودم! خیلی نادان!!!! هیچ جایی برای عشق در زندگی ام نگذاشته بودم. هیچ روزنه ای برای عاشق شدن نداشتم. اصلا عاشق نشده بودم که بدانم چه دنیای قشنگی را پس میزنم.

و براستی اگر تو نبودی من عمری در نادانی می ماندم! بعد با خواندن هر عاشقانه ای حسرت میخوردم. حتی با دیدن جدایی های عاشقان! عشق را باید یک بار در زندگی تجربه کرد. حتی اگر آخرش بمیری! حتی اگر به معشوق نرسی...

یادم هست خیلی وقت ها از تنهایی به خدا گله میکردم. اما فکر میکردم گمشده ای که من در ذهن دارم فقط در حد افسانه هاست و صرفا با ازدواج سنتی به چنین گمشده ای میرسم!!!

اگر می دانستم خدا چه تقدیر زیبایی برایم رقم زده است، غصه ی هیچ چیز دنیا را نمیخوردم!!

با تو بودن اتفاق باشکوهیست. مثل ققنوسی میان آتش. مثل زلال یک چشمه. مثل وقار گردباد از دور دست. مثل برگ سبزی که به دنبال آب می دود.

آنقدر خوبی که نمیتوانم باور کنم از نسل این دنیا و این زمین باشی. به خودم که نگاه میکنم نمیتوانم باور کنم تو هم از جنس من باشی. گاهی فکر میکنم فرشته ای هستی که خدا تو را مامور کرده دنیای مرا از عشق پر کنی! برای همیشه با من بمان فرشته من...



|| گاهی خودمان باورمان نمی شود ما هم یک زن و شوهر مثل اینهمه آدم دیگر هستیم. گاهی فکر میکنیم وسط یه صفحه بازی، بازی میکنیم. گاهی فقط عروسک هایمان را کم داریم! گاهی حرف بزرگ ترهایمان را نمی فهمیم. ساده و عاشقانه فکر میکنیم و تصمیم میگیریم و تازه بعد از عملی شدن تصمیم و رسیدن به موفقیت، از روی اخم بزرگ تر ها میفهمیم پا در ماجرای بزرگی گذاشته ایم و باید از آن ها کمک میگرفتیم! مترسک ها سوخته اند! سوخته اند و در تحیرند از اینهمه عاشقانگی من و تو پس از آنهمه موانعی که جلوی راه من و تو گذاشتند. مترسک ها باور نمیکنند موفقیت های هر روزه ی من و تو به تنهایی کسب شده اند. مترسک بزرگ، قمار مردانگی اش را باخت! وقتی شرط بسته بود رامین 20 ساله ی من نمیتواند مرد این راه باشد. مترسک چشم دیدن رامین را در حالیکه دستان مرا گرفته است ندارد! مترسک نمی تواند باور کند رامین من هنوز عاشق است و موانعی که او سر راه ما گذاشت برق عاشقی را از کله اش نپرانده است. مترسک چشم دیدن برکت این خانه و چراغ پر نورش را ندارد.



|| خودم هم تعجب میکنم که چرا با وجود اینکه اینجا بازدید کمی داره بازم دوست دارم اینجا از عشقم بنویسم... اینجا برام تبدیل شده به دفتر عاشقانه هام...

دلتنگم

گاهی... مثل الان کنارم هستی و دلتنگم. دلتنگ با تو بودن و برای تو بودن... حس مبهمی مثل اینکه بخواهم قلب خودم را از سینه بیرون بکشم و مقابل چشمانم قرار دهم و بعد دوباره او را در جایش بگذارم تا آرام شوم. یک بیتابی غریب. یک عاشقانه ی دور دست. گاهی مثل الان "تو" را نمیخواهم! دوست داشتنت را میخواهم. عاشقت بودن را میخواهم. میخواهم بُت آرام و ساکت نهانخانه قلبم باشی. و من فقط تو را بپرستم و بس. می خواهم اصلا یادم نباشد دنیا چطور می گذرد...


دیوانه تر از پیشم! میدانم! حالم خوب نیست! درمان هم ندارد...

تبریک ویژه

میان خلوت و سکوت دلنشین خانه زیبایمان تنها نشسته ام. کنارم نیستی و دوباره دلتنگ و بیقرارم. دوباره تمام لحظه هایم آبستن یاد و خاطرات توست. دوباره عطر تو را گوشه گوشه ی خانه حس میکنم و به رسم دیوانگی همیشگی ام در و دیوار را بخاطر عطر تو می بوسم!


