عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

حقیقت شیرین

من عاشقم... آبی به رنگ آسمان ، سرخ به رنگ خونی که مجنون وار درون رگ هایم به عشق تو می چرخد... برای خواستن تو هیچ حدی ندارم و برای فدا شدن برای خواست تو هیچ شرطی. تو را می خواهم... حتی اگر نخواهی مرا و حتی اگر از آن من نباشی... حتی اگر پنجره ی چشمانت به روی من باز نشود... اما این حقیقت است که تو از من و در جان منی... این حقیقت است که دستانت تنها در دست های من آرام می گیرد... این حقیقت است که چشمانت به دنبال نگاه من است... آری حقیقت است... هر چند آنقدر در رویاهایم تو را تماشا کرده ام که باور این حقیقت ها سخت است... 

این روزها تمام سهم من از بودن تو قاب عکسیست که همیشه حتی با نگاهت نیز نوازشم می کنی و بی اختیار صدایت در گوشم می پیچد که به تسلا و همراهی کودکانه حرف زدن هایم می گویی: "زود میام پیشت. خب؟" 

پینوشت: 

1 - همیشه در تمام لحظات معنوی زندگیم برای دل های عاشق و امیدوار آرزوی وصال کردم و برای قلب های شکسته دعای صبر... 

2- به امید خدا و با هماهنگی همدیگه یه کار بزرگ و خیلی مهم رو شروع کردیم. با دل های حقیقتا مهربون و بزرگتون دعا کنید خدا دست هامونو رها نکنه... و همینجا به تاریخ امروز ثبت می کنم که سال دیگه همین موقع... 

یا علی 

تشدید فاصله ها!!!...

در قاب دلتنگی های غریبم خاطره ها را مرور میکنم... از آن روزهای ساده و پاک گرفته تا امروز که بسم الله: همسر یکدیگریم... آن روزها که حقیقتا با دست خالی اما قلب هایی محکم و عاشق به یکدیگر دل بستیم... آن روزها که حقیقتا میان مجموعه ای از محال ها گرفتار شدیم و در دایره ی عاشقانگیمان از همه "غیرممکن" را شنیدیم... هنوز هم میان تحلیل های ذهنم حیرانم که چه نیرویی ما را کنار هم حفظ کرد تا به امروزی رسیدیم که زمین و زمان حق ندارند روی مال هم بودنمان انگشت گذارند... بهارنارنجم هر که نداند تو خوب میدانی آدمک ها چه دردهایی بر دل هامان نشاندند... و براستی عشق من... اگر همراهی و هواداری تو نبود پیش تر از این ها خود را در گورستان سنت زدگی ها مدفون کرده بودم... گرچه هنوز مسافر همان جاده ایم... گرچه هنوز دوریم و حسرت فشردن دست یکدیگر آرزوییست بزرگ... و گرچه هنوز تاوصال دمادم موانع بسیاری هست... اما دلخوش به آنم که درشهر این نامردمان دیگر هیچ قانونی نمیتواند من و تو را از هم بگیرد... حتی مرگ! که اگر تو نباشی یقین داشته باش من نیز ثانیه ای بعد نخواهم بود...

بهارنارنجم گرچه مشکلات هنوز هستند اما آرامم و امیدوار و پرشور و این را مدیون عشق ، فداکاری ، تلاش ، ذکاوت و تدبیر تو هستم همسرم...

این روزها که تلاش برای زندگی مشترکمان کمی فاصله زمینی ات از من را بیشتر کرده میخواهم بدانی هر جای دنیا باشی با عشق انتظارت را میکشم و هروقت اراده کنی تمام این موفقیت های اجتماعی و حتی کارم را باتمام موفقیت ها و مسیولیت هایم فقط بخاطر تو رها میکنم و در کنارتو آرام میگیرم... 

