بهار در قلب من و توست... من و تویی که عاشقیم و پاییز و زمستان میان دل هامان جایی ندارد. امسال اولین سالیست که لحظه ی تحویل سال با پیوندی مقدس کنار همیم. امسال برای اولین بار پای هفت سین دست در دست تو خواهم داشت... و هفت فروردین اولین سالگرد ازدواجمان را جشن خواهیم گرفت...
چقدر بیقرارم... برای پناه گرفتن در آغوش گرم و مهربانت... که همه ی رنج ها و خستگی ها را در آغوشت به فراموشی بسپارم...
و چقدر خوشحالم که در آستانه ی سال جدید شاهد موفقیت های مهم کاری تو هستم. چقدر امروز من و تو با دیروزها و لحظه ی آشنایی متفاوت است...
|| بهار و آغاز سال نو رو به همه ی شما عزیزان تبریک و شاد باش میگم. ایام به کام و بهاری.
دست هایم را که فشرد قلب و روحم در سخت ترین ثانیه های زندگی قرار گرفت. مرا میان آغوشش گرفت ، اشک هایم را با سرانگشتان مهربانش گرفت و باز در گوشم قصه ی مهربانی را زمزمه کرد. دیوانه شدم و باز میان ابهام قانون های زندگی ها حیران ماندم... اشک هایش را که از چشم هایش میگرفتم عمیق ترین دردهای هستی مرا در خود کشیدند و وقتی جاده او را با خود برد تمام غرور و سرکشی ام فدای یک نگاه دیگر او شد... و زانو زدم روی تن داغ جاده... التماس کردم... خود را گم کردم و تمنای با او بودن را با ناله فریاد زدم... باور کنید همه ی وجود خود را برای با او رفتن گرو گذاشتم اما "نشد"... جاده که او را با خود برد ، من هم رفتم. با همه ی دردهای غریب درونم. من هم رفتم. با تمام درماندگی ها و تنهایی هایم. وارد اتاقم که شدم همه چیز بوی او را میداد. انگار میان بزرگ ترین اتفاق روزگار تنها مانده بودم. انگار دردناک ترین ثانیه های زمانه مرا در خود کشیده بودند... یادگار حضورش روی تمام اشیای اتاقم مانده بود... روی رختخوابی که پر از عطر حضور پاک و مهربانش بود نشستم. گوشواره هایم روی میز کنار اتاق می گریستند! گل سرهایم. جوراب های صورتی ام. جانمازم...
لب تاپ را روی روی زانوانم گذاشتم و این صفحه را باز کردم. موبایل را برداشتم و این اس ام اس را برایش فرستادم: "انگار باز هم عاشق تر شده ام"... و دوباره تکرار غریبانه ی اشک ها و بی قراری ها... یعنی خدا دلش نمی سوزد؟؟!!!
این اولین ولنتاین در حادثه ی دلدادگی ما بود که کنار هم بودیم. سفری یک روزه داشتیم به شهر خاطره های غریبمان. جایی که قصه ی این عشق از انجا شروع شد. با گوشه گوشه ی شهر آن خاطرات را دوباره زنده کردیم. حتی وقتی پشت میز همان کافی شاپ نشستیم و انگشتانش را به روی دستانم کشید دوباره پر شدم از حس همان پرواز... نگاه هایش ، دستان مهربانش، لبخندهایش ، اشک هایش ، چقدر تازه بودند... انگار دوباره همان دخترک پاک بودم که در گذر حوادث عاشق می شدم. انگار واقعا "شیش سالَم" بود!! (6 سال) ولی بنازم قدرت خدا رو... اون روزها کجا فکرشو میکردم پسری که الان روبروم نشسته و از حول یادش رفته بالای نی نوشیدنیش رو تا بزنه یه روز ...بسم الله... "همسرم" خواهد شد؟ کجا فکرشو میکردم این عشق یه روز به وصال خواهد رسید؟ کجا فکرشو می کردم چند سال بعد در چنین روزی با یه نسبت آسمونی کنار هم خواهیم بود؟ کجا فکرشو میکردم اون دختر و پسر دانشجوی عاشق اون روزها به دو ادم موفق امروز تبدیل خواهند شد؟ کجا فکرش رو می کردم؟؟؟ راستی اون روزها در قرارهای پنهانیمون همیشه از مامور های ارشاد می ترسیدم. اما دیروز وقتی حس کردم با یکیشون روبرو شدم با غرور منتظر بودم فقط بیاد و ازمون بپرسه "شما با هم چه نسبتی دارین؟"!! . انگار اونقدر درد های ریز و درشت از اون روزها در سینه ام مونده که امروز باید غرورم رو به خیلی ها نشون بدم... جالبه که با گذشت یک سال از این پیوند خدایی هنوز هم همون حیاها و خجالت های دخترانه رو داشتم. هنوز هم...!!!