این پست در واقع یک پست ویژه برای تبریکی بزرگ به رامین من است. بهارنارنج من رسما به عنوان نویسنده در یکی از روزنامه های سراسری صبح ایران پذیرفته شد. و نوشته هایش از دوشنبه گذشته چاپ می شوند.

البته بهارنارنج من این روزها هر دم جلوه تازه ای از لیاقت و پیشرفت خود را نشان می دهد. افزایش حقوق، جلسه تقدیر و سپاس کاری و...

اینهمه افتخار مبارک قلب مهربان و اندیشه بلندت بهارنارنج من. به تو افتخار میکنم که دنیای مرا پر کرده ای از طراوت و زیبایی...


بهار نارنج من پر از شور جوانیست. پر از سرزندگی و نشاط است. من فدای چهره آرامش...


مرد مهربان من. مرد روزهای سخت. مرد مقاوم من. مرد محکم من. مرد عاشق من...


چند روزیست سرگرم تماشای یک سریال عاشقانه کره ای هستم. عجیب شعله زیر خاکستر خاطراتمان را زنده کرد. جسارت هایمان... عاشقانگی هامان... اشک هایمان... دوری و دلدادگیمان... شکست ناپذیریمان... کودکانگی هامان... اشک هایم ریخت. باز بیقرارم و چاره ای جز تحمل ندارم... هر روزی که میگذرد عاشق تر و وابسته تر میشوم. من ضعیف تر و او قوی تر میشود. من شکننده تر و اون محکم تر می شود.

و من که به یاد عاشقانگی های روزای پیش از وصال با دیدن سکانس زیر چقدر اشک ریختم. و بعد چقدر هزاران بار خدا را شکر کردم که ما را به هم بخشید. براستی اگر ما به هم نمیرسیدیم چه به روز زندگی هایمان می آمد؟

وقتی به این فکر میکنم که یک نفر قرار بود مرا از تو بگیرد(در روزهای قبل از اطلاع من از عشق تو) عرق سردی بر جانم مینشیند و خدا را شکر میکنم که مرا بر سر سفره قلب تو نشاند. چرا که قویا میدانم مردی مثل تو در دنیا وجود ندارد...



چقدر دلم میخواهد احساس خوشبختی و آرامشم را یک جای بلند فریاد بزنم. جایی که مطمئن باشم به گوش آسمان و پرنده هایش میرسد...

میدانم که دوباره یک پست پراکنده نوشتم! همیشه وقتی بیقرارم هیچ نظمی بر افکار و قلمم نیست...


|| لطفا برای سلامتی بهارنارنجم دعا کنید. دعا کنید خدا هرگز چتر زیبایی که خودش برایم فرستاده را از من نگیرد...

|| لطفا منتظر نباشید! دوتایی عاشقانه ما همچنان انحصاری ادامه خواهد یافت. هیچ موجودی حتی از پوست و خون خودمان حق ندارد وارد دنیای ما شود!...

|| یه حرف درگوشی دخترونه بگم؟! چند روز پیش پدربزرگ پدری رامینم فوت کرد. از اونجائیکه این پدربزرگ، بزرگ فامیل هم بود تمام فامیلای رامین از شهرهای مختلف حضور داشتند. بسیاری از این افراد برای اولین بار منو می دیدند. اونا هم مثل بقیه فامیل رامین منتظر دیدن من بودند! به قول خودشون "دختری که رامین در فرسنگ ها دورتر عاشقش شده و اونو به دختران فامیل ترجیح داده". پدر و مادرم هم بزرگواری کرده و علی رغم بعد مسافت هزار کیلومتری و بدی آب و هوای جاده ها برای این مراسم اومده بودند. مثل همیشه باعث سربلندیم شدند. بخصوص "باباجونم" که چنان مورد توجه همه قرار گرفته بود که با پرستیژ ترین مرد فامیلشون گفته بود "افسوس میخورم که چرا تازه با شما آشنا شدم؟!"

