تقویم روی دیوار نشانه ی سیاهیست برای این روزهای من... هر ورقش با فریاد می افتد و برگ بعدی با امید خودنمایی میکند و... میشمارم... ۳۵ روز است گرمای وجودت یخ روانم را ذوب نکرده است... تو را با تمام وجود از امکان ناممکنی تمنا می کنم... و تنها یک زمزمه تنهایی ام را پر میکند: "نمی شود"... حاضرم هر رنجشی را به جان بپذیرم اما فقط برای یک روز تو را ببینم... حسرت میخورم بر روزهایی که گذشت و ای کاش دیده بودم تو را...
مبتلا شده ام... تا جنون راهی نیست...
باور کن می میرم!!!...
چرا هیچ کس نمی فهمه؟ چرا هیچکس نمی فهمه اینکه من لبریز شدم یعنی چی؟ چرا هیچکس نمی خواد کمکم کنه؟ دارم دیوونه میشم. چرا هیچکس کمکم نمی کنه؟ پس کجایی خدا؟
زمستان است و سرد. هوا را نمی گویم! جنگل دنیایم را می گویم! همه به بهانه ی سرما سر به گریبان برده و زیر لب نقشه ی آزار من و تو را زمزمه می کنند. دست هایم هر لحظه غریبانه دست هایت را تمنا می کنند و فریاد خفته در گلویم که آرام و پیوسته تکرار می کند: "رامین"
تمام دلخوشی این روزهای سرد زمستانی دنیای من، رویای حضور توست. تصویر خنده هایت. چشم های مهربانت. تمام دلخوشی من تو هستی و کسی چشم دیدن خوشی مرا ندارد!
لبریز شده ام... جام صبرم از غصه ی دوری ات لبریز شده است... و می ریزم به پای عشق...
عروس کوچکی هستم که دسته گلی در دست، لب ایوان زمان انتظار بوسه هایت را می کشد... ظاهر شو مرد من!
+ دعا کنید تمام شود این کابوس. باور کنید حوصله ی زنده ماندن را از من گرفته است. چه برسد به شعر و نوشتن! دعا کنید بعضی آدم ها قدری با درک تر شوند! دعا کنید مشت هایشان راباز کنند و کبوتر قلب های ما را رها کنند ...
+ این روزها سعی میکنم از حوالی سرزمین دلتنگی هم نگذرم! از حوالی سرزمین های زیبای بارانی نگذرم! از حوالی حقیقت های تلخ نگذرم! مثلا حواسم نیست! مثلا درگیرم! مثلا مشکلی نیست! تا شاید آرام گیرد شهر آشوب زده ی افکارم...
از کنج غربت غریبم برخواستم و تصمیم گرفتم با آهنگی شاد فضای لحظاتم را عوض کنم. موزیک که شروع به پخش شدن کرد شادی عجیبی وجودم را فراگرفت. با تمام وجود خندیدم... و متعاقبا اشک هایم ریخت!!... حس عجیبی بود. می رقصیدم و اشک می ریختم... دلم برای خودم سوخت! برای اینهمه دغدغه ای که چنان قلب کوچکم را فرا گرفته است که واقعی خندیدن را فراموش کرده ام! دلم برای اینهمه تنهایی ام سوخت! برای سادگی دنیای کوچکی که انگار مدت هاست از ته دل خندیدن را فراموش کرده است... برای خویشتن گمشده ام ...
و... رقصیدم و گرییدم...
+ گره ی حل دوری من از محبوبم به دست فردی هم رتبه ی یک وزیر افتاده است! وزیرها دل ندارند؟! وزیرها احساس ندارند؟! وزیرها عشق را می فهمند؟... انگار همه چیز دست به دست هم داده اند تا گره ی مشکل ما به بالاترین حد سختی بیفتد... انگار زمین و زمان دست به دست هم داده اند تا ما به هم نرسیم! ...اما اگر این عشق عشق است من شک ندارم برنده ی این بازی ما هستیم. من و رامین.
... و در شبی زیبا... وقتی ستاره ها به پولک های شادیمان چشمک زنند دست در دست یکدیگر پیش چشم آن ها که بین ما دیوار ساختند به هم خواهم رسید و با این آهنگ ها خواهیم رقصید...
میخواهم از امید بنویسم. میخواهم بنویسم : "مگر خدا دل های عاشق را تنها می گذارد؟"مگر می شود خدایی که ذات عشق از آن اوست به عشقی که همیشه از او آغاز شده و به او ختم می شود توجه نکند؟ آمده ام بگویم: چرا نشود؟ می شود!