پینوشت: نمیدونم چرا یکی از دعاهایی که در لحظه های دل شکستگی و غربتم میکنم ، دعا برای اون هایی هست که پس از سختی های زیاد به هم رسیدند و الان تمام لحظه ها رو کنار همند... زیر یک سقف... حتی اگه کوهی از مشکلات داشته باشند...
و حرف آخر اینکه :
از تفسیر ، تحلیل و شناخت عشق واقعا درمونده ام...
اضافه شده در ساعت ۱۸:۰۵ : در حیرتم از این آدمک های نامرد و نادان!!! دلم شکسته. زخم خورده ام. زخمی ام. درد میکشم. از دوست نماهای نامردی که برای التیام زخم های خودشون عادت کردن به دیگران خنجر بزنند. اشک تو چشامه. دلم شکسته. دلم شکسته. قبلا هم یه بار آهم دامنشو گرفته. اما این بار مصمم تر از قبل برای رشد و بالیدن این عشق و موفقیت های بیشتر تلاش می کنم. بیشتر از این اوج خواهم گرفت. خونم به جوش اومده و جوشش این خون اون ها رو در خود غرق خواهد کرد...
زندگی مشترک چیست؟! زندگی کردن دو عاشق و دو معشوق! زیر یک سقف.
شاید شمول در این تعریف ، بزرگترین آرزوی این روزهای ما باشد اما وقتی به گذشته ی پر حادثه مان فکر میکنم به این نتیجه می رسم نباید فراموش کنم اگر به همین نقطه ی دلدادگیمان هم رسیده ایم پله پله و میلیمتر به میلیمتر! ره پیموده ایم. گاهی آرشیو اینجا را که مطالعه میکنم از خودم تعجب میکنم! این من بودم که توانسته ام دست در دست محبوبم اینهمه پستی و بلندی را طی کنم و به امروز برسم؟ ضمنا آنچه در آرشیو اینجا هست تنها کوتاه نوشته هاییست معمولی. کافیست به دفترخاطرات و اس ام اس های ذخیره شده ی این چهار سال سر بزنم تا به یاد آورم از چه کویرها و قیامت هایی گذشته ایم!!! ما زیر یک سقف زندگی نمی کنیم اما مشترک زندگی می کنیم! وقتی لحظه ی خواب و بیدار شدنمان یکیست. دعا کردنمان. وقتی حتی یک تصمیم را بدون مشورت یکدیگر نمیگیریم. اشک ریختن ها و خداخدا کردن هامان. برنامه ریزی های جدید... رویاهای مشترک... ما همیشه در رویاهای یکدیگر شریکیم!...
این حرف ها را برای امیدوار کردن خودم!!! گفتم! تا در لحظه های غریب و بارانی ام بیشتر قدرت صبوری بیابم. یادم باشد آن روزهای اول را که حتی جرات نداشتم موضوع را با خانواده ام در میان بگذارم. هزاران استرس و دغدغه. خدای زیبای من... جز قدرت لایزال تو چه نیرویی میتوانست آنهمه محال را ممکن کند؟ باور کنید ماجرای عشق ما سراسر اتفاقات محال بود. یادم هست هر پله ای را که پشت سر میگذاشتیم فردایش پله ای دیگر پیش خود میدیدیم. یادم هست اگر شبی با آرامش سر بر بالش میگذاشتم همان موقع میدانستم از فردا پروژه!! ی جدیدی آغاز خواهد شد. گاه حس میکردم برای دختر و پسری به سن و سال ما این سختی ها واقعا سنگین است. یک دختر و پسر ۱۹ ساله را تصور کنید. و حالا امروز در آستانه ی ۲۴ سالگی ، درست زمانی که تازه حس میکنیم وارد دوره ی خاصی از اجتماع شده ایم همیشه به این افتخار میکنیم که با هم بزرگ شدیم. در آغوش عشق بزرگ شدیم. پرورده ی عشقیم و خدا... روح و جانمان با عرفان عجیبی آمیخته شده است... و بی شک این لطافت روح و احساس تنها در سایه ی صبر، توکل به خدا و اتحاد با یکدیگر به دست امده است. در این جملات آخر روی حرف بسیاری از جملاتم با ان هاست که هم درد ما هستند. تا به آن ها یاداوری کنم اگر قدم در راه عشق نهاده ایم باید بدانیم بلا استثنا خود را با مجموعه ی بزرگی از حوادث و سختی های مختلف روبرو کرده ایم که اگر پای یکی از دو نفر(دختر یا پسر) بلرزد و ان یکی دستش را محکم نگیرد وصالی در کار نخواهد بود. پس یادمان باشد جز تلاش برای وصال یک وظیفه ی مهم دیگر هم داریم. و آن هم مسئولیت در قبال محبوبمان است. هواداری همسفرمان که مبادا در این راه احساس تنهایی کند. وظیفه ای که در مورد من و بهار نارنجم ، تا کنون بیشتر او هوادار من بوده است...