همیشه دلم میخواد شخصیت خودم و خونوادم جلوی فامیل رامین خوب جلوه کنه تا همه بدونن رامین من تو همه زمینه ها برگزیده است. همین الانشم باعث حسادت همه پسرای فامیلشونه. بقیه پسرای فامیلشون با وجود اینکه از نظر موقعیت شغلی و اجتماعی در جایگاه های عالی هستند اما هیچکدوم ازدواج نکردن. اما رامین 27 ساله من از 19 سالگی عشق رو شروع کرده و الان زیر سایه عشقمون داریم زیباترین لحظه ها رو تجربه میکنیم.

راستی مترسک برای احترام به بابام سنگ تموم گذاشت. این روزا دارم فکر میکنم کم کم این اسم رو از روش بردارم!!! مترسک داره از کلاغ ها فاصله میگیره...

سقفی دیگر...

این روزها در حال جمع کردن وسایل و آماده شدن برای اسباب کشی به خانه ی جدید هستیم...


تمام خاطرات زیبایم در کنار تو را برای همیشه بر دیوارهای آبی ذهنم آویختم. گوشه گوشه ات یادگار عاشقانگی های ماست. تو... یکی از آن دارایی های معصوم و آرام ما بودی که فقط به آرامشمان فکر میکردی. تو تنها محرم خنده ها و گریه هایمان بودی. من تو را سنگ صبور تمام لحظه های سخت و همدم لحظه های شادمان دیدم.

تو یکی از ماندگارترین عناصر این عشق خواهی شد... و من هرگز فراموش نخواهم کرد عشق جاودانه ی ما در مقابل چشمان و سکوت سرشار از تبسم تو بالید.

گرچه شاید این روزها آخرین روزهایی باشد که تو را میبینم اما بی شک در خاطرم از زیباترین ها هستی...


- این روزها حال غریبی دارم باز!... نه تنها از ترک خانه ی خاطرات روزهای آغازین وصالمان ناراحت نیستم بلکه یک شب از خوشحالی خوابم نبرد! جهیزیه ام را که جمع میکنم و در کارتن ها میچینیم هنوز حس همان عروس دو سال پیش را دارم. مدام خاطرات زیبای آن روزها را مرور میکنم. و براستی من هنوز و هماره نوعروس خوشبخت این خانه ام. نوعروسی که خانه و جهیزیه چینی اش هر سال زیباتر میشود. خانه ای که کمتر از دو هفته دیگر به آن جابجا خواهیم شد خیلی زیباتر از اینجاست. 

براستی چرا نباید تا همیشه همان نوعروس و نوداماد و همان دخترک و پسرک باشیم؟ وقتی قلب هامان هر روز زنده تر به عشق یکدیگر میطپد...


- خانه ی جدیدمان چندبرابر زیباتر از اینجاست. حتی هنوز ساکن نشده، گوشه گوشه اش را پر از عاشقانه هامان کرده ایم! چیزی که از همه بیشتر در مورد خانه جدید خوشحالم کرده است پنجره ی زیباییست که رو به تخت اتاقمان باز میشود و ویوی آن از این پایین فقط آسمان است و بس. و این تقابل زیبا آرزوی همیشگی بهارنارنجم بود.

میبینید؟ دنیای ما چقدر ساده و زیباست...

- مترسک به فکر جبران افتاده. مترسک از وقتی به ایوان آقای سرزمین آفتاب سفر کرده حال دیگری دارد. مترسک خیلی عوض شده. هر چند علی رغم اینکه او را بخشیده ام دیگر نمی توانم او را باور کنم... مترسک گفت میخواهد جبران کند. لبخند زدم و بس. شاید برای مترسک دیگر فرصتی نباشد. شاید دیگر هیچ چیز نتواند برجی که در خاطرات من توسط او فرو ریخته است را برپا کند. برو مترسک. برو و با کلاغ هاست خوش باش. من و بهارنارنجم خدای بزرگی داریم.


- نمیدونم چرا خدا اینقدر هوای ما رو داره. برای هزارمین بار میگم من اونقدر بنده ی بی لیاقتی هستم که خودم هم از لطف خدا متعجب میشم. حتی گاهی فکر میکنم نکنه خدا منو به حال خودم رها کرده! چند هفته قبل قرار شد امسال خونه رو عوض کنیم. فکر گشتن دنبال یه خونه ی جدید واقعا عذاب آور بود. اونم تو این سرمای زمستون. اونم با سختگیری های زیاد ما برای خونه ی مورد علاقمون. اونم با این وضع وحشتناک اجاره خونه ها... اما خیلی عجیب در اولین مراجعمون به بنگاه دقیقا همون خونه ای که در رویامون بود رو گیر آوردیم. یعنی اولین موردی که رفتیم دیدیم این خونه بود. بعد هم خیلی راحت توافقات انجام شد و سریع قرارداد بستیم و تمام. اون شب اونقدر خوشحال بودیم که تا صبح خوابمون نبرد!