وقتی هنوز دل هامان عاشق است... وقتی هنوز دست هامان عاشقانه در دست یکدیگر است... وقتی بر لب هامان جز نام خدا و نام یکدیگر هیچ زمزمه ای نیست... چرا نشود؟
دل قوی دار که خدا با ماست...
رامین من... بسم الله: همسرم... گرچه این روزها غصه ی دوری از تو مرا تا سر حد جنون می برد... گرچه این روزها "صبر" سیاه ترین واژه ی دنیای من است ... اما باز هم صبر میکنم... تا هر زمان بخواهی... حتی اگر بجای لباس عروس برایم کفن بیاوری...
خدا با ماست. هر قدر این قفل ها زیاد باشند ، کلید دار همه ی آن ها یک نفر است : خدا.
+ چندتا هدف و پروژه برای به هم رسیدنمون داریم که باید تا عید امسال بهش برسیم. برامون دعا کنید...
جای خالی ات... نگاهم به عکست می افتد... ناخودآگاه با شوق عکست را می بوسم... لب هایم که بر عکس مماس می شود زمان متوقف میشود... به خودم که می آیم میبینم عکس خیس شده است... و این حال هر بار نگاه کردن من به عکس تو است... جادو کرده ای مرا... با هر بار نگاه کردن به صفحه ی گوشی و دیدن عکست دلم میلرزد! و لبخندت دیوانه ام میکند...
الهی دریاب این لحظه ها را...
شب و غربت جاده ای که تو را از من می گیرد... "این راه دور هم خبر از دل من که نداره..." . من و چشم هایی خیس. و قلبی آکنده از عشق . و ذهنی لبریز از دعا. خدا خدا که زودتر تمام شود این فاصله ها...
خاطرات را مرور می کنم و دلم از اینهه حسرت به درد می آید...یاد بیتابی و بیقراری هایمان... پسرک و دخترک جسوری که برای هر لحظه عاشقی بهایی سنگین می پرداختند... و براستی که رسوا شده ایم نازنین... هر چند رسوایی در عشق عزت انسان بودن است...
+ محرم امسال آغاز فصلی دیگر است... جامه ی اخلاص به تن کردیم و "با هم" به حرمت داری شهادت اسوه ی ایثار پرداختیم...نذر کردیم و اتمام فاصله ها را از خدا خواستیم... و من که باز خدا را میان نگاه تو دیدم ، وقتی قنوت عشق میخواندی... وقتی اشک هایت را زیر دست هایت پنهان کردی... وقتی برای شام غریبان حسین گوشه ای پنهان شدی تا ناشناس بمانی! اما چشم های بیقرار من در بین صدها نفر پیدایت کرد!!! و همه و همه برای این بود که از خدا بخواهی برای همیشه دست های مرا به تو هدیه کند... چرا رامین؟ چرا؟ من که لایق نیستم...
+ قسم به ستاره ها. و جنون این عشق. که تو مال منی! خدا نکنه یه روز کسی بخواد تو رو ازم بگیره... جونشو می گیرم!!
26آذر89 - ساعت 22:30 - جاده ی برگشت از هوای تو
--------------------------------------------------------------
ماهی ای کوچیک میان دریای بزرگ آدم هایم... آب سرد است و طاقتم کم... جریان تند است و من سرگردان... تنهایم و نهنگ ها همیشه در پی شکار ماهیان کوچک... مرا در سر هوای رهایی است... مرا در سر هوای پرنده شدن است و پرواز... دست هایم را بگیر خدا!...
میان برهوتی سخت بین دو ثانیه سرگردانم... زمان نمی گذرد و هیچ اتفاقی مرا به زلال چشم هایت نمی رساند... زمزمه ها زیبا نیست و هیچ صدایی خبر از گذشت این ثانیه ها نمی دهد... هر چند سنگ ها صدا می دهند! اما صدای درد! سنگ ها راز زمان را نمی فهمند... سنگ ها خبر از دل دردکشیده ی من ندارند... سنگ ها فقط به قوانین زمین فکر میکنند! قانون ها سنگ اند! سنگ ها سنگ اند!
دوباره سر میان زانوانم میبرم و انگشتانم را بر بازوانم میکشم... ذرات اتاق مرا در بر می گیرند و جدا می شوم از هوای مسموم آدم ها. خدا صدایم میکند و دلم آرام میگیرد... فقط خدا میتواند این طلسم را بشکند... فقط خدا... خدا مرا تنها نمی گذارد...