+دست تقدیر دوباره فصل دیگری برایمان رقم زد. فصلی که شروعش را خدا در اوجی از غربت به ما هدیه کرد . باور کنید این روزها در تشخیص خوب و بد همه حوادث درمانده ام! اتفاق خوبی افتاد که خودش خوب بود اما از نظر بعد مسافت ما را از هم دورتر کرد!! در اوجی از ناامیدی به شکلی خیلی اتفاقی یک تماس تلفنی یکی از آرزوهامان را محقق کرد اما ضمنآن از یکدیگر دورتر هم شدیم!... اما از آن روز که فاصله هامان بیشتر شد آرام و قرار ندارم... غربتی بیش از قبل همه وجودم را گرفته. اما عاشقانگی های خاصی در وجودم ریشه زده است... حقیقتا صحیح است که عشق پر پرواز دارد و همیشه در حال اوج گرفتن است... مدام حس های تازه ای را تجربه می کنیم... مدام پله دیگری بالا می رویم و... با همه وجود اعتقاد دارم حتی غم عشق نیز زیباست و بر پیکره ی تنومند عاشق جوانه های سرزندگی می زند... 

 

پینوشت: چند روزه میخوام از یکی از اتفاقات به یاد موندنی سفرمون به مشهد بنویسم. دیدار با یکی از دوستای وبلاگ نویسم: مارال. دختری دوست داشتنی و عزیز. دختری روشنفکر و مهربون. بار اول کوهسنگی قرار گذاشتیم و لحظات خوبی با هم داشتیم.من و رامینم ، مارال و رضای مهربونش.. جالبه هر چقدر با مارال گلم بیشتر حرف می زدیم بیشتر از مشابهت هامون متعجب می شدم. یکی دو شب بعد هم مهمون فضای پر عشق و محبت خونه اش شدیم و شرمنده مهمون نوازی مارال و همسر عزیزش. اون شب از قبل کلی با مارال برنامه گذاشته بودیم تا صبح بیدار بمونیم و حرف بزنیم اما من اونقدر خسته بودم که وقتی چند دقیقه ای رفته بودم تو اتاق ، سرمو گذاشته بودم رو چمدونم و خوابم برده بود!!!   وقتی با نوازش رامینم بیدار شدم تازه فهمیدم خوابم برده. دوباره برگشتم به جمعشون اما واقعا دیگه نا نداشتم. آخه تو این سفر انصافا خوابم خیلی کم بود. شبا که تا دیروفت با همسری تو سر و کله هم می زدیم و صبح ها هم باور کنید دقیقا همینطور. من اصولا آدم سحر خیزی هستم. و صبح ها که بیدار میشم باور کنید از شدت اون حس انتظاری که برا با اون بودن دارم نمی تونم تحمل کنم خواب باشه مگه اینکه بخوام برم سر کار یا بدونم روز قبلش کم خوابیده تا بذارم بخوابه. اینه که اونقدر از سر و کولش بالا میرم و شیطنت می کنم و نق می زنم تا بیدار شه. اخر سر هم این منم که موفق میشم و اون ناچار میشه چشای نازشو باز کنه... آه که چقدر دلم برا دیدن چشاش تنگ شده... اشکام ریخت... 

بگذریم. داشتم از مارال گلم می گفتم. خلاصه اینکه این دیدار از خاطره های به یاد موندنیم شد. می دونم که این آشنایی با اون و همسرش مقدمه رفت و آمدها و دوستی های خانوادگی خوبی در آینده خواهد شد. ضمن اینکه من مارال رو به عنوان یه دوست واقعا خوب ، دوست دارم...

...

 شب سختی رو گذروندم... تا صبح تو جام غلت زدم و مدام عکس هایی که یه شب وقتی خواب بودم ازم تو آغوشش گرفته بود رو مرور می کردم... دلم بهونه می گرفت... عین بچه ها می زدم زیر گریه... تازه حس کردم زمستون از راه رسیده... خیلی سرد بود! 

از امروز یه روز دیگه برامون شروع می شه. باید اهداف و برنامه هامو منظم کنم. باید به یه سری کارهای عقب مونده نظم بدم. باید تلاش برا یه سری اهداف رو شروع کنم. الهی به امید تو... 

