عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

تو دوباره به من برگشتی

مثل همیشه صدای هر ماشینی از تو کوچه می اومد، گوشامو تیز میکردم و میرفتم دم پنجره ببینم رامین منه یا نه... دیگه داشت دیر می شد. داشتم به این فکر میکردم که ما دو تا هیچوقت حتی نیم ساعت همدیگه رو از حال هم بی خبر نمی ذاریم، حالا رامین مشغول چه کاریه که اینقدر داره طول میکشه...

تا اینکه بالاخره انتظارم تموم شد و صدای در اومد. همیشه زنگ میزد، چرا اینبار زنگ نزد؟! کلید تو در چرخید و در باز شد.

صورتش زخمی بود و دنیا دور سرم چرخید...

...

شاهدان صحنه میگن ماشین از مسیر کاملا صاف و بدون پیچ، بدون هیچ ترمز یا اقدام خاصی منحرف شد و بعد از برخورد با جدول چندین غلت زد.

اونا از غلت زدن ماشین با آب و تاب حرف میزدن و من هزاران بار... هزاران بار در خودم می مردم.

اونا گفتن همه ی ماشین ها ایستادن و مردم به سمت صحنه دویدن. همه منتظر بودن یه جنازه رو از ماشین بکشن بیرون. و من برای خودم آرزوی مرگ می کردم...

اونا گفتن در مقابل تعجب چشمان همه، مرد من خودش آروم در رو باز کرد و به سختی از ماشین اومد بیرون و من به یاد خدا افتادم...

...

هیچی نمیتونم بگم. یعنی راستش حال خوبی ندارم. یعنی راستش داغونم!

به مجنون محکومی می مانم که بر چوبه ی دار غرق سرگردانیست. اشک هایم می ریزند و هیچکس خبر ندارد امروز بر من و معشوقم چه گذشته است. و البته این موضوع هم باید مثل سایر رازهای این خانه بین قلب من و او بماند... نکند دل دشمنانمان شاد شود!...



دوستای گلم... میبینید؟ ما هم مثل همه مشکل داریم. بیش از 2 میلیون هم هزینه ی ماشین میشه. فدای یه تار موهاش، اگه چیزیش میشد من و جنون این قصه چیکار میکردیم؟ برامون خیلی دعا کنید. من از نظر روحی شدیدا داغونم...


همه ی دنیا رو گشتم تا تو رو پیدا کنم -- تو نباشی نمیشه عشقی دیگه پیدا کنم

پس ازم نگیر نگاتو، پس نگیر ازم صداتو -- جونمو میدم برات و می میرم.

به عشق عشق تو زنده ام  و عشق تو واسم همه چیزمو نبودنت واسم مرگه

من به جز عشق تو عشقی رو عشق نمیدونم و فقط معنی عشق رو تو چشم تو میخونم و زندگی بی تو هرگز...


ویژه ترین سالروز

به درخت محکم و هزاربرگ عشقمان که مینگرم، برگی از آن مثل برگ های زیبای پاییز دل می برد. برگی که هرگز از این درخت جدا نشد و پیوندی همیشه سبز بر آن زد.

هنوز دفترخاطرات آن روزهایم که روی جلدش نوشته بودم "یادداشت های غریبانه ی من" را میخوانم. به حوالی صفحه ی 19 آبان 84 که میرسم انگار قلب دفتر میطپد. گرچه روزها و ساعت ها از حادثه ی پیش رو بی خبرند اما همه چیز حکایت از واقعه ای بزرگ و مهم دارند.

19 آبان 84 ویژه ترین روز در عشق من و توست. واقعه ی عجیب و تقدیر مانندی که دخترک و پسرک تنهای قصه را از دو سوی نقشه به بزم عشق دعوت کرد... "سالروز آشناییمان"

و حالا 7 سال پس از آن حادثه ی بارانی، حلقه ی عشق تو به دست، منتظر ساعت 18 هستم تا درست در همان ساعتی که به من دل بستی برای هزارمین بار به تو دل ببندم و برای هزارمین بار عاشقت شوم و هدیه ی این سالروز را به تو تقدیم کنم. امسال برای این سالروز ویژه، هدیه ای ویژه تر به تو تقدیم میکنم. "چند قطعه ی میناکاری شده". کارهای میناکاری را دوست داری و من همیشه این علاقه ی تو را در نگاه بلند و عمیقت به معانی و مفاهیم می دانم. تویی که آنقدر خالص و پاکی که در پیچ و خم های ظریف طرح های میناکاری دنیایی دیگر می بینی و رنگ فیروزه ای زمینه ی آن عشق را برایت تداعی میکند. و فکر میکنم این برای تویی که همیشه به دنبال زنده نگه داشتن کودک درون خودت و من هستی ویژه ترین هدیه باشد.

رامین من... تو ناب ترین شعر جهانی و من لبریز ترین جام از شراب شعر تو.


داستان مرا همیشه به یاد داشته باشید دوستان بی تاب من. دوستانی که در راه رسیدن به معشوق بی قرارید و صبرتان را لبریز شده می بینید. من هم مثل شما زمانی بیتاب بودم. من هم زمانی نمی توانستم حتی تصور کنم روزگاری این سختی ها تمام می شود. از 19 آبان 84 تا امروز و این ساعت این صفحات را بخوانید تا بدانید عشق قصه ی هزار رنگ و سختیست. چه بسا اگر بدانید آنچه اینجا نگاشته ام حتی نیمی از آنچه بر ما رفته است، نیست، باورتان نشود. اما:

گاهی باورم نمی شود این خانه ی آبی و پر مهر از آن من و توست. این لحظه های آبی و آرام. درست مثل همین لحظه که با شور و آرامش در حال تکثیر گلدان های خانه و رسیدگی به آن ها هستی. مدام از مقابلم رد می شوی، نگاهت میکنم و بوسه ای بر چشم هایم میزنی و گلدانی دیگر بر میداری و می روی... و می آیی و...


من با تو خوشبختم حتی اگر دنیا زیر و رو شود. من با تو خوشبختم حتی اگر این سقف نباشد و آن خانه فرو ریزد! آنچه مهم بود وصال دمادم من و تو بود که رویای بزرگمان را به واقعیتی بی بدیل پیوند زد. و دیگر... هرگز هیچکس نمی تواند دست های من و تو را از هم جدا کند.

من شیدای دست های مهربان و نگاه پاک توام و تو عاشق قلب و احساس من. من و تو دست در دست هم آینده ای را میسازیم که از هر ثانیه اش بوی عشق به مشام دنیا برسد. دنیایی که من و تو را برای هم نمی خواست اما همان خدایی که در عشق، پیامبری(موسی(ع)) را به خدمت موری در آورد، در عشق من و تو نیز دنیا را تسلیم ساخت و...


همیشه در این صفحه فی البداهه و بدون فکر نوشته ام. هر وقت اینجا را باز میکنم قلمم برای نوشتن بی تابی میکند... اما به چشم های زلال خوانندگان اینجا احترام میگذارم و سخن کوتاه.


کلام آخر: دعا کنید... به درگاه خدایی که منبع عشق است... دعا کنید دنیا ما را به خود مشغول نسازد که نتیجه اش از دست رفتن صیقل احساس و اندیشه است. و از دست رفتن این موهبت، رشد زیباییست رو به فنا!...


پینوشت: در ویژه ترین سالروز عشقمان، یک پیشنهاد ویژه و متفاوت(به احترام یک عزیز):