+ دو روز پیش یه ماموریت کاری برام پیش اومد و باید میرفتم مشهد. یه بار سعادت زیارت آقا رو داشتم. ولی همون یک بار هم به گونه ای بود که همش فکر می کردم فقط سعادت بود وگرنه منطقا نمیتونستم به این سعادت برسم. هر جای صحن و حرم که پا میگذاشتم خاطره ی سفر قبل و حضور رامینم دل و روحمو آتش میزد. چقدر جاش خالی بود. دستمو محکم میگرفت و ...
برگشت با اتوبوس بر میگشتم. بارون می اومد و از پشت شیشه ی خیس به جاده چشم دوخته بودم. مدام ذهنم مشغول این موضوع بود که : "چرا خدا اینقدر هوامو داره. من همیشه تا لبه ی تیغ رفتم اما هیچوقت از روش نیفتادم پایین. تعجبم از این بابته که من خودم بنده ی لایقی نیستم. پس چرا خدا اینقدر هوامو داره؟ "
+ اون سفر کربلا که در پست قبلی ازش حرف زدم یه جایزه بود برای برنده شدنم در یه جشنواره ی شعر. هرچی برنامه ریزی کردیم دیدیم در زمان اعزام این کاروان که میشد نیمه های اسفند ، بهار نارنجم نمی تونه باهام بیاد. اینه که نتونستم خودمو متقاعد کنم تنها برم. بنابراین ازشون خواستم هزینه رو به حسابم واریز کنن و بذارم تا در طی سال آینده با معشوقم به این سفر بزرگ و مقدس بریم...
+ آخر هفته ی دیگه دوباره کنار همیم. چه اتفاقی زیباتر از این؟!
و سخن اخر اینکه : پر از حسرت با تو بودنم رامین...
خواهم ایستاد. چون کوه. سخت و محکم. صبوری خواهم کرد. از این هم بیشتر. آنقدر که دنیا را از پا بیندازم. صبوری میکنم. من عاشقم. صبوری میکنم....
ناامید نشدم و نخواهم شد. شاد خواهم زیست و برای معشوقم نیز شادی بخش خواهم بود. پر امید و با استقامت . دست در دست هم برای وصال دمادم تلاش خواهیم کرد. باز هم صبوری میکنم. من عاشقم... صبوری میکنم...
اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم واست می میرم جواب دنیا رو میدم!
زانوانم را در آغوش می گیرم. باران می بارد و دیوانه می شوم... از جنس همان جنون های آشنا... گوش کن. زمزمه ها شروع می شوند. چشمان گرگ ها در تاریکی لحظاتم می درخشند...
رامین خسته شده ام... از اینهمه انتظار و دوری خسته شده ام. نه رمق کار دارم و نه زندگی!... هر ثانیه که می آید با فکر تو سپری می شود. احساس میکنم پرنده ی اسیری هستم که جز تحمل قفس چاره ندارد... هیچ راهی فراری نیست. بسیار فکر کرده ام. مدام بر طنابی چنگ می زنم اما نمی توانم از آن بالا بروم... شب چقدر تاریک است...