یه دوستی تو کامنت های پست قبلی کلی بهم توپید که چرا مدام ناشکری می کنم و همیشه از غصه هام میگم و اشک و آه و و و و و!! راستش ازش اصلا دلخور نشدم. حتی یه جورایی ممنونش هم هستم. چون به هر صورت حرفاش در عین تندی و... بهم انرژی داد... 

اما باید یه حرفایی رو که سال هاست می خوام تو بلاگ بزنم و حتی چند بار تایپ هم کردم و بعدش منصرف شدم رو بگم: 

ببینید من تو این بلاگ فقط از دلتنگی هام میگم. فقط از لحظه های پردردی میگم که حس می کنم دوست دارم بنویسمشون تا کمی آروم شم. من و همسرم هم لحظه های شاد زیادی داریم. حتی شاید شادتر از اون باشیم که برخی دوستان از این وبلاگ برداشت کردن. بخصوص بهارنارنجم روی این مساله مدام تاکید داره. ما توی خیلی از اس ام اس هامون ، شروع صبح هامون ، آغاز تلاش برای یه موضوع و... از کلمه ی "نشاط" استفاده می کنیم و بهش پایبندیم. ما هم مثل همه عاشقای دیگه پر از لحظات شاد و زیبا هستیم. پر از شادی هایی که حتی اشک شوق تو چشات مینشونه. من در حریم خودم با همسرم دختر خیلی خیلی شیطونی هستم که اون مدام اذعان می کنه ظاهرت تو اجتماع اصلا همچین چیزی رو نشون نمیده. مدام مثل تو دوتا دوست با هم کل کل می کنیم و سر به سر هم میذاریم. حتی بازی می کنیم. وَ وَ وَ وَ.

بنابراین می بینید که این برداشت صحیح نیست که من دختری هستم همیشه ناراضی از شرایط. یا همیشه غمگین. یا دنبال مشکلات رو. یا... بعدشم از همه اینا گذشته. چرا روی احساساتم حساس می شید؟ چرا از دردودل هام از دلتنگی تعجب می کنید و اونو نادرست می دونید؟ چرا نمی فهمید من از "همسرم" دورم. این با دوری از عشقت تو دوران آشنایی خیلی متفاوته. ما ازدواج کردیم و از هم دوریم. من بین شرایط خاصی گرفتارم. بین انتخاب های مهمی درگیرم. مگه مشکل فقط اینه که با ازدواجشون مخالفت کنن؟!! (هر چند این روزها و سختی ها رو هم گذروندیم.) مگه مشکل فقط اینه که پول نداشته باشن؟!!! مگه مشکل فقط نداشتن خونه است؟!!! هیچ وقت به مسائل عاشقانه با دید مادی نگاه نکنید... اتفاقا وقتی خیلی شرایط فراهم باشن اما یه سری فاکتورها یا موانع خاص شما رو از هم دور نگه می دارن آزار بیشتری بهتون می رسونند... همین. بازم ممنون.

شب آخر...

شب آخر حضور دلدارم میان ثانیه های پر درد وداع لبریزم... و اشک های غریبم کمی مداوایند...
همه چیز آخرین است... لمس دستانش... بهشت آغوشش... صدای نفس هایش... و من چون مصری ای در سرزمین یوسف! ، که خبر از قحطی ایست هفت ساله... مدام جام لحظاتم را از عکس های متمادی ذهنم از صحنه صحنه حضورش می انبازم...
چقدر عجیب است حس دوست داشتن او... چقدر شدید است قسمت دلباختن او... و دم به دم شرمنده چشمانش به بی برگی خود می اندیشم و اینکه چرا مرا چنین می خواهد؟!!!  

پینوشت:  

1- شانزده روزه با همیم... پر از لحظات زیبا و سرشار از عشق... زیارت آقا امام رضا نصیبمون شد و سعادت "مهمانسرای حضرت"... (برای اون ها که شاید این اصطلاح رو نشنیده باشن عرض می کنم که مهمانسرای حضرت اسم رستورانیه که کلیه ی غذاهاش از محل منابع مالی منصوب به امام رضا تامین می شه. ژتون هاش اصطلاحا فروشی نیست و به صورت های مختلف و بسیار رندوم بین زائران در جای جای مشهد تقسیم میشه... نمیدونید چه حال و هوای عجیبی داره خوردن از سفره امام رضا... نمی دونید سر سفره چه چشم های خیسی رو میشه دید... نمی دونید وقتی از رستوران خارج میشید چشم های خیس و دست هایی که در عین دارایی مالی به دنبال حتی یک تیکه نان از اون سفره ملتمس به سمتتون دراز میشن و ناله می کنن اما سعادت قسمت ژتون نداشتن چطور دلت رو می سوزونه )... 

داشتم میگفتم... شانزده روز با هم بودیم و فردا دوباره از هم دور می شیم... به همین سادگی که شما می شنوید و به همان سختی که من در خود می میرم...  

2- این روزها پر از خبرهای متضاد! از سیر مسائل کاری دخیل در به هم رسیدنمون هستم... از یه طرف یه ارتقای بزرگ کاری گرفتم و از اون طرف امیدم برای قبولی در ارشد به عنوان یه راه مهم برا تسریع در انتقالیم به ناامیدی منجر شد... نمیدونم رمق تلاش دوباره خواهم داشت؟!!!...

سفر مشهد

عیدتون مبارک دوستای گلم. فردا صبح به امید خدا عازم مشهد هستیم... شور و شوق عجیبی داریم. خدایا شکرت...   

 

برای همه اون هایی که دلشون به عشق حقیقی زنده است دعا می کنم... برای همتون آرزوی خوشبختی و سعادت می کنم...

پینوشت: 

امروز خدا بهمون عیدی خاصی داد... اولین باری زیبا که برای همیشه یادمون می مونه... 

تشنه ام...

دوباره همان حس غریب شیدایی که اشک را در چشمانم می نشاند فضای لحظه هایم را پر کرده است و من باز بی اختیار سر به سجده می گذارم...

باورش سخت است اما ممکن است... من و تو نیز روزگاری به وصال دمادم خواهیم رسید... روزهایی خواهد رسید که هر ساعت دست های یکدیگر را بفشاریم... روزمان را با بوسه آغاز کنیم و با بوسه پایان دهیم... روزگاری خواهد رسید که من و تو زیر یک سقف همه چیز را با یکدیگر تجربه کنیم... رزوهایی که لحظه به لحظه چشم در چشم یکدیگر عشق را با همه وجود حس کنیم... روزی خواهد رسید که از درخت استوار و همیشه سبز من و تو نیز میوه ی کوچکی بروید...

آری روزهای من هم خواهد رسید... روزهایی که با دیدن دستان دخترکی در دستان همسرش حسرت نخورم... شب هایی که احساس بی پناهی نکنم و امن ترین جای دنیا مامنم باشد... روزهایی که پرحسرت پی بهانه نباشم... روزهایی که تنها در خیابان ها قعطش عشق...دم نزنم...

روزهایی که کسی مدام نام مرا عاشقانه صدا کند و من بیقرار پی صدایش سر برگردانم...  

                                                                            

پر از حسرتم... اما سرشار از شور عشق... این روزها مدام به این فکر می کنم که عجیب حقیقتی است اینکه می گویند: وصال عشقی که با سختی توام باشد زیبایی های فراوان دارد... حالا می فهمم چرا من و بهارنارنجم از جزجز لحظه هامان... حتی لحظه های دوری... لذت می بریم... کوچکترین شادی در چشم دیگران ، بزرگترین لذت ها را برای ما دارد... و این پاداش صبریست که برای همه ی آن سال های سخت داشتیم... پس باز هم صبوری خواهیم کرد تا... 

 

پینوشت: ۷۲ ساعت دیگر...

دنیا نباشد و او باشد!...

چشمان پاکش را بر هم میزند... میخندد دلدار من... دنیا نقطه می شود و جهانی دیگر از چشم های او آغاز می شود... دل، عجیب در پس او می رود و به تجربه برایم ثابت شده که هیچ چیز نمیتواند مرا از او بازگرداند... صدای مردانه و آرامش جان و جهان مرا برای لحظه ای در هم می ریزد و قصری از عشق و آرامش بر پا می کند... و گویی من با "سلام"های او آغاز می شوم... و با شنیدن نامم از میان لب هایش ؛ اوج می گیرم... چقدر مهربان است و چقدر مردانه زمام آرامشم را در دست گرفته و هدایتش می کند... دنیا نباشد و او باشد!... جانم بگیرند و او را بدهند...  

