پتو را تا زیر چانه ام بالا کشید. آرام مرا بوسید و به طرف در رفت. از در که بیرون رفت و در را بست، به یکباره چیزی در درونم فروپاشید!
صدای گام هایش در پله ها کم و کم تر می شد. صدای طپش های قلب من بیشتر و بیشتر می شد. در حیاط که بسته شد، تمام ذرات وجودم گریستند...
فکر نمی کردم بعد از اینهمه مدت زندگی مشترک و هر لحظه با تو بودن، نتوانم فقط دو روز نبودنت را تحمل کنم. اینهمه دلبستگی باورم نیست. اینهمه بیتابی. از رفتنت 4 ساعت و 9 دقیقه گذشته است. فردا شب هم از این ماموریت دو روزه بازمیگردی. اما دل من کودک تر از این حرف هاست که بتوانی به او بفهمانی "فقط دو روز پیشت نیست"!
حالا پشت میز کارم نشسته ام و به تنها چیزی که فکر نمیکنم کار است! تصویر تو را روی دیوار روبروی اتاق ذهنم نصب کرده ام و چشم هایم فقط تو را می بینند و به دنبال فرصتی برای باریدن میگردند.
این چند روز فقط سفارش میکردی مواظب خودم باشم. به من رد شدن از پیچ خیابان روبروی محل کارم را یاد میدادی!! به من میگفتی سوار چجور تاکسی ای شوم!! و من که حواسم فقط به رفتن تو بود نه حرف های تو!
چقدر این ثانیه های بی تو دیر میگذرند... چقدر این خانه بی تو بی رنگ است... چقدر من... تو را... دوست دارم...
و تازه میفهمم تو اگر نباشی، جای من روی تخت خانه ی هیچکس نیست. روی تخت آن بیمارستان اعصابیست که دیروز برای عیادت خانم همسایه رفتیم...
ایشالا که به سلامتی سفرش تموم بشه و زود برگرده پیشت:-*
میگن:دوری گاهی لازمه!
احتمالا نه برای تو که اسطوره شدی برای تحمل دوری های سخت تر:)
سمانه ماهم
بانوی قصه های عاشقانه ی غریب
مدتی ست که فرصت نوشتن برایت دست نمیداد. امروز همه پستهای نخوانده را خواندم و خوشحال شدم مثل همیشه از آرامشی که کنار رامینت داری و این آرامش مخصوصا وقتی دور از عزیزانت باشی بسیار ناب تر و دلنشین تر خواهد شد.
دلم برای خودت و دستنوشته هایت تنگ بود.
شاید باور نکنی اما من هنوز بعد از 4 سال و اندی زندگی مشترک باز روزهایی که زودتر از رضا میرسم بی تاب و دلتنگم و حتی یک نیم روز تحمل نبودنش را ندارم. و شک ندارم که دنیای عاشقانه شما هم آنقدر عمیق و دوست داشتنی است که این دوریهای کوتاه هم دلتنگتان کند.
برای تو و رامینت آرزوی روزهای زیباتر و برای همه آدمک های همه ی قصه های عاشقانه امید تغییر در تفکر دارم عزیزکم.
سلام دوسته قدیمی....معلومه کجایی؟خدایی ما یادی از مشا نکنیم....شما یاده ما نمیافتیداااااااااااااا.....هیییییییییی خواهر.......دنیا دو روزه!عزیزکم....میفهمم این وابستگی رو ......و بعضی وقتا چه قد شیرینه......و من چه قد دوست دارم روزی فرزندم این جوری عاشقه کسی باشد و خوب و خوش و خرم باهاش زندگی کنه...اما چرا مامانه من دیشب گفت که من بدم میاد تو قربون صدقه اقاییت میریییییییی!!!!!!!!!!!!بیخیال بابا..دارم چرت و پرت میگم.......صد در صد این دو روز تمام شده و الان کنارته..خوش باشی
قربونه دلت بشم
بی نظیری گلم
خدا حفظتون کنه...
آنقدر دوری کشیده ام که تاب یک لحظه ی دیگر دوری از تو را ندارم..
و آنقدر دلتنگی..
در حجمه ای از فاصله ها..