حالا هم در حال جمع آوری وسایل برای جابجا شدن هستیم.


تو رو خدا دعا کنید خدا آرامش زندگیمون رو ازمون نگیره. نمیدونم چرا تازگیا همش نگرانم این دریای آروم یه روز طوفانی شه. برام از خدا بخواین همه چی رو به همین قشنگی پیش ببره. من زندگی قشنگم رو با تمام سختی ها و راحتی های فعلی دوست دارم. دست هام دارن به آسمون میرسن. خدایا دستامو کوتاه نکن... آسمون رو بلند نکن...


حال این روزهای ما...

آنقدر مرا در خود و دنیای عاشقانه مان غرق کردی که هوای هیچ دنیای دیگری نمی کنم. حتی هوای سرزمین مادری...

منی که روزگاری فکر میکردم هرگز به کسی دل نخواهم باخت، امروز آنچنان دلبسته و وابسته ی توام که حتی یک درصد هم امکان ندارد بدون تو زنده بمانم!

رامین من... رازقی تو عجیب مقیم آستان قلب پاکت شده است. تا وقتی تو سایه بانم باشی، هیچ آفتاب و طوفانی مرا از پای در نخواهد آورد. تا وقتی دستانم میان دستان توست، از هیچ چیز و هیچکس نمیترسم و علاقه ای به هیچ جمع دنیایی ای ندارم...

گاهی دقایق بسیاری مثل همان اوایل به نوع عشق و احساسی که به تو دارم فکر میکنم. مثل همان وقت ها سختگیرانه دلم را میان میدان قضاوت عقلم قرار می دهم و با همان معیارهای منطق گونه ام او را بازجویی میکنم. اما نتیجه ی این محاکمه ی تکراری حکم شیرینیست که "خدا" به من هدیه کرده است: بسم الله: عاشقم. و خراب تر از آنی که خودم باور دارم...

- بهارنارنج من چند ماهیست ماموریت های کاری زیادی می رود. و خدا می داند در این روزهای سخت دوری که البته نهایتا 3 روز می شوند بر ما چه می گذرد... هنوز نرفته اشک های من التماس می کنند و آغوش مهربان او که بین دلهره ی تنها گذاشتن اشک هایم و دلتنگی اش سرگردان است. 


- امروز که اینجای روزگار ایستاده ام از صفر لحظه ی وصال به حدی از رفاه رسیده ایم که به بخشیدن فکر میکنیم. البته طبیعتا منظورم ثروتمند بودن نیست. هنوز خانه هم نداریم!(قرارداد خانه ای که چند وقت قبل، از آن صحبت کرده بودم به دلیل مشکل قانونی اش، از سمت ما کنسل شد) اما آرامش مادی مهمان زندگی زیبایمان شده است و بی شک برای این آرامش بهای سنگینی پرداخته ایم. برای این آرامش، بسیار پایداری ها و همدلی ها کرده ایم. برای این آرامش حتی یک لحظه... حتی یک بار دل هم را نشکستیم و همراه هم بودیم. حتی یک بار راه مالیمان را از هم جدا نکردیم. نه در دل و نه در ظاهر.

این ها را گفتم از آن جهت که دلم میخواهد هر دختر و پسر عاشق دیگری که گذشته ی سختی مثل ما دارند بدانند دنیا آخرش بر مدار عاشقان میچرخد اگر... .


- مترسک را بخشیدم! بالاخره! البته امیدوارم دوباره...! رفته بود زیارت آقای سرزمینمان. از همان لحظه که عازم شد تغییر محسوس رفتارش من و اطرافیانم را متعجب کرد. در راه عزیمت با من تماس گرفت و بین حرف هایش گفت: "حلالم کن". قلبم لرزید. همه چیز مثل فیلمی تلخ و سیاه از مقابل چشمانم گذشت. در مقابل این جمله اش سکوت کردم. چطور میتوانستم حلالش کنم؟! مطمئن بودم خودش دقیقا میداند من به چه فکر میکنم و او با روزهای زیبای یک سال از زندگی من چه کرده است!