دوستان خسته شدم دیگه. بریدم. درکم کنید... گاهی به سرم می زنه کار و همه چی رو رها کنم و برم پیشش. ولی آخه اینم نمیشه. آروم ندارم. باور کنید صبوریم دیگه از حدش گذشته. خسته شدم... خسته شدم... خدا کجایی؟!
ـ یه اتفاق زیبا این روزها روحیات معنویمو عوض کرده. یه اتفاق عجیب. یه معجزه. تا قبل از سال جدید میرم کربلا! خودمم باورم نمیشه. کاش بشه رامین هم بتونه بیاد...
دوستت دارم و می دانم بهای این عشق چقدر سنگین است... دوستت دارم و می دانم چقدر باید صبور باشم... عاشقم و بهایش را می دهم. هر چه باشد. حتی جان و جهانم.
اشک های شبانه... غربت تاریک شب ها... تمنای حضور ناپیدایت... التماس به خدا...
گاهی صبرم آنقدر لبریز می شود که دیوانه می شوم! دقیقا در همین حد! جنونی عجیب که خود نیز می دانم در حال طبیعی نیستم! نگاهم به سمت چمدانم می رود. حساب می کنم اتوبوس چه ساعتی حرکت می کند؟ تصمیم میگیرم همه چیز را رها کنم و برای همیشه بیایم و در کنار تو آرام گیرم. تصمیم می گیرم دیگر تلفن محل کارم را پاسخ ندهم. تصمیم می گیرم پدرم را یک دل سیر ببینم و مادرم را هزاران بار ببوسم. دل به جاده بسپارم و راهی شوم. در را باز کنی و میان آغوشت فقط بگریم... برایت بگویم که پشت سر را خط خطی کرده ام و امده ام تا به هر شکل و قیمتی کنار تو ادامه دهم... آه... خدای من... چه عقده ها مانده بر این دل!...
زانو زده ام میان تنهایی غریبم... موازی ها متقاطع شده اند و باران بی امان می بارد... دردی بر روح و تنم روان است که از حوصله ی هر انسانی خارج است... پشت پنجره ستاره قسمت می کنند... پس ستاره ی من کی سهم ثانیه های رویشم خواهد شد؟ ... خدا... خدا...
هر که را خواستید نفرین کنید ، برایش از خدا دوری و دلدادگی بخواهید...
یا حق
یاد چشمات داره آتیش می زنه قلب منو...
رفت... میان بدرقه ی غربت چشمان خیس من... التماس کردم بماند... اما بی رحمی جاده او را از من دور کرد... رفت... به همین سادگی که می شنوید و به همان سختی که من در خود شکستم... نگاه آخرش هنوز بر تابلوی قلبم آویخته است...
چند روزی آمد ، ساده و عاشقانه ، پاک و مهربان ، برایم از بهشت آسمان نگاهش سیب آورد و از دریای دلش مروارید. میان صحن دنیایم آرام قدم زد... انگشتانش را بر تن زمستان باغ خانه ام کشید. گل های خشکیده زنده شدند و همه بوی رازقی گرفتند... چند روزی آمد و برایم زندگی آورد... نفس آورد... عشق آورد... اما دوباره رفت... دقایقی بیش از رفتنش نمی گذرد... دل و جانم آتش گرفته است... می سوزم... در تب غربت نبودش... دوباره میان چهار دیواری اتاق حبس شدم... دوباره کودکان اشک هایم رخت مهمانی به تن می کنند... دوباره بی پناهی بر خلوتم چنگ انداخته . پر از حسرتم... به یاد خاطرات... در اتاق من باران می آید...!
نذر کردم... دعا کردم... سال دیگر... هرجای دنیا باشد مهم نیست... فقط سقفی مشترک باشد و من و او و غوغای عشق...
بر خلاف سایرین ، شب یلدا برای من همیشه شبی تیره و تلخ بوده است!... بیچاره من که باید تیرگی و تلخی طولانی ترین شب سال را به دوش کشم... شب از نیمه گذشته و میان غربت قلبم با اشک چشمان خسته ام وضو ساخته و میان تنهایی هایم شب زنده داری می کنم!... اینجا چقدر تا چشم کار می کند کویر است و سوز سرما... خواب نمی خواهم... خواب نمی خواهم... گریه نمی کنم... گریه نمی کنم...