4 روز دیگر دوباره خنده هایش مهمان دمادم لحظه هایم می شود و آغوش پاکش آرامش گاه تن خسته و زجر کشیده ام... دوباره هر لحظه میان نگاه یکدیگر شیدایی را به رقص خواهی آورد و عشق را به طرب...   

پینوشت: 

از فردا میشه سه روز دیگه که میاد پیشم! از پس فردا هم دو روز! و از... (شمارش معکوس من برای دیدارش همیشه اینجوریه)    

ویرایش شده در ساعت ۱۲:۴۹ 

یعنی دیگه دارم از خوشحالی بال در میارم! دقیقا در همین حد! دوشنبه ۳۰ شهریور تا ۳ مهر یعنی ۵ روز میریم مشهد! خیلی خوشحالم. واقعا خود امام رضا جوررش کرد. وگرنه اون روزا روزهای اوج کاری منه و فکر نمی کردم رئیس موافقت کنه. حتی فکرشم نمی کردم این سفر جور شه. اونقدر خوشحالم که نگرانم یه هو یه اتفاقی بیفته و کنسل شه. دعا کنید مشکلی پیش نیاد.. خدایا شکرت. خدایا شکرت.

فکری بکن خدا!

فکری بکن خدا عجیب دل شکته ام... احساس پرنده ی کوچکی دارم که میان دیوارها اسیر است و در کنجی تاریک افسرده است... روزهایم را به امید وصال محبوبم به سادگی و غافل از گذشت عمر پشت سر می گذارم... و شاید باور نکنید اگر بگویم هر شب از گذشت روزی دیگر خوشحال میشوم...  

            

چشم هایم دوباره خیسند و غربت همه ی وجودم را گرفته است... به معنای تام احساس درماندگی و ناتوانی میکنم... من اینجا و بهارنارنجم آنجا... گرچه عاشقانه و پر تلاش برای تحقق شرایط وصال تلاش می کنیم اما باور کنید تحمل این دوری ها چیزی فراتر از مرگ است!... حتی امروز سحر تا حد مرگ پیش رفتم... حتی نمی توانم برای کسی جز معشوقم دردودل کنم... و تنها این وبلاگ است که سنگ صبورم می شود و گاهی عروسک های بی جانم...

خدا خدا...

التماس دعا 

 

ویرایش شده در 19/6/88 ساعت 8 صبح

... دوباره با تو تازه شدم... دوباره پر از جوانه و پر از امید... به تو افتخار می کنم همسرم... تو که به حق استاد من بودی و هستی... این یک جمله ی ساده ی عاطفی نیست! ... نتیجه ایست منطقی که حاصل تجربه های دختری سرکش و خیره سر است!... به راستی که هرچه دارم اول از خدا و بعد از توست... احساس خوشبختی و شادی این روزهایم را مدیون توام... تویی که از همین فاصله ها نیز چنان استادانه افکار و پریشانی های مرا سامان می دهی که باورش برای حتی منی که سال هاست همدم توام سخت است...

خوب می دانم در ورای چهره ی آرامت چه غوغاییست... خوب می دانم چقدر ذوب میشوی تا من آرامش داشته باشم... خوب می دانم چقدر برای زودتر شروع شدن زندگی مشترکمان تلاش می کنی ... و به این شب های عزیز قسم که تا کنون مردی به محکمی و مردانگی تو ندیدم... و من ... شاید بسیار در همکاری و همراهیت کوتاهی کرده ام... و من... شاید بسیار غرق در کودکانگی هایم از غصه های تو غافل بودم... اما زین پس...

حرکتی تازه... شاد و با نشاط...  اجازه نخواهم داد این دوری و دلتنگی ها مرا با آن دخترک چند سال پیش که برای بدست آوردنش از همه چیزت گذشتی متفاوت کند... تو انسان بزرگی هستی و همسری بزرگ هم تو را شایسته است... پس مسئولیت من روز به روز سنگین تر می شود... 

"دنیا دنیا می خواهمت"

شب قدر

و آرام آرام شب زیبای دیگری رسید... شبی که در آن خدا هزاران فرشته را به زمین می فرستد تا دردهای بندگانش را از دل هاشان بگیرد... تا حرف هاشان را برای خدا ببرند...تا به ما فرصت دهد زیبا شویم و زیبا زندگی کنیم...   

من و بهارنارنجم موهبت های زیادی از این شب ها داریم... و البته خاطرات زیادی... از همان سال اول: برای تماس هم بسیار محدود بودیم. او آنجا در خانه به راز و نیاز مشغول بود و من به یکی از مساجد شهر خودم رفته بودم. ان شب خیلی حرف ها با خدایمان داشتیم... راستش را بخواهید آنقدر از وصال محبوبم ناامید بودم که برای خودم خط و نشان می کشیدم! که یا رامین یا هیچ کس! ... آن شب ، شبی بارانی بود... در آن حال و هوای زیبا علی رغم محدودیت شدید با هم تلفنی صحبت کردیم و از خدا خواستیم سال دیگر در چنین شبی به گونه ای دیگر کنار هم باشیم... سال بعد در وضعیت بهتری بودیم... سال بعد به تازگی نامزد کرده بودیم و در آن شب زیبا مدام به درگاه خدا شاکر بودیم... سال بعد هم نامزد بودیم و گذشت و گذشت تا امسال... که با پیوندی مقدس و آسمانی برای همیم... گرچه صدها کلیومتر دور از هم... اما عاشقیم و خدا میان قلب های ماست... امشب نیز قدر زیبایی پیش روی داریم... 

امید که شب قدر سال آینده در وضعیتی نزدیک تر به هم ، این شب زیبا را به راز و نیاز بگذرانیم...  

التماس دعا 

پینوشت: به امید خدا بهارنارنجم بیست و پنجم همین ماه میاد پیشم و البته صبح بیست و ششم میرسه اینجا. خیلی خوشحال و بیقراریم...

دوباره مترسک ها...

...گوش کن... به دورسوهای اطراف جاده نگاه کن... می شنوی؟ می شنوی؟ باز صدای همهمه می آید... صدای زمزمه های سیاه... صدای مترسک های کلاغ زده!... صدای آدمک های دنیا زده... باز من و تو را برای بازی لحظه هاشان انتخاب کرده اند انگار... باز آرام آرام گوش ها و چشم هایم را هدف گرفته اند تا دل و جانم را از من بگیرند... اینبار با بهانه ای دیگر... عجیب حوصله دارند! عجیب... حس می کنم دوباره تشنج هایم در حال شروع شدنند... من در آینه غبار جاده را می بینم... دریاب مرا معشوق من که دوباره دل کوچکم مضطرب خنده های آن هاست... این بار نقطه ی حساسی از دلم را نشانه رفته اند... این بار روی دوری و تحملم انگشت گذاشته اند... 

 و تو ای خدای زیبای من به من صبری بیش از پیش ده... تحملی چندبرابر قبل... استقامتی بیشتر...ساقه هایم زخم خورده ی حمله های پیشینشان است... تازه از لبان معشوقم نوشیده ام و جان گرفته ام... هنوز دردهایم کاملا التیام نیافته اند... هنوز نوعروس کوچک قصه هایم... خدایا مگذار شادی های قشنگم را از من بگیرند...   

۱۵/۶/۸۸  ساعت ۵:۱۵ صبح

 مترسک های کلاغ زده...

باید سکوت کنم و به خودم بفهمانم جز برای معشوقم دردودل نکنم... باید فراموش نکنم آن ها همان مترسک های دیروزند که... اما... در این دوری و دلتنگی و تنهایی منی که جوانه ی کوچک و تازه ای بیش نیستم چگونه تحمل کنم؟ الهی سخت است...