۲۹ آذر ۸۹ ساعت ۱۷:۳۱
--------------------------------------------------------------
حس این لحظه ی من:
تو بگو بلندترین قله کجاست ، تا برم اون بالا عشقتو فریاد بزنم!!!...
۲۹ آذر ۸۹ ساعت 18:21
دوباره اول همان جاده ی غریب همیشگی ایستادیم. چشم هامان برای یکدیگر حرف زدند. تصمیم گرفته بودم لحظات آخر صبوری کنم... اما مگر میشد بی خیال چشم هایت باشم؟! مگر میشد بی خیال عطر تنت باشم؟ مگر میشد بیخیال خوبی هایت باشم؟ مگر میشد بیخیال اینهمه مردانگی ات باشم؟ مگر میشد بیخیال باشم که این جاده میخواهد دوباره تو را از من بگیرد؟ لبخند زدی و گفتی دعا میکنی هیچ اتوبوسی توقف نکند و یک شب دیگر هم بمانی!... اما دریغ که دعایت نگرفت! و ... مقابل جاده ایستادم. رفتی... رفتی... دور شدی... مقابل چشم هایم نقطه شدی...
پدرم زیر لب گفت : چقدر این سفرها سخت است!!! پدرم اگر میدانست چه بر من میگذرد چه میگفت؟!
رفتی... در انتهای جاده نقطه شدی... به ستاره ها پیوستی... سهمم از حضورت دوباره خاطره شد. دوباره یادت. دوباره بیقراری. دوباره اشک... و دوباره من ماندم و شب و سکوت و آن جاده و آن میدان... از سنگینی بغضی که در گلو حبس کرده بودم به سرفه افتادم و دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم...
+ در حماسه ی این عشق هر سفر قدمی است برای تا آسمان رسیدن... و این بار میخواهم تلاش کنم لایق تو شوم...
+ تصمیم داشتم از خوبی هایت بنویسم. از اینکه در این سفر بیشتر از تمام این ۵ سال تو را شناختم. از اینکه در این دومین تجربه ی کوتاه هم خانه شدن بیشتر از قبل به داشتنت افتخار کردم... اما برای وصف کامل خوب بودن هایت حقیقتا این صفحات کم هستند...
امشب دلم هوای تو را کرده است خدا! اینگونه بر آستان نیازآلودم منگر! نگاه سنگینت را از من بگیر که خود از تقصیر خود آگاهم... تو همیشه بوده ای اما این من سرکشم که گاهی نیستم! در فکر تو نیستم. به امید تو نیستم! خدایا هر وقت از تو دور شده ام تمام زیبایی های زندگی از من گرفته شده است. حتی عشق به معشوق زمینی ام زمانی که رنگ و بوی حضور تو را ندارد به عادت می ماند... و شاید این به این دلیل است که رامین هدیه ی توست... از جنس فرشتگان توست... راستی خدا فکر کنم از روح خودت به رامین بیشتر از من دمیدی!!!...
تو که هستی دنیا رنگ دیگریست... خدایا من انسانم... و انسان موجودیست با آرزوهای کوچک! انسان موجودیست کوچک! کودکی است سر به هوا که در پس قاصدکی کوچک مادرش را گم میکند. و تو مادر مایی... مادر بزرگ انسان ، کودک سر به هوایت را به تقصیر اشتباهاتش مجازات مکن... خدایا بارها عهد بستم و شکستم! بارها به تو رسیدم و باز از تو دور شدم. هر چه در گذشته و حال و آینده ی من است نشان از تو دارد و من باز هر دم تو را گم میکنم و طلب معجزه می کنم و آنگاه با شمعی از جنس عقل ناقص خود به دنبال تو می گردم...خدایا فانوس های نگاهت را به من هدیه کن... به کوچکی خودم مرا منگر. به بزرگی خودت مرا محک نزن. به کوچکی خودم مرا ببخش...
تو اینجایی. میان دست های من و معشوقم. تو اینجایی. میان خنده های ما. میان لحظه های ما. ما میخندیم و تو را فراموش میکنیم. اما تو به فکر ساختن پله ی بالاتر هستی. ما بالا میرویم و تو را فراموش میکنیم. اما تو باز هم مهربانانه لبخند میزنی و به پله ی بعدی فکر میکنی. عشق را باید از تو آموخت. فداکاری را... ایثار را... ، وقتی من در انزوای تاریک خویش به دنبال شمع میگردم و تو خورشید را به من هدیه میدهی...
همیشه دقیقا در لحظه ای که حسابی به دنیا مشغولم یه نفر میزنه رو شونه ام و میگه : "هی! خدا برات یه خبر خوب داره..." حالا کی عاشق تره؟ تو یا من؟ الحق که راسته میگن عشق از تو سرچشمه میگیره.
