عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

دوباره برای آقای سرزمینمان

این بار برای آقای سرزمینمان می نویسم... برای کسی که امشب دوباره به من ثابت کرد کوچک تر از آنم که شاعر آستان عشقش باشم. برای کسی که تا قلم به کاغذ می برم واژه هایی بر سطرها می ریزند که حیرانند غربت این دلتنگی را چگونه به آخر خط برسانند.

دلم تنگ است... آنقدر تنگ که ترسم از جنونی نزدیک است...

من اینجا در این سوی نقشه که مردمانش نه عشق را می شناسند و نه نور، تازه می فهمم... تازه می فهمم دوری از تو می تواند مرا بکُشد! حتی بیشتر از دلتنگی پدرم... حتی بیشتر از دلتنگی مادرم... حتی بیشتر از بیقراری عشقم...

بد عادت کرده ای مرا. پیش تر که خاک سرزمین مادرزادی ام زیر گام هایم بود، هر وقت اراده میکردم مهمان بارگاه مقدست بودم. اما الان... بیش از یک سال میگذرد و من... و من را نخواسته ای...

تنها گاهی مهمان خواب های طلایی ام می شوی و تا غرق بودنت می شوم، می روی...

با تو که حرف میزنم و اشک میریزم آرام می شوم و سر این موضوع را هنوز خود نمیدانم...

می دانم می فهمی چی میگویم. می دانم می فهمی اینهمه اشک ریختن و بیقراری حکایت از راز ساده اما بزرگی دارد. رازی که خود تازه به آن پی می برم. من عاشق تر از آنم که می پنداشتم. من فقط عاشق یک عشق زمینی نیستم...

پر می زند دلم برای یک لحظه نفس کشیدن میان ایوانی که بوی تو را می دهد... پر می زند دلم برای دست کشیدن روی پنجره ی فولادی مهرت. پر می کشد دلم... پر می کشد...

بخواه مرا... قسمتم کن فقط مهمانت شوم. نه گله می کنم و نه دعا. نه چیزی می خواهم و نه نذر. میخواهم فقط حس کنم به تو نزدیک ترم...

قول می دهم یادم برود قلب های سنگی را... چشم های بی رنگ را... دست های خالی را... قول می دهم حرفی از آسمان بی رنگ اینجا و سیاه آنجا نزنم... قول می دهم نگویم چقدر اینجا تنهایم و خسته... قول می دهم نگویم اینجا همه سعی می کنند قلب دیگری را بخراشند...


+ چشم هایم خیس اشک است که دردودل هایم را تمام میکنم. لطفا اگر کسی این روزها مهمان امام رضا می شود پیام اشک های مرا به او برساند...



+ برای خوانندگان عزیزی که عادت کرده اند چشمان مهربانشان اینجا همیشه از عشق زمینی ام بخوانند: بهارنارنج من همچنان بی هیچ کم و کاستی تمام دنیای من است و این زندگی زیبا هر روز قصه ای تازه از عشقی قدیمی دارد. ما این روزها در حال خرید خانه هستیم. معجزه ای دیگر که اگر اتفاق بیفتد حکایت دست های خالی ای که با عشق معجزه می کنند را به دنیا ثابت خواهد کرد. البته قدری سخت است. دعا کنید این یک بار دیگر هم خدا دست هایمان را بگیرد. این بار محکم تر از همیشه بگیرد. 


راستی بگذارید اینجا موضوع عجیبی را بگویم. البته صحبت از این موضوع ربطی به دلنوشته های اول این پست ندارد و الان اتفاقی یادم افتاد این موضوع را اینجا هم ثبت کنم.

چند روز پیش در بهبوهه تلاش برای یافتن خانه ای مناسب، خواب آقای سرزمینمان را دیدم. دست هایم را گرفت و به من امیدواری داد که خودش سقفی که در جستجوی آن هستیم را برایمان فراهم میکند. به همین وضوح و سادگی گفت: غصه ی هیچ چیز را نخورم، خودش خانه را جور می کند. از خواب که بیدار شدم شوک عجیبی سراپایم را فرا گرفته بود. شوک اینکه حتی چهره اش را در خواب دیدم.

چند روز بعد آزمایش سخت و عجیبی برایمان رقم خورد. بعد از روزها جستجو و در حالیکه از شدت خستگی و ناامیدی اشک هایم ریخته بود، خانه ی مناسبی دقیقا مانند آنچه در رویاهایم دیده بودم پیدا کردیم که با شرایط مالی ما تطابق داشت. مثل معجزه بود. مثل رویا. باورم نمیشد. مسایل قانونی را بررسی کردیم و متوجه شدیم هیچ مشکلی هم برای خرید و فروشش وجود ندارد.

آن شب از خوشحالی تا صبح خوابم نبرد... فردا صبحش درست در آستانه ی اقدامات قانونی خرید خانه متوجه شدیم آن منطقه وقف امام رضاست... مثل آب سردی بود که بر روی تمام رویاهایم ریختند. پس از تحقیق بسیار متوجه شدیم در وقف بودنش شک هایی وجود دارد و تقریبا 90 درصد اهالی منطقه و حتی روحانی مسجد آن منطقه وقف بودنش را انکار کرد. حتی اداره اوقاف گفت این منطقه وقف نیست و به ما ارتباطی ندارد. فقط آستان قدس این منطقه را متعلق به خود می داند. تفحصی در شهرداری و آستان قدس این موضوع را تایید کرد که هیچ مدرکی دال بر وقف بودن این منطقه نیست و خرید و فروشش هم منع قانونی ندارد. جالب آنجاست که در کل این استان فقط همین یک منطقه را به نام وقف امام رضا میشناسند! جنبه ی شرعی موضوع را نیز از دفتر مرجع تقلیدمان پرسیدیم و گفتند سکونت و خرید و فروش این خانه بلامانع است.


اما... اینجاست که تازه خودت می فهمی چقدر عاشق آقای سرزمینت هستی... نتوانستیم... واقعا نتوانستیم بپذیریم در خانه ای که به نقل از مستندات 400 سال پیش "گفته اند" احتمالا وقف اما رضا است، ساکن شویم... حتی اگر سندها و کتاب ها و قانون ها خودشان را بکُشند که آقا اینجا وقف نیست!

و فقط خدا می داند بعد از آنهمه خستگی برای جستجوی خانه چقدر سخت بود که به این سادگی قلبمان به شدت گواهی داد: حاضریم اصلا خانه دار نشویم اما حرمت آقای آسمان نشکند...

آری هنوز شب ها خواب آن خانه را می بینم. هنوز همه سرزنشمان میکنند که چرا بخاطر چیزی که سندیت ندارد آن خانه را از دست دادید؟ اما من شک ندارم حرف آقای ضریح های حادثه خیز نمناک، حرف است. خودش خانه ما را جور خواهد کرد.


نذر کرده ام چه حاجتم را در چند روز پایانی این هفته بدهد و چه ندهد، روز شهادتش برای اولین بار شله زرد بپزم و برای آدمک هایی که گله شان را بارها برای خدا برده ام نیز ببرم... لطفا نگویید تو به آدم ها بدبینی و همیشه فکر میکنی آن ها می خواهند آزارت دهند. هیچکس خبر ندارد چه رازهایی میان قلب های من و بهارنارنجم وجود دارد...

حاضرم از شما "خواهش کنم" برایمان دعا کنید...