سلام سمانه عزیز
چرا به ما سر نمیزنی؟
خیلی مشتاق شناخت این مترسکها هستم!
امید دارم خوشبختی شما خاری باشد در چشم مترسکها!
سلام عزیزم.چ عشق زیبایی.میشه لطف کنید منو راهنمایی کنید.من و عشق دو شهر دور از هم زندگی میکنیم و دوس نداریم خانوادهامون مطلع بشن با هم دوست بودیم دنبال بهانه میگردیم برای اشنایی خانوادهامون اما پیدا نمیشه.جیکار کنیم؟
والا دوست عزیزم چون شرایطتون رو نمیدونم، نمیدونم چی بگم. مثلا دانشجو باشید یه جور میشه گفت. یا هر شکل دیگه. مگه الان چجوری آشناشدین؟
عزیزم من از خواننده های قدیمیت هستم.2سالی میشه نخوندمت.یه خواهش داشتم.میشه لطفا تو یه پست داستانتو کامل و خلاصه و واضح بدون رمز آلودگی بنویسی؟چون واقعا بعد آزین همه مدت دقیق متوجه اینهمه دردو رنجی که کشیدی نشدم.اونقدر کشدار و کلی مینویسی که زیاد قابل درک نیست.البته اگه دوست داشتی.چون خودم درد کشیده ام میگم.
آخه دوست عزیزم من اصلا نمیتونم(در واقع هنرش رو ندارم) که اینهمه اتفاق کوچیک و بزرگی که در عرض همین دو سال افتادده رو بگم. بعدشم متاسفانه به محیط عمومی نت اعتماد ندارم که بتونم بعضی مسایل رو به صراحت بگم. اینه که حق مطلب ادا نمیشه و دلم میخواد یا اگر قراره یه روز بگم، کامل بگم یا بدور از صداق و ناقص چیزی رو نگم...
باعث افتخاره که از خوانندگان قدیمی وبلاگم هستی لیلا جان
سلام عزیزم.خیلی خیلی محبت میکنید ک کمکم میکنید.من...
سلام نگار جان. به درخواست خودت ادامه نظرت رو حذف کردم.
عزیزم به نظر من میتونید به خانواده هاتون بگید تو یه اردوی علمی با هم آشنا شدین. البته بهتره سایر حواشی پیرامون این ادعا رو از جانب عشقت(به عنوان یه مرد) مطرح کنید. یعنی ایشون رو مشتاق تر نشون بدین. حواستون باشه برای هر دو خونواده اینکه حس کنن پسر اومده سراغ دختر قابل هضم تر و بهتره
به هیچ عنوان قضیه ارتباطتتون در طی این مدت رو لو ندین. حتی بهتره جلوی اونا همه چی رو از نقطه صفر شروع کنید. مثلا شما یه روز بری خونه و بگی امروز یه نفر....
و یک هفته بعد دوباره یه نکته ی دیگه. مثلا اون اقا دوباره باهام تماس گرفت...
و به همین ترتیب...
حتی می تونید جلوی اونا از یه واسطه حرف بزنید که مثلا شما رو به عشقت معرفی کرده و اون تحقیق کرده و از تو خوشش اومده و ادامه ماجرا رو پیش ببرید.
وقتی نقطه ی شروع ماجرا رو جلوی خونواده ها کلید زدین باقیش هم خود به خود جور میشه...
اماهیچوقت و به هیچ عنوان احترام خونواده ها رو نشکنید. حتی اگه شده قدری بازم صبر کنید اما باز احترام خونواده ها رو نشکنید...
عشقتون مستدام
بابت لطفتون خیلی خیلی سپاسگذارم.
سلام رزاقی جون؟
خوبی؟
چرا اینجا رو اپ نمیکنی؟
سمانه جان
دیدم کلی بی خبرم ازت اینروزا و روزهاست چیزی نخوندم ازت. از خودت یه خبری بده. کمی نگرانت عزیزم.
امیدوارم درگیریهات که اجازه نوشتن نمیده همه خوب و مثبت باشه گلکم.
مراقب خودت باش و به آقا رامین هم سلام برسون عزیزم.