ماه من... سپیده ی آرزوهای من... شرقی ترین خاطره ی غروب هایم... زنده ام و زنده است خواستن تو. کما اینکه حتی اگر بمیرم در گور نیز نام تو را فریاد خواهم زد... پیوند تو با قلب و روح من چیزی فراتر از یک وجود زمینی است. من تو را از آسمان هدیه گرفته ام و به آسمان رسیدنم تازه ابتدای عاشقانگی من است... با تو و عشق تو هر روز جوان تر از دیروزم... راستی... گفته بودم همه ی غصه های دیروز را در آتش عشقت به خاکستر تبدیل کرده ام و به باد سپرده ام تا ببرد و در دورترین بیابان ها مدفون کند؟ غصه ی آدمک هایی که تمام توان خود را به کار گرفتند تا دست های من و تو به هم نرسد... وقتی تو را دارم... وقتی دیگر هیچ قانون و قاعده ای نمی تواند ما را از هم بگیرد دیگر کجا جایی برای آن غم ها می ماند؟ از آن روزهای سخت تنها دلدادگی ها و عاشقانگی هامان برایم مانده است و تا زنده ام حنای ادمک ها رنگی ندارد... تا زنده ام یادم می ماند کلاغ ها فقط گرد مترسک ها می چرخند. چون حماقت این نقاب های پوشالی را در یافته اند...
بگذریم... باز در گذر این روزهای تلخ دوری ، عطر غبار پیراهنت به مشام می رسد... چهار روز دیگر مانده تا دیدار دوباره ی چشم هایت... هر روز پرده های اتاقم را برای دعوت از آفتاب و تغییر هوای اتاقم جمع می کنم و پرده های دلم را جمع تر... دوباره می آیی و عطر حضورت در مشام ذره ذره ی لحظاتم نفوذ می کند. و به ذرات سپرده ام عطرت را در خود نگه دارند تا به وقت نبودت... دوباره می آیی و طلوع هر روزم با چشمان تو آغاز می شود... دوباره می آیی و من میان آغوشت پرنده می شوم...
سلام خدا. بازم منم. همون دیوونه ی همیشگی. سلام خدا. بازم منم. می بینی که دست بر نمی دارم. تو همیشه هستی. این منم که گاهی در چرخش به دورت از مدار تو منحرف میشم. داره روزهای مهمی از راه میاد. می خوام خودمو بین ادمای خوب پنهون کنم تا شاید به واسطه ی اونا به منم توجه کنی. با دست های خالیم میام اما دستامو پر کن از لطفت... خدا من آدمم! بهتر از اینم نمیشم. هر چند سعی می کنم! اما تو تنهام نذار. تنهامون نذار... به حرمت اونا که خیلی برات عزیزن دستامونو بگیر. خدا تو اگه بخوای که کاری نداره اخه! خدا جون؟ یه کاری کن تاسوعا عاشورا با ذهن راحت برای مولامون عزاداری کنیم. خب؟
نذر می کنم اگه... دو تا سنگ* بخریم برای حرم اما حسین(ع)...
* نمی دونم می دونید یا نه اما هر چندوقت یه بار کاروان هایی از ایران برای بازسازی عتبات عالیات میرن. از ایران مصالح می برن. من یه سری کامیون هاشونو که بین بدرقه ی مردم از شهر خارج میشدن دیدم. مثلا یه کامیون آجر. یه کامیون سنگ نما . چشم های اشک بار. دل های عاشق... قلب های شکسته... حتی من اینجا یه ساختمونی به نام ستاد بازسازی عتبات عالیات دیدم. پارسال تو حسینیه ها میگفتن شما می تونید یه سنگ به نام خودتون بخرین و با کاروان های ما بفرستین برای حرم امام حسین. حالا منم امسال می خوام نذرم این باشه... الان که دارم می نویسم چشام بارونیه...
پینوشت :
۱- دل گرفتگی پست قبل به دلیل همون دوری های همیشگی بود و البته حاجتی که از خدا خواستم اما شاید صلاح نبود که اجابت نکرد...
۲- من از دوری عشقم زیاد گله کردم. اما هرگز ناشکری نکردم. همیشه فقط دعا کردم و توکل به خدا. من تو اوج دوری و غم عشق باز هم معتقدم منشا عشق خداست و هرچی پیش بیاره خواست خداست...
و حرف آخر باز هم اینکه:
دنیا دنیا عاشقم...