عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

این چه عشقیست...؟

باز امشب شوری دیگر هوای قلب و چشمانم را در تسخیر گرفته است. چشم هایم بارانیست...حس پاکی میگوید من امشب با جنون عشقت به آسمان ها خواهم رفت. بالش و گوشه ی پتویم خیس ِ اشک... درمانده ام... از کدام پنجره، چشمانت را ببینم؟ کدام مقدس را قسم دهم که برای لحظه ای... تنها یک لحظه دست هایت را به دست هایم ببخشند...

و عجیب است که هیچ چیز این دنیا مرا از تو دور نمیسازد. لحظاتی پیش در یک مراسم مهم غرق شهرت و نقطه ی تحسین بودم. اما هیاهو و مشغولیات آدم ها نتوانست ذره ای از اندیشه ی معطوف به سوی توام را، منحرف سازد. جدا شدن از آن جمع همانا و جاری شدن اشک هایم همانا... این چه عشقیست...؟...

زیر لب "ام الیجیب..." میخوانم... به امید آرامش دل... اما گویا آیه های مقدس نیز در مقابل این قلب عاشق کم آورده اند... فایده ندارد... لب ورچیدن ها... اشک ها... التماس ها... دعاها... بی فایده است... کسی به لحظه هایم نور نمیپاشد...

شور و سودای این عشق چیزی فراتر از اندیشه است... "تو در منی و از من"... اما من به جای پر گشودن به سوی تو... با جنون عشقت به سوی آسمان میروم... گفته بودم "عاقبت مرا پرنده خواهی کرد"... تا آسمان هفتم چیزی نمانده... و فردا دوباره ماشین ها صدا خواهند داد... آدم ها خواهند رفت و خواهند آمد... کودکان بازی خواهند کرد...

میگیرد این عشق آخر جانم را...

ترسم این عشق سرانجام مرا

بکشد تا به سرا پرده ی خاک

 

پینوشت: به تو غبطه میخورم!...