پیشانی به آستانت میسایم و تو را شکر میگویم...
چه آرامشی دارد حس نزدیک بودنت خدا. و این بزرگترین معجزه ی حضور توست...
کسی پنجره های زمین را باز میکند... ببار باران...
+ فردا دیدار دوباره ایست با عشق... بعد از دو ماه و دو روز. بعد از روزهایی حقیقتا سخت. با عشقم راهی دیار آقای پنجره های خیس آسمان هستیم. چند روز است که درگیر این اتفاق زیبا هستم. اما حس خاص حضور خدا امشب انگار هدیه ایست برای این عشق... امشب شب قدر من است... آغوش باز کن معشوق من. قرآن به سر گرفتن در آغوش تو عالمی دارد...
مرد من!... نمونه!... بی همتا!... عجیب!... باور نکردنی!... فراتر از زمینیان!... با چه ترکیب کلماتی وصف کنم چقدر از اینهمه پاکی ات تعجب میکنم! چطور باور کنم یک مرد تا این اندازه میتواند وفادار و پاک باشد؟ همسرم؟ با آنکه هرگز به قدر ذره ای به تو بی وفایی نکرده ام اما وقتی اینهمه وفاداری تو را میبینم از خود شرمنده و بیزار می شوم! و شرمنده ی طپش ها و نگرانی های قلب پاک تو...
و اما بعد:
امروز پنجمین سالگرد آن حادثه ی روحانیست... پنجمین سالگرد شبی که خدا با من آشتی کرد ... و من متولد شدم... و فرشته ها در گوشم اذان گفتند... پنجمین سالگرد شبی که پنجره های آسمان رو به من آغوش باز کردند و رازقی ها مرا به عشق معرفی نمودند... پنجمین سالگرد شبی که برای همیشه تمام شد... تنهایی هایم را می گویم! آن شب که ساده آمدم و ساده عاشق شدی... ساده باور کردم و ساده دل بستی... ساده خندیدم و ساده خندیدی... تصویری که از آن شب همیشه در خاطرم مانده پسرکی است که بال هایش را را از میخ دیوار بر میدارد و دخترکی که با آرامش قدم می زند و احساس میکند دنیا چقدر قشنگ است!
+ امشب وقتی زیر لب با آرامش خدا را شکر گفتی برای لحظه ای تمام خاطرات این چند سال پیش چشمانم زنده شد... سال های سختی که نمی توانم باور کنم من توانسته ام آن را تحمل کنم!
+ این هجده آبان هم گذشت و من دور از توام ... تو در حسرت چشمان من و من در حسرت دست های تو... تو در حسرت خنده های من و من در حسرت حرف هایت... تو عاشق... من عاشق...
دلم گرفته ، دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم ، واسه ی دیدنت بی قراره
این راه دورم خبر از دل من که نداره
آروم ندارم ، یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره
خواب بر چشم های خیسم حرام شده است. نه خوابم می برد و نه فکر تو از سرم به در میشود... نه روز و نه شب. دل از همه چیز بریده ام... فقط به تا ابد با تو بودن فکر میکنم...
با تمام وجود احساس درماندگی و یاس می کنم... آرزوی مرگ میکنم... دندان هایم را به هم میفشارم و بی صدا گریه میکنم... فقط گریه میکنم. فقط گریه.
حساس شده ام. به شدت شکننده. با دنیا غریبه شده ام. فقط روزها و شب ها را میشمارم تا زودتر این 10 ماه و یک هفته و سه روز بگذرد و رها شوم... تا پر بگشایم... تا پرواز کنم...
پاک شو... خالص شو... ناب شو دخترک... این صدا مدام در خلوتم میپیچد و در آخر درمانده به سایه ای چنگ می زنم که خیلی زود محو می شود... زیر لب زمزمه میکنم: دل باخته ام... عاشق شده ام... تاوانش را می دهم... عاشقی میکنم... و باز درهای آسمان باز می شود... خدا به من لبخند میزند و من فقط اشک می ریزم...
+ تنها دلخوشی این روزهام فقط و فقط شنیدن صدای توئه. هیچ چیز ... هیچ چیز نمیتونه به اندازه ی حرف زدن با تو و شنیدن صدات آرومم کنه... وقتی صداتو از پس کیلومترها میشنوم دوباره همه ی امیدها میاد تو دلم... دوباره شاد و جوون میشم... آرامش عجیبی میاد سراغم... دوباره و دوباره و برای هزارمین بار عاشق میشم...