چند ساعت بعد از روبروی پنجره ی فولاد تماس گرفت و این بار چیزی در من فرو ریخت. شاید یک درخت سوخته و سخت. حس کردم میتوانم او را ببخشم. حس کردم میتوانم حاکمیت این ماجرا را به جای دلم به آقای آسمان بسپرم. حس کردم میتوانم او را به عنوان یکی از نزدیکانم قبول کنم... حس کردم از این به بعد میتوانم نگاهش کنم و لحظه هایم نمیرند!

و  بعدها گفت کنار پنجره فولاد برای تو و پدرت نماز خواندم. پدرم... کسی که در آن ماجرا از غصه ی من، فرزند اولش که او را به غربت سپرده بود کمرش شکست... اما به حرمت همین دعایش برای بخشیدن مصمم تر شدم...

نمیدانم چقدر میتوانم بر سر این عهد بمانم. چون خوب میدانم بخششم به خرمن نرمی از کاه! می ماند که کافیست شعله ای به آن نزدیک کند تا از آتشش یک کوه سر برآورد!

در هر صورت این روزها قدری آرام ترم. او را که میبینم با قلبی که در آن نه کینه است و نه مهر به او لبخند میزنم. هر چند می دانم مترسک ماجرای ما همچنان مترسک است و دلبسته ی کلاغ های مزرعه مان.


- پنجشنبه ی گذشته ماجرای سختی به من و بهارنارنجم گذشت که البته برای خیلی ها شیرین ترین اتفاق زندگیست! دلهره ی احتمال ورود یک شخص سوم کوچک به زندگی ما! لحظات سخت و پر استرسی به ما گذشت تا نتیجه ی منفی روی کاغذ آزمایش دوباره آرامش را مهمان زندگیمان کرد. همه ما را سرزنش کردند. اما آن ها خبر نداشتند آنقدر دوری و درد کشیده ایم که تا سال ها تصمیم نداریم حریم عاشقانه مان را با کسی قسمت کنیم. زوج های دیگر با دیدن نتیجه ی مثبت آزمایششان خوشحال میشدند و ما وقتی نتیجه ی منفی آزمایش را دیدیم به سمت آغوش یکدیگر دویدیم! اصولا نمیدانم چرا قوانین بین ما دو نفر در هیچ زمینه ای با آدم های اطرافمان سازگاری ندارد! و ما که چه بسیار با این قوانین مقایسه شدیم و شکستیم و...


++ خرابکاری کردم! حواسم نبود زدم یه عالم کامنت هاتون که مال پست قبل و این پست بود رو حذف کردم! البته قبلش خونده بودم. تازه براتون جواب هم تایپ کرده بودم اما بعدش بجای پذیرفتن نظرات، حذف رو زدم!!!!!

اعترافات من در آستانه سالگرد آشناییمان

به گذشته می اندیشم و اشک هایی که بی هدف میریزند. انگار همین دیروز بود که من دخترک تنهای پاکی بودم که علی رغم اینکه چشم های زیادی به دنبال هوای چشم هایم بودند، حتی نگاهم را به کسی نمی بخشیدم. شاید یک شب هم از رنج دغدغه های آن روزها و تنهایی غریبم بی واسطه ی اشک های شبانه در تخت اتاق خوابگاه دانشجویی ام به خواب نمی رفتم. از دل گرفتگی های دمادم. از آرزوهای تحصیلی ام که بر باد رفته بودند. از درد دلتنگی پدر و مادرم که فقط 160 کیلومتر دورتر از من بودند!

دوستانی داشتم که دغدغه های مرا مسخره! میدانستند. من دانشجوی دانشگاه سراسری شده بودم اما به فکر دانشگاه شریف بودم که از دست داده ام و آن ها به فکر رسیدن به عشق زمینی. من که سرسختانه با هر نوع آشنایی و عشق قبل از ازدواج مخالف بودم و ساعت ها آن ها را نصیحت میکردم. آن ها که سعی میکردند مرا به یکی از پسرانی که به من ابراز علاقه میکردند بچسبانند!!!

اما من تنها یک عقیده داشتم: "من یه روز با کسی ازدواج میکنم که با خونواده اش رسما بیاد خواستگاریم و از طریق خانواده اش معرفی شده باشم"!!! (یعنی من الان موندم چطور من چنین فکری تو سرم بوده؟!! باور کنید برای خود امروزم قابل درک نیست!!!)

به واسطه ی هم اتاقی هایم که دختران شادی بودند در جمع های مختلط زیادی که غالبا از آشنایان آن ها بودند حاضر میشدم. اما همیشه آخر این جمع ها به پیدا شدن سر و کله ی یک هواخواه برای من ختم میشد! تا جاییکه کم کم دوستانم را بخاطر حسادت به این مساله از دست دادم... علی رغم اینکه میدیدند من خیلی ساده به هر عشقی "نه" میگفتم.

همین الان که اینجای روزگارم از یکی از دوستان اصفهانی ام که آن روزها هم اتاقی ام بود و بسیار با هم صمیمی بودیم دلگیرم. پسری که مورد علاقه ی او بود خیلی اتفاقی با من آشنا شد و بعدها به من ابراز علاقه کرد. علی رغم اینکه به او نیز مثل بقیه جواب رد دادم، دوستم بدون هیچ بحث یا صحبتی در مورد این ماجرا برای همیشه از من دور شد و حتی بعدها که من هم ساکن اصفهان شدم، سعی کرد از من دورتر شود. الان که گاهی خلا یک دوست قدیمی در هوای غربت این شهر را حس میکنم حسرت میخورم که کاش این حسادت بچگانه و بی دلیل را کنار میگذاشت و میشد مثل یک دوست فقط گاهی حس کنم او را دارم... 

روزهای تنهایی من به همین منوال میگذشت. حتی در کلاس هم تنها دختری بودم که درگیر هیچ عشقی نشده بود.


تا آن روز غروب که قبلا هم تعریف کرده ام.


و آشنایی اتفاقی با کسی که فکر میکردم میخواهد مرا اذیت کند! اذیت از نوعی که نمیتوانستم با هیچ پدافندی جز کلک زدن او را ضربه فنی کنم! (البته منظورم از اذیت، مزاحمت خیابونی و این چیزا نیستا. یه موضوع تخصصی مربوط به تخصص هر دومونه. چون نمیخوام تو این وبلاگ دروغ بنویسم، ترجیح میدم اگر نمیخوام رازی رو فاش کنم، اصلا ازش چیزی نگم.)

حس طعمه ی در دام افتاده ای را داشتم که تصمیم داشت از فرصت سازش با صیاد سو استفاده کند و فرار کند!

همین پدافند مثلا هوشمندانه ی من باعث شد برای فردای آن روز ساعت 6 با او قرار بگذارم(البته یک قرار رسمی بود) حسابی عصبانی بودم و به این فکر میکردم که چطور او را ضربه فنی کنم! ان شب در دفتر خاطراتم نوشتم: "فردا با اون پسره ی(تخصصش رو نوشتم) قرار دارم"!


غافل از اینکه "اون پسره ی..." قصد آزار مرا نداشته است. بلکه با نشان دادن آن تخصصش قصد جذب مرا داشته! (مرد مردادی من کلا موجود عجیبیست!! من فدای چشم هایش...)

ساعت 6 آن روز من در حالیکه از موضوع دیگری ناراحت بودم در یک فضای شلوغ سر قرار رفتم و در کمال تعجب و در حالیکه منتظر هر حمله ای از جانب او بودم!، دیدم همه چیز را کنار گذاشت و فقط سعی کرد آرامم کند. بدون کوچکترین خطایی که من حس کنم قصد دارد به حریم شخصی ام وارد شود...

قبلا پسران زیادی سعی کرده بودند به شکل هایی احساسی تر از فیلم هندی! محبت مرا جلب کنند اما نمیدانم چه حسی باعث شد آن شب محبت رامین در دلم بنشیند.

آن شب وقتی به خوابگاه برگشتم در دفتر خاطراتم از رامین فقط یک خط نوشتم. و انتهایش نوشتم: "ازش خوشم اومد". اما خیلی سریع روی این جمله را خط خطی کردم!

امروزِ مرا نبینید. من در گذشته دختر کله شق و لجبازی بودم که حتی با افکار و احساسات خودم هم همیشه سر جنگ داشتم!


آن شب گذشت و ماجراهای زیادی پس از آن اتفاق افتاد. ماجراهایی بین من و رامین. بین من و دیگرانی که به قول رامین نزدیک بود مرا از او بگیرند... اما آن شب آغاز عشقی بود که مرا کاملا دگرگون کرد. آنقدر که خودم این روزها، گذشته هایم را نمیشناسم...

و اگر هر روز هزاران بار به درگاه خدا سجده ی شکر بجای آورم کم است. خدایی که دست هایم را گرفت و نگذاشت در نادانی آن روزهایم بمانم!!! خدایی که دست هایم را گرفت و مرا به عشق هدیه کرد... خدایی که در راه این عشق آنقدر مرا حرارت داد تا امروز الماسی شفاف از عشق هستم. وجود امروز من واقعا فقط لبریز از عشق و دنیای عاشقانه است و بس.

من سال های سختی را پشت سر گذاشته ام تا امروز چنین لبریز از عشقم.

و حالا من... منی که تا اخر تمام خط های عاشقانه را رفته ام با دخترک آن روزها خیلی فاصله دارم. حتی به فکرهایم خنده ام میگیرد!

فکر کن وسط اتاق مینشستم و ساعت ها با هم اتاقی هایم در مورد اینکه عشق اشتباهه بحث میکردم!!!! 

منی که فقط ازدواج سنتی را صحیح میدانستم در مقابل پدرم ایستادم و گفتم: نمیخواهم سنتی ازدواج کنم!

منی که میگفتم عشق نان و آب نمیشود و همسر من باید روزیکه به خواستگاری من می آید تمام امکانات مادی اش فراهم باشد، با صفر مطلق، زندگی زیر یک سقف را با عشقم شروع کردم و امروز بر خلاف سایر فلسفه دان ها میگویم عشق همه چیز زندگی است!

منی که اگر انگشتم اشتباهی به انگشت نامحرمی میخورد تا ساعت ها اعصابم خورد بود و می شود!، دست هایم را در دست های بهارنارنجم گذاشتم و...

منی که در فاصله ی 160 کیلومتری از پدر و مادرم و دیدار هر هفته ای آن ها از دلتنگیشان هر شب گریه میکردم، دل به عشق راه دوری بستم که حالا شاید در سال کمتر از انگشتان دست بتوانم پاره های قلبم را ببینم.

منی که حاضر نبودم به هیچ مردی فکر کنم، در عشق رامین شب های زیادی را از فکر دوری اش بی خواب بودم.


و براستی راست گفت اون کسی که بهم گفت عشق میتونه انسان رو از دنیایی به دنیای دیگر برسونه...





|| در تمام مدت نوشته های بالا دلم میخواست مدام در پرانتزها بنویسم اگر از علاقه ی آن روزهای دیگران به خودم نوشته ام دال بر این نیست که من دختر خاصی بودم یا حتی زیبا بودم. نه من هیچ ادعایی در این زمینه ها ندارم. من یک دختر معمولی بودم و هستم. اتفاقا خیلی هم سر به زیر و بی اعتنا به پسرا بودم.




|| امروز یه ماموریت کاری یک روزه و اتفاقی برای رامینم به شهری که قبلا اونجا دانشجو بوده پیش اومد. برای همین جشن این سالگرد زیبا رو گذاشتیم برای بعد از برگشتنش(امشب بر میگرده). و اتفاقا همه چیز جوری پیش رفت که رامین امروز میتونست بره مدرکش رو از دانشگاه سابقش بگیره(تو این مدت با گواهی موقت سر کرده!). ما اون شهر رو خیلی دوست داریم. خاطرات قشنگی از اونجا داریم. حیف که شرایط کاری من اجازه نداد بتونم برم.

شاید باورتون نشه اما مدرکی که رامین گرفته برای ما خیلی قشنگه! میگن "فلانی مدرکش رو باید قاب کنه و...". اما ما باید واقعا این مدرک رو قاب کنیم!

تحصیل رامین از اون محورهای پر ماجرای سال های عاشقانگی ماست. رازهای زیادی در این زمینه داریم که بار سختی هاش رو خودمون دو تا تنهایی به دوش کشیدیم. باورتون میشه رامین سه بار دانشگاه عوض کرد؟! فقط و فقط هم بخاطر گذر از موانع مختلف عشقمون بود. مرد صبور من بخاطر عشقمون با ماجرای تحصیلش سختی های زیادی کشید(صحبت از مشروطی و اخراج نیستا). شاید من هر چی اینجا بگم نتونم به شما القا کنم که بهارنارنج صبورم بخاطر این مدرک لعنتی چه سختی هایی کشیده! حرف از سختی درس خوندن نیست. حرف از هزاران مشکل دیگه است. آه... خدایا شکرت.


و قسم به عشق...

و قسم به عشق... مقدس ترین واژه ای که خدا از قلم بر نان! نوشت... که تا زنده ام از گناهانی که برای عشق تو مرتکب شده ام پشیمان نخواهم شد!... و یقین دارم در قاموس خدای من و تو گناه در عشق یعنی ثواب. یعنی کلید بهشت. یعنی بهشت دنیا و آخرت از آن من و تویی خواهد شد که ققنوس یک جهنیم...

چقدر امشب بیشتر از هر زمان دیگری حس میکنم از دنیا جز تو هیچ نمی خواهم. و چه راز عجیبی در پس این خواستن تو نهفته است که نه گذشت زمان و نه هیچ چیز دیگر آن را کمرنگ تر نمی کند. چه غربت و جاودانگی عجیبی در پس طپش های قلب من و تو نهفته است.

غربت و تنهایی دل و دیده ی مرا فقط تو می فهمی و می بینی. و من که برای به تو رسیدن چه جسارت بزرگی کرده ام. چه بازی بزرگی با سرنوشت و آینده ی معلومم کردم! چند شب پیش وقتی در مسیر برگشت از زادگاهم در نیمه شب ساکت و موهوم کویر به ستاره های آسمان خیره شده بودم عظمت کویر، عظمت عشق را برایم یادآوری میکرد. ببین عشق با من چه کرده است که بخاطر تو از پاره های دلم آنقدر دور شده ام که ساعت هاست میان کویر میرویم اما تازه به نیمه ی راه رسیده ایم. ساعت 11 نیمه شب است. به 6 ساعت قبل و لحظه ی خداحافظی از پدرم فکر میکنم. به بغض پدرم. به اشک های مادرم. به دست تکان دادن های برادرم. قلبم آتش میگیرد... به چند ساعت پیش رو فکر میکنم. خانه ی عشقمان و شروع دوباره روزهای قشنگمان. دلم لبریز از عشق می شود... نه راه پس دارم و نه پیش. بین گریه می خندم و مثل دیوانه ها در آغوش تو پدرم را صدا میزنم... من هنوز به دوری پاره های قلبم عادت نکرده ام اما از تو هم دل نمیکنم... خدایا به من صبر بده... صبر بده و فراموشی... خدایا به من عادت را هدیه کن. عادت و بی مهری. "چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس لبریز است"...



|| آمده ام دوباره اینجا بنویسم. من طاقت دل کندن از اینجا را ندارم. من طاقت محروم بودن از همدردی شما را ندارم. فقط خواهش میکنم مرا قضاوت نکنید. خواهش میکنم اگر کسی به هر دلیل طاقت دیدن عاشقانگی مرا ندارد این صفحه را نخواند!


|| من دوست ندارم کسی از دل نوشته هایم کپی برداری کند. من فقط مینویسم تا دل های بیدار شما بخوانند و هم نوای من باشند. پس دوستانه انتظار دارم نوشته هایم را جای دیگری کپی نکنید. حتی روی یه نامه ی عاشقانه ی دو نفره!


|| دوست عزیزی به نام seaprisk در پیام خصوصی گفته بود قبلا برای من کامنت گذاشته و بی جواب مونده. هر چی فکر کردم دیدم من همیشه سعی کردم جواب کامنت های دوستانم رو بدم. اما خب فرصت ایمیل زدن و کلا صحبت طولانی رو ندارم. الانم دلم نمیخواد این دوست عزیزم از من دلخور باشه. پس عزیزم بدون اگر چنین اتفاقی افتاده واقعا عمدی نبوده اگر هنوزم موضوعی که ازم پرسیده بودی پابرجاست بپرس تا با کمال میل جواب بدم. اگر کوتاهی از سمت من بوده عذر میخوام.


|| ساعت به نیمه شب و شروع آبان نزدیک می شود... و بهار زندگی ما که از آبان یک پاییز زیبا شروع شد. چیزی تا ساعت 18 روز 19 آبان 1384 نمانده!...