تواشیح پس زمینه ی این وبلاگ حس های خوبی بهم داد... منو برد به خودم...
از خود شرمسار شدم... از خدای خود بیشتر... به یاد مواقعی افتادم که خودسر و پردغدغه پی روزمره گی های دلگیرم می رفتم ... غافل از آنکه خدایی هست همین نزدیکی که مرا تنها نمی گذارد... من ... نا خواسته از او می گریزم و او عاشقانه در پی من است... چه موجودی هستم من ِ انسان؟!! ... حتی وقتی به خود آمدم و فهمیدم به سوی هیچستان می روم ، سرمست شادی های دنیا فراموش کردم چه کسی دستم را گرفت!...
برایم موجودی از جنس خود فرستاد... گمشده ای پاک که خدا را از دریچه ای دیگر می دید... و مرا پای دریچه ی خود می برد و... یادم هست دل که به او بستم به خدای زیبایم نزدیکتر شدم... آنچنان که گاه در اوج احساس به معشوق زمینی ام به خدا می رسیدم و میرسم... خدای زیبایم دیگر به من نزدیک تر شده بود... خودش را به من نشان می داد!! در لفاف یاری های بی دریغش. دست هایم را می گرفت و پله پله مرا تا آسمان می برد... یادم نمی رود... نیمه شب های بارانی ام... گرفتار بودم... انسانم دیگر! و همیشه گرفتار... گرفتار دردهای دنیوی... با اشک والتماس از او میخواستم مرا به محبوبم برساند... کمیل و توسل خواندن هایم را فراموش نمی کنم... خدا خدا کردن هایم را... و امروز هرچه دارم از آن خدا خدا کردن ها دارم... شادی امروزم ، احساس خوشبختی ، احساس جوانی... همه و همه را از خدایی دارم که عاشقانه دوستش دارم...
تا آپ بعدی این تواشیح رو می ذارم رو پس زمینه ی وبلاگ.
برای رامینم هم اس ام اس زدم و از حال و هوای قشنگم گفتم. طبق معمول با حرف های قشنگش آرومم کرد و برام کلی از خوبی خدا حرف زد . کلی از عشق پاکش گفت و دوباره از داشتن چنین همسری به خودم افتخار کردم...
با توام و برای تو _گرچه دور از تو_ اما دوباره عاشق می شوم!... برای هزارمین بار عاشق می شوم. فراموش می کنم نام مقدست در شناسنامه ام کنار نام من است و با خود می اندیشم آیا از آن من خواهی شد؟! یادم می افتد لحظاتی پیش تو را رنجاندم!! باز کودک شدم. کودک تر از کودکی هایم... آنچنان غرق در رویای تو بودم که حقیقت تو را نادیده گرفتم و تو را رنجاندم... باور کن خطایم به همین سادگی بود.
درست همین لحظه به آسمان خیره می شوم . اشک هایم می ریزند. به صفحه ی گوشی نگاه می کنم... با درماندگی لب ور میچینم و دوباره اشک هایم میریزند: "من می خوام بیام پیش تو رامین..."... دوباره به آسمان خیره می شوم. "خدایا پس کی این فاصله ها تموم میشه؟ خدا بیا و این دفعه هم کمکمون کن و انتقالی هر دومونو جور کن تا پیش هم باشیم.". یاد مهربانی هایت دلم را آتش می زند...
* * *
شب از نیمه گذشته است... میان نوای هق هق خود به آسمان چشم دوخته ام و ستاره ها را می شمارم... عجیب بیقرارم... خواب به چشمانم نمی آید... هوای آغوش مهربانش دیوانه ام می کند... دل ، کودکانه اما هوشیار بهانه می گیرد... از پس هزار کیلومتر فاصله التماسش می کنم همین امشب بیاید! نوازشم می کند و می گوید: "دیوونم نکن رازقی من... می دونی که بخاطرت هر کار می کنم... بلند میشم همین الان میام"... و دوباره هق هق من و درماندگی از این فاصله ها... بودنش را آرزو می کنم... دعا می کنم... امکان سنجی می کنم!... و باز اشک هایم می ریزند... در عطش دیدارش می سوزم...سعی می کنم هر طور شده خوابم ببرد تا برای لحظاتی فراموش کنم فرسنگ ها از من دور است... ولی دگر بار از صبح فردا چه کنم؟
* * *
دارم دق می کنم، تحمل ندارم دیگه خسته شدم، دارم کم میارم
دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم همش فکر توام، همش بی قرارم
پینوشت:
متن بالا رو دیشب نوشتم اما شعرش مال خودم نیست. شب سختی بهم گذشت. خیلی سخت...
سلام دوستان. چند روزه روحیم خیلی داغونه. به معنای کامل از همه چی خسته ام و حتی گاهی عین این دیوونه های بی منطق! به سرم می زنه کار و همه چیمو رها کنم و برم پیش رامین. کارهامون حسابی به هم گره خورده. همونطور که می دونید از هم دوریم. و دلیل اصلی این دوری محل کار و زندگیمونه. ما بین سه تا شهر با فاصله های خیلی زیاد در رفت و آمدیم. خیلی سعی کردیم این سه تا شهر رو به یک یا حداکثر دو تا تغییر بدیم اما انگار نمیشه. چقدر بعضی ادم ها درکشون پایینه. گاهی بعضی کارهامونو به موافقت یه آدم که مثلا یه مسئوله بستگی داره. دقیقا از مشکلاتمون خبر داره اما موافقت نمی کنه. چی بگم... خیلی داغونم. قبلا برا انتقالی خودم هم یه کم امید داشتم اما الان از اونم ناامیدم کردن. حتی یه مشکل کاری دیگه هم برام پپیش اومده. گاهی تصمیم می گیرم کارمو رها کنم. اما از بس همه تو گوشم می خونن که حیفه کار دولتی رو رها کنی منصرف میشم. نمی دونم... برامون دعا کنید... خیلی هم دعا کنید... چند دقیقه پیش با رامین هم تماس گرفتم . اونم خیلی غصه دار بود. اونقدر به هم ریخته ام که نمی دونم چطور باید بهش تسلا بدم... نمی دونم این روزگار نامرد کی می خواد دست از سر خوشی های ما برداره و دستامونو برا همیشