عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

از تو متنفرم!

بعدا اضافه شده: برداشت اشتباه نکنید. مخاطب این پست بهارنارنجم نیست!  او همچنان پاک ترین آیه ی عاشقانگی زندگی من است... او همچنان تنها امید من برای تحمل این دنیاست و من همچنان عاشق ترینم... لطفا به هیچکس دیگر هم شک نکنید!!! دنیای من آدم های رنگارنگ زیادی دارد که شاید در دنیای هیچکس دیگری چنین نقش ها و نسبت هایی وجود نداشته باشند


رو به آسمان می گریم و فریاد میزنم. خدایا بگذار زنده بمانم و شکستن غرورش را ببینم!! خدایا بگذار ببینم آب شدن کسی را که شب های بارانی بسیاری را تنها به دلیل اینکه "میخواست من بشکنم و باور کنم کسی نیستم!"، به خوشی هایم تحمیل کرد! خدایا کافر خطابم کن اما بگذار ببینم دنیا انتقام دل شکسته ام را از او می گیرد.

میان سینه ی من کسی نشسته است که به اندازه ی تمام سال های عاشقی ام از او نفرت دارم. هر قدر عاشق بهارنارنجم هستم، به همان اندازه از شخص سومی متنفرم. شخص سومی که این روزها... شاید... سعی میکند مرا راضی کند اما دل من دیگر برای او جایی ندارد...

کسی پرهای مرا شکسته است و روزهاست خانه نشین دنیا شده ام. اما من هنوز همان پرنده ی تیزپرواز سرکش هستم. به زودی دوباره پر میکشم و پیش از هر اوجی، پرهای او را میشکنم!...

میدانم با تعجب میخوانید مرا و احتمالا میگویید همه ی خوبی هایت را به باد میدهی! اما این سینه چنان مملو از تنفر است که حاضرم بمیرم اما فقط یک لحظه شکستن غرورش را ببینم. فقط یک لحظه و بعد آرام خواهم گرفت!

خیلی سعی کردم او را ببخشم. با بانوی آینه ها در زادروز میلادش در سال گذشته عهد کردم کینه اش را از دل بیرون کنم. اما اعتراف میکنم نتوانستم. این مترسک شوم همیشه جلوی چشم های من می خندد. چطور تحمل کنم تکه هایی از مرا به باد سپرده است و حال اینچنین می خندد؟ چطور تحمل کنم دست هایم را به شب سپرد و حال دست هایم را میفشرد؟ اصلا او خود شب است! خود سیاهی محض دنیا! چطور تحمل کنم این دیو سیاه که تلخ ترین لحظات زندگی مرا رقم زده است مرا می بوسد؟ حتی نمی توانم تحمل کنم اسمم را صدا کند. امشب وقتی با احترام بسیار اسمم را صدا زد، برای اولین بار از اسمم هم متنفر شدم...

آری او با وقاحت تمام سعی میکند بگوید: تو شکستی و گذشته ها هم گذشته. حالا مرا دوست داشته باش وگرنه دوباره تو را خواهم شکست!!!

اما هنوز مرا نشناخته است. هنوز نفهمیده اگر تا کنون هم در مقابل ظلم و حماقت هایش سکوت کردم بخاطر اشتباه خودم بوده است. به زودی به عنوان اولین نفری که جلویش ایستاده است تبر به ریشه اش خواهم زد تا بداند در رگ های من غیرت کویر جاریست!

میگریم.. میگریم... لطفا سرزنشم نکنید. شما نمیدانید در این سال های عاشقی چه بر من گذشته است و چه از دست داده ام... شما نمیدانید چه بر من گذشته است... شما نمی دانید اگر وصال من و بهارنارنجم اینهمه سال طول کشید فقط بخاطر نامردی این مترسک بود... هر وقت به خاطرات فکر میکنم نمیتوانم او را ببخشم. لطفا سرزنشم نکنید. فقط اگر میتوانید با حرف هایتان آرامم کنید...


بعدا نوشت: هر وقت به او فکر میکنیم این جمله ناخودآگاه در ذهنمان نقش می بندد: "زمستان می گذرد اما روسیاهی تا ابد برای زغال می ماند"...

هوایی

خیلی وقت است هوای نوشتن در وبلاگ رسمی ام را دارم. چرایی اش را شاید باید در این جست که آنجا را چشم هایی می خوانند که شدیدا مشتاقند بدانند این روزها بر من چه می گذرد. و من چقدر دلم میخواهد مشتاقانه به آن ها بگویم من بیتاب تر و سرخوش تر از پیش بر موج های عشق سوارم و از دور... خیلی دور... برای آن ها که منتظر غرق شدن من هستند، دست تکان دهم...

ماه هاست بر صفحه ی سفیدش دست خطی ننوشته ام...

دلم برای آنجا تنگ شده اما آنقدر از دنیا و ریای رنگ ها و "نام و نام خانوادگی" ها متنفرم که حتی نمیخواهم نام و نام خانوادگی خودم را آنجا ببینم!!

بین من و آنچه هستم فاصله ی بسیاریست. همه مرا دختری پرانرژی و جدی میدانند. اما دنیای درون من از حباب روی تنگ ماهی زیبایم هم شکننده تر است.

دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است. چرا ادامه تحصیل ندادم؟ چرا چاپ کتابم را متوقف کردم؟ چرا با جشنواره ها و شب شعرها لج کردم؟ مگر نه این است که من بانوی شعرها و طرح ها و رنگ ها هستم؟ مگر نه این است که من پیش از آنکه آدم باشم، سپیدی عاشقانه هستم؟ مگر نه آن است که من اشتباهی آدم شده ام؟! پس چرا خودم را در مسیرهایی دیگر قرار داده ام؟ چرا به قلب و قلمم ظلم میکنم؟!

من دختر زمین دیگری هستم. چرا مرا با دختران این زمین مقایسه میکنند؟ من از هر دختر این زمین کوچک ترم اما دنیای من از جنسی بی ارتباط با قیاس های اینهاست. چرا خودم... خود را درگیر دنیای آن ها کرده ام؟


+ بیتابی نوشتن جملات بالا اذیتم میکرد. به اینجا بی ربط است اما باید جایی آن را مینوشتم. لطفا آدرس وبلاگ رسمی ام را از من نخواهید. میخواهم با شما راحت باشم! و دوستی ام صادقانه بماند.

خورشید سالانه ای دیگر!

در سرنوشت ما خورشیدهای روشن و پرنوری هستند که در سال یکبار می تابند! یکی از این خورشید ها 16 اردیبهشت هر سال به یاد اولین دیدار عاشقانه مان لحظه هایمان را آنقدر روشن می کند که یادمان میرود دنیا چقدر تاریک است...

حادثه ی 16 اردیبهشت همان ماجرایی است که پس از آن دست بر قلب، رو به آسمان کردم و از خدایم اجازه ی عشق گرفتم. چند روز بعد از آن بود که این وبلاگ وجودش را آغاز کرد...


شب قبل از تلاطم احساسی که در من نسبت به کسی که ندیده بودم شکل گرفته بود تا صبح بیدار بودم. این مرد آسمانی با اینهمه تفاوت کیست که میگوید ماه هاست عاشق من است و من هنوز او را ندیده ام؟! این مرد مهربان کیست که بخاطر اثبات حقیقت ادعایش در عشق به من حاضر است بیش از هزار کیلومتر راه را طی کند تا من او را ببینم و بدانم "رامین" حقیقت زیبا و همیشه زنده ی زندگی من است...

من پاک بودم و بکر. سخت بودم و مغرور. و این دیدار اولین دیدار من با یک پسر بود. اضطراب و آشوب عجیبی بر جان و دلم بود. پای آینه که ایستاده بودم باور نمیکردم این منم که پا در راه عشق می گذارد. رامین را از 6 ماه قبل می شناختم. اما هیچوقت فکر نمیکردم روزی با او سر یک میز بنشینم و سخن از عشق بگوید!

قلب و روح خود را زنجیر کرده بودم که مبادا عاشق کسی شوم. به هیچ خواستگاری حتی فکر هم نمی کردم. در دانشگاه به هیچکس حتی نگاهم را نیز نمی بخشیدم. باور کنید هنوز که هنوز است راز آغاز این عشق را نمیدانم. هنوز نمیدانم چه شد که به بازی عشق وارد شدم... هنوز نمیدانم چه شد که رام "رامین" شدم...

رامین عشق اول و آخر من بود و با گذشت قریب به 8 سال از آن روز هنوز هم اگر به همان دخترک 20 ساله ی پاک و بکر برگردم به عشقش آری خواهم گفت. رامین اولین مردی بود که توانست دل مرا به دست آورد و بر سر ادعای عشق خود تا امروز بماند. بهارنارنج من تا ندارد. دنیای بزرگی در قلب اوست که حتی به قد ذره ای سیاهی در آن جای ندارد. بهارنارنج من وقتی آمد برایم دنیایی از عشق ترسیم کرد. همه می گفتند این ها حرف های شروع هر رابطه است! اما حال که سال ها از این رابطه گذشته و همسر او هستم هنوز دنیای عاشقانه ای که برایم ساخته به همان طراوت و زیباییست. و... اگر این عشق به امروز زیبایش رسیده است، بیداری اش را مدیون "رامین" است...


+ هدیه اش را که به من میدهد آنقدر شیطنت میکنم و میخندم که از ترس اینکه صدای خنده هایم را بشنوند پنجره ها را می بندد. بوسه بارانش میکنم. او تنها کسی است که میتواند مرا بخنداند. او تنها کسی است که می تواند قلب مرا رام کند.. او تنها کسی است که چشم هایش به من آرامش می دهد.


دوستت دارم... دوستت دارم...




+ دوستان این روزها دو راهه های بسیاری بر سر راهمان قرار میگیرند. تغییرات شدیدی در امور کاری من و بهارنارنجم اتفاق می افتد که گاها خود قادر به تعیین اهداف و مسیرها نیستیم. لطفا برایمان از خدا بخواهید و دعا کنید خودش زمام این کارها را در دست بگیرد و بهترین را برایمان پیش آورد... دعایتان برایم مهم است وگرنه اینجا از شما نمیخواستم!.



بعدا نوشت: کی میگه من دختر حساس و شکننده ای هستم؟! کی میگه من هر چی درونمه بروز میدم؟ مگه میدونن تو دل من چه خبره؟ من چقدر باید تحملم بالا باشه که از پاره های تنم دورم و بازم سعی میکنم بیقراری نکنم؟ کی میدونه من روزی هزار بار به یاد خونواده ام بغض میکنم اما به خودم میگم باید قوی باشم و بعد فکرم رو منحرف میکنم تا نشکنم. کی میفهمه تو این لحظه چقدر دلم برای شیطونی های داداشم تنگ شده؟ برای دسته گل به آب دادناش. کی میدونه چقدر دلم برا بابام تنگ شده؟ کی میدونه چقدر دلواپس مامانم و بیماریش هستم؟ شاید ماه هاست مثل این لحظه که تو خونه یکی دو ساعتی تنهام، نتونستم به بغض هام اجازه ی پرواز بدم. بابا منم آدمم. چرا تو این شهر لعنتی هیچکس حس نمی کنه یه دختر بابایی که ماه ها نمی تونه خونواده ش رو ببینه ممکنه احتیاج داشته باشه کسی گاهی درکش کنه و سعی کنه دنیاشو شلوغ کنه؟ از همه دلگیرم. از فامیل. از دوست. از همسایه. یعنی اینا نمی فهمن برای من چقدر سخته از یه فامیل شلوغ و صمیمی دور بشم و اینجا اینقدر تنها باشم؟ چرا میخوان دنیای منم مثل اونا خلوت باشه؟ چرا میخوان منم مثل اونا تو سکوت زندگی کنم؟ تمام آدم های دنیای این روزهای من رهگذرانی هستند که لحظاتی رو با هم خوشیم و بعد میرن و همدیگه رو فراموش میکنم. واقعا من اگه بهارنارنجم رو نداشتم چیکار میکردم؟

من خیلی قوی هستم! 


خدایا تو تنهام نذار... خدایا خونواده ام رو در پناه خودت بگیر. خدایا تنهاشون نذار. تنهام نذار...

چرا مرا دوست داری؟!!

برای خدای لحظه های همیشه بارانی ام...:

من هیچ نیستم و تو همه چیزی. من از مسلمانی فقط افتخار و دم از تو زدنش را دارم. اما تو از خدایی برایم همه کسی و همه چیز. من نهایت سیاهی ها را دارم و تو همیشه سپیدی... همیشه نوری...

دلم می خواهد خودم را رسوا کنم تا روشنای تو پدیدار شود. دلم می خواهد همه بدانند من بدون تو هیچم خدا...

مشکل کاری که در پست قبل حرف زدم حل شد! و البته همزمان با آن مشکل کاری دیگری از من حل شد که درست یک هفته قبل کاملا مرا از انجام آن مایوس کردند. آری همه چیز حل شد... آنهم در اوج ناامیدی من. در شرایطی که بیشتر از هر زمانی فکر میکردم به معجزه احتیاج است! در شرایطی که از فرط ناامیدی فکر کردم خدا تنهایم گذاشته است...

از آغاز امسال موقعیت های ناامیدی بسیاری برایم پیش آمده اما خیلی زود خدا به من ثابت کرده بزرگ تر از این هاست. ناامیدی درد بزرگیست. آرزو میکنم هیچ انسانی هرگز ناامید نشود... 

موضوعی که از آن حرف میزنم یک تبدیل وضعیت نوع قرارداد کاری است که 5 سال است انتظار آن را میکشم. روی موقعیت اجتماعی و حقوق کارم تاثیر دو برابر میگذارد. در این سال ها تلاش های زیادی برای حل آن کرده ام. گره ی آن به دست شخصی همپای وزیر بود(درست مثل مشکل انتقالی ام). پیش از عید خبر موافقتش را به من دادند. اما درست در شرایطی که با خوشحالی زیاد برای این اتفاق مهم جشن گرفته بودم، خبر رسید که موضوع به یکباره و برای همیشه کنسل شده است! آن هم با چه حجمه ای از ناامیدی! ناامیدی درد بدیست. دل و جانت را فلج میکند!

در چند روز اخیر درد و غم بزرگی بر شانه های دل و روحم سنگینی می کرد. حتی یک شب جسم و جانم را نیز درگیر کرد...

دیروز به این فکر میکردم که به سالروز ولادت بانوی آب و آینه نزدیک می شویم. یادم آمد در جریان مسایل کاری ام یک گره ی بزرگ دیگر هم داشتم که همان مساله ی انتقالی بود که همه در جریان هستید. آن موضوع درست در روز ولادت حضرت زهرا در سال 90 حل شد(اینجا را بخوانید). بنابراین حل مشکل فعلی را هم به همان بانوی آسمانی سپردم. با حسرت به بهارنارنجم گفتم: "مشکل انتقالیم روز میلاد حضرت زهرا حل شد. حالا هم یکی دو روز دیگه میلاد حضرت زهراست. یعنی میشه این مشکل هم الان حل شه؟" مثل همیشه لبخند روی چهره ی آرامش نشست. نوازشم کرد و گفت: "چرا که نه؟"

و حالا باید بگویم: "چرا که نه؟". امروز درست در اوج ناامیدی ام خبرهای خوب رسید. دوباره درست در آستانه میلاد آن یگانه گوهر آسمان پاکی ها دومین مشکل کاری من هم حل شد.


من برای حل این مشکل 5 سال انتظار کشیده ام و چشم به روی ناملایمت های کاری بسیاری بسته ام. تمام عزیزانم برای حل این موضوع نذر کرده بودند! در هر دعا و هر زیارتی به خدا التماس کرده بودم این موضوع حل شود. و حالا درست در آستانه سالروز میلاد بانوی آینه ها همه چیز تمام شد...

اشک در چشم هایم حلقه زده است. چرا خدا من به این کوچکی را دوست دارد؟ چرا باید بانوی آینه ها به این زیبایی گره از کار من باز کند؟ من که حتی در حجاب که بزرگترین یادگار اوست هم کامل نیستم. در هزارتوهای افکار همیشه پیچیده ام به دنبال دلیل اینهمه خوبی می گردم و نهایتا تنها جوابی که میابم این است که : "خدا، عشقم... رامینم را... دوست دارد. و مرا به واسطه ی همسفر اون بودن"

دلم گرفته...

دلم گرفته... این روزها آدمک ها آزارم میدهند... بیشتر از پیش. کسی که از خدا و دم از مذهب زدن، فقط رنگ و بوی دین دارد و ذهنش پر است از حس غرور... ذهنش پر است از حب ریاست... ذهنش پر است از زور... متنفرم از کسی که مقدس مآب بودنش مایه ی مضحکه شدنش شده اما در عمل هر نامسلمانی را مرتکب می شود...

و من تنها به جرم اینکه هیچ آشنا و فامیلی در این اداره ندارم و جالب تر از آن به جرم تخصص زیادم! اولین گزینه برای حل مشکلاتشان هستم.

نمیدانند من برای هر دقیقه که زودتر به محبوبم برسم، حاضرم زمین و زمان را بر هم بزنم. آن وقت میخواهند مرا به مرکز دیگری منتقل کنند.

...

با خوشخالی دستم را فشرد و گفت شما را به خاطر تخصص زیادتان اینجا فرستاده اند تا مشکلات انفورماتیک ما حل شود. بغض هایم را فرو خوردم و آرام گفتم: "مرا به خاطر اینکه جز خدا کسی را ندارم اینجا فرستاده اند". پیرمرد نگهبان گفت: "اینطور نگو. پارتی تو خداست"... اشک هایم ریخت... خدا این روزها تنهایم گذاشته...

دعا کنید موفق شوم. من نمی خواهم تغییر محل کار دهم. هر چند آن مرکز زیر آسمان همین شهر است و از خانه ی آبیمان فقط یک ساعت دورتر است. من میخواهم زودتر هوای خانه و عطر تن معشوقم را حس کنم.

من جز خدا کسی را ندارم. دعا کنید خدا بر این باند بزرگ غلبه کند...

این روزها مشکلات کاری عجیبی دارم. همه چیز در هم گره خورده. میان بازی آدمک ها مثل توپ کوچکی از این طرف به آن طرف میروم. بدون اینکه اصلا موضوع این مشکلات من باشم. این روزها حس قایق کوچک و قرمز کاغذی ای دارم که روی یک دریای متلاطم شناور است و هر دم از هر سو موجی دنیایم را خیس میکند...

این روزها هوای آسمان چشم هایم مدام بارانی است... دعایم کنید...

کنارت شعله ور میشم...

هوا خوبه، تو هم خوبی، منم بهتر شدم انگار                   یه صبح دیگه عاشق شد به یاد اولین دیدار

به روت وا میشه چشمایی که با یاد تو میبستم...            چه احساسی از این بهتر، تو خواب هم عاشقت هستم

تو می چرخی به دور من، کنارت شعله ور میشم              تو تکراری نمیشی، من بهت وابسته تر میشم

تبت هر صبح با من بود، تب گل های داوودی                     تبی که تازه میفهمم تو تنها باعثش بودی

تو خورشید رو قسم دادی فقط با عشق روشن شه           یه کاری با زمین کردی که اینجا جای موندن شه



پیچک های عشق و احساس، روز به روز فضای خانه ی زیبای من و تو را پُرتر می کنند. هر روز گوشه ای از عشق و زیبایی در این خانه کشف می شود. هر روز که میگذرد عاشق تر می شوم...

اما کمی آن طرف تر... و حتی کمی این طرف تر.. درست به فاصله ی چند متر...! بگذریم! خانه ی من و تو به کلبه ی رویایی ای می ماند که میان شعله ها، امن و ایمن مانده است...

در آستانه ی هشتمین سال از عاشق شدنم، خاطرات را مرور می کنم. شب هایی که با چشم های خیس به صبح رساندیم. سحرهایی که دور از چشم آدم ها چقدر پاک و ساده عشق را تمرین کردیم... حالا از آن خاطره ها سال ها گذشته اما آنچه برایم اهمیت دارد این است که تو را برای همیشه در کنار خود دارم و هیچ جیز نمی تواند تو را از من بگیرد. هرچند  تو با من باشی یا نباشی، من میدانم عاشقم... آنقدر عاشق که اگر لازم باشد دوباره با دنیا میجنگم و همه ی آنچه در این سال ها از من گرفتند و حالا دوباره با تو به دست آورده ام را دوباره از دست میدهم اما عشقت را هرگز!

چشم های تو پاک ترین آیه های زندگی من هستند و دست هایت مهربان ترین موج های هستی که وقتی بر دریای دردهایم می خروشی، آنقدر اوج میگیرم که یادم می رود زمین چه بازی هایی با چشم های من کرد...




تو می چرخی به دور من، کنارت شعله ور میشم        تو تکراری نمیشی، من بهت وابسته تر میشم


                                              

                                        

+ پیشنهاد میکنم اگر آهنگی که الان روی وبلاگ هست رو نمی شنوید و تا حالا گوش ندادید دانلود کنید. آهنگ صبحی دیگر از محمد علیزاده

+ جمله ی زیر اسم وبلاگ رو خیلی دوست دارم: "از احساس همدیگه حظ میکنیم. زمین و زمان رو عوض میکنیم". خیلی وقتا ذوق میکنم قالب وبلاگ رو عوض کنم اما دلم نمیاد. شاید بد نباشه بدونید یکی از تخصص های من طراحی سایته که خب طراحی قالب وبلاگ مرحله ی خیلی ابتدایی اونه. اما حس این قالب اونقدر برام خاطره انگیزه که نمیتونم عوضش کنم.


دوباره شهر خاطره ها

یاس رازقی: امروز زمین شهر خاطره های غریبمان زیر پای ماست... پر غرورتر از همیشه، دست در دستان یکدیگر قدم میزنیم و به خاطره ها می اندیشیم... به روزهای سخت دوری... به لحظه های پراسترس دیدار... به طپش های ناگزیر دو قلب عاشق...

امروز برای سفری یک روزه به شهری که دوران دانشجویی ام را در آن گذراندم و بیشتر خاطرات دوران عاشقی ام در آن رقم خورده است آمده ایم... 

در این هوا که نفس میکشم هزاران جوانه در من می رویند... هزاران درخت برگ میدهند... هزاران شکوفه به بار مینشینند... من... در این شهر خاطره ها دارم...

ماشین را در اولین پارکینگ، پارک کردیم تا خیابان های این شهر را به یاد همان ایام پیاده قدم بزنیم. دوباره مثل همان روزها صبحانه را کنار یکدیگر و در پارک خوردیم. دوباره مثل همان روزها الان در کافی نت کنار یکدیگر نشسته ایم و...

خدایا به ما سعادت بده این عشق تا آخرین نفس و آخرین طپش قلب هامان اینچنین زنده و بیدار بماند...

خدایا به ما سلامت و برکت بده... عشق بده و تا ابد عاشقی کردن را...



بهارنارنج: در این دیار که قدم میگذارم هر لحظه هزار بار قلب عاشقم می طپد...به یاد دارم لحظه لحظه ی عشقِ بیدارم در این شهر را...شهری که از خاطره لبریز است،شهری که در آن خاطرِ عشق رویایی ام را خواستم،شهری پر از مخاطره..شهر سبزِ من...شهر عشق...

من لذت با تو بودن را بیش از آن روزها حس میکنم...توئی که پر از غرور دخترانه بودی و من پر از شور و دلدادگی...لبریزِ عاشقانه...من انگار دلم را اینجا جا گذاشته ام...

یاد خداحافظی هامان می افتم...چه سخت بود،چه تلخ...یاد کودکانگی هامان...اندیشه های پاکمان...گرمای دستان کوچکمان...ما با همین دست های کوچک معجزه ای بزرگ آفریدیم...با همین دست ها امروز را ساختیم و فردای روشن مان را نیز...جلوی چشمان پلید همین آدمک ها،همین هایی که هنوز هستند،فقط اندکی پیرتر شده اند و هنوز در حیرت عشق بیدار ما و ما جوان تر،پرشور تر،عاشق تر...

خدا را سپاس برای همه ی آنچه که امروز داریم...سپاس بخاطر همه ی هستی ام که توئی و فقط تو...شادی و سلامتی و عشق بی نهایت را برای هردومان و برای تمام شما همراهان گرانقدر و همیشگی مان آرزومندم...

سالی که پیش روست...

اومدم فقط سال نو رو به همه دوستای گلمون تبریک بگم. امیدوارم سالی بهتر از گذشته داشته باشید.

ما هم امسال سال قشنگمون رو با نام سال "عشق، تحول و پیشرفت" نامگذاریم کردیم. و شک نداریم در سالی که پیش روست موفق تر از سال قبل با اهدافی بزرگتر و دنیایی قشنگ تر روبرو خواهیم شد.


اگر وقت داشتین ادامه ی مطلب رو بخونید. در ادامه مطلب ناچارم از اتفاق بدی بگم که امسال رو با اون شروع کردم. به این دلیل ناچارم از این موضوع بگم که اولا بخاطر دیر تایید کردن کامنت شما دوستان عزیزم که همیشه احترام بسیاری قائل هستم عذرخواهی کنم و بگم در اولین فرصت جواب کامنت هاتون رو میدم و ثانیا دو تا مناسبت مهم تو دو سه روز اخیر داشتیم که جشن اون ها برگزار شد اما فرصت اینجا اومدن نداشتم.(تولدم که 6 فروردین بود و سالروز عقدمون که 7 فروردین بود)

باور کنید دیگه دل و دماغ حرف زدن ندارم. پس برین ادامه مطلب. انشاالله چند روز دیگه که حالم بهتر شد، دوباره از مسایل روتین و خوب و بد عشقمون خواهم گفت.

ادامه مطلب ...

یک معجزه ی دیگر

وقتی میخواستم عنوان این پست را تایپ کنم با خودم گفتم حالا مخاطبانم می گویند این دختر چقدر خوش بین است که همه چیز را معجزه می داند و گمان میکند خدا فقط برای او معجزه میکند! اما این واقعیت نیست. من از آن رو به برخی از اتفاقات معجزه میگویم که خود بهتر از هر کس میدانم چقدر برایش انتظار کشیده ام وچقدر ناامید بوده ام. من از آن رو معجزه می گویم که از بدترین و شرمسارترین و سرکش ترین بندگان خدا هستم و باز هم او همیشه دست هایم را میگیرد... و این یعنی اینکه بدانیم خدا بدترین بندگانش را هم دوست دارد. این یعنی اینکه خداوند واقعا ارحم الراحمین است...


و اما این بار دیگر چه خبر است؟!

درست در آستانه ی سال جدید و شرایطی که بخاطر پیش آمدن گزینه های مالی بسیار، نگران آغاز سال آینده بودیم، تبدیل وضعیت کاری من که 4 سال بود منتظر آن بودیم و به قول بهارنارنجم این روزها شده بود یکی از دغدغه های بزرگ من، انجام شد! درست مثل هرم گرمی که بر دستان یخ زده ی یک کودک بدمند!!! با این تبدیل وضعیت هم شرایط حقوقی ام تا نزدیک دو برابر بالا می رود و هم موقعیت اجتماعی و شغلی ام بهتر می شود.

حالا با این وجود به نظر شما باز هم نباید بگم معجزه بود؟!


+ لطفا بعدا نوشت پست قبل را بخوانید!

اولین سالگرد وصال

من و تو سختی کشیدیم   تا به هم رسیدیم.

من و تو این عشق رو به هیچ قیمتی از دست نمیدیم...



یک سال گذشت... یکسال شیرین و پرتلاش... یک سال پر از عشق و برکت... یک سال پر از تجربه های رنگارنگ دخترک و پسرک عاشقی که هنوز باورشان نمی شود این زندگی را اداره کرده اند!

و خدایی که در این نزدیکیست... خیلی نزدیک... خیلی نزدیک...

یکسال با فراز و فرودهای بسیار گذشت. دیشب دست هایم را گرفته بود و با چشمان مهربانش به افق خیره شده بود و با آرامش یکی یکی اتفاقات مهم این یک ساله را زمزمه میکرد و مدام دست هایم را میفشرد و میگفت: "خدا رو شکر کنیم". زمزمه هایش که تمام شد به چشمانم چشم دوخت و گفت "بیشتر از یکسال پیش و چنین زمانی عاشقتم...". و این بار "عاشقتم" گفتنش بیشتر از هر روزی که تکرار میکرد، بر دلم نشست و دوباره خدا را برای وصالمان شکر کردم...

بعد نشستیم و به مسایل مادی یکسال گذشته فکر کردیم. هر چه حساب کردیم هزینه هایمان از درآمدمان بیشتر شد. هر قدر هم حساب و کتاب! کردیم نفهمیدیم این وسط چه اتفاقی افتاده است! و اینجاست که باید گفت: خدا برای دل های عاشق معجزه می کند... این روزها دیگر آنقدر به این جمله ایمان دارم که با دست های خالی هم حاضرم آرزو کنم دنیا را بدست آورم!

و امروز چقدر بیشتر از هر زمان دیگری احساس عشق و آرامش وجودم را فراگرفته است. حس میکنم برای زندگی کردن فقط باید عاشق باشی و بس. احساس میکنم زندگی ساده تر از آن است که در لحظه بر ما می گذرد... احساس میکنم در سال و روزهایی که پیش روست میخواهم بهتر و عاشق تر از هر زمان دیگر زندگی کنم... میخواهم رهاتر و سرخوش تر از هر زمان دیگر باشم...

خلاصه ای از جشن دیشب(بعضی عکس ها در ادامه مطلب): تصمیم گرفتیم یک جشن دو نفره برگزار کنیم. حاضر نبودیم آرامش حریم دو نفره مان را با هیچکس قسمت کنیم. راستی باورتان می شود ما هنوز بعد از یکسال برای تمام شدن وقت کاری و به هم رسیدنمان لحظه شماری میکنیم؟ باورتان می شود ما هنوز حتی زمانیکه با هم بیرون از خانه هستیم، برای رسیدن به خانه و خلوت دو نفره مان بیتابی میکنیم؟! هیچ جا زیباتر و امن تر از خانه ی من و بهارنارنجم نیست.

عصر یک جشن دو نفره در خانه گرفتیم. جشنی که شادتر و بهتر از تمام جشن های عمرمان بود. بعد با عجله خانه ای که حسابی آنر ا به هم ریخته بودیم، به همان شکل رها کردیم و برای شام رفتیم بیرون!


یک خبر دیگر از دوباره پیدا شدن من! پنج شنبه عصر در یک مسابقه ی قرآنی استانی برنده شدم. حدس بزنید در چه رشته ای؟ "قرائت دعا". حدس بزنید داور از من خواست چه دعایی را بخوانم؟ توسل!!!.... آه... توسل شکوه خداخدا کردن های من است. من آدم مقدس مآبی نبودم. من حتی افتخار مذهبی بودن را هم نداشته ام. بچه بودم که در مسابقات قرآنی همیشه مقام می آوردم. اما از دبیرستان که مهر جهالت بر پیشانی ام خورد فعالیت های مذهبی ام خیلی کم شده بود. فقط گاهی در خلوت خودم و در دردهای این عشق، به تنهایی توسل می خواندم. برای این مسابقات هم به تشویق همکارم و برای دریافت گواهینامه آموزشی! که به درد کارم میخورد شرکت کردم!!!(خدایا بنده به این پررویی داشتی؟!). اما در افتتاحیه مسابقه و قرار گرفتن در یک جمع قرآنی انرژی خاصی رو حس میکردم که انگار حلقه ی گمشده ای از زنجیر زندگی ام را یافته ام. آنقدر که مدام فکر میکردم این مسابقات که تمام شد قرآن خاک گرفته ی خانه مان را روی سر خواهم نهاد و... و وقتی مسابقات شروع شد و داور از من خواست "توسل" بخوانم، با همان لحنی که در این سال های سخت میخواندم شروع به خواندن کردم. شب و در اختتامیه مسابقه من به عنوان برنده ی استانی معرفی شدم. و من... فقط... شرمنده ی خدا شدم.

مثل جریان پست قبل به رامین و بابام خبر دادم. خوشحالی رامین که به جای خود. اما بابام دوباره خوشحال شد. و این حس برای دختر اول بابایی بیشتر از اون جایزه و اون مقام ارزش داشت...


عذر میخوام که این پست طولانی شد. برای اولین بار در ادامه مطلب یه سری عکس از کادوهایی که به همدیگه دادیم گذاشتم.


یه تشکر ویژه: از عزیزی که هیچوقت ندیدمش اما مهربونی و بزرگواریش اونقدر خاص بود که حس کردم هنوز هم آدم هایی هستند که میتونن تو خیابون، ناشناس راه برن و مهر بپاشن!... آقای "مهران" عزیز که از خوانندگان مداوم و بی نشون وبلاگم هستند و با تبریک سالروز ازدواجمون در روزنامه، ما رو خیلی خوشحال کردن...


بعدا نوشت: حیفم اومد تصویر اون تیکه روزنامه که تبریک آقا مهران چاپ شده رو تو وبلاگ نذارم. به هر صورت یکی از مهمترین سوپرایزهای اولین سالگرد ازدواجمون بود. بازم ازشون تشکر میکنم.

                                                                        


ادامه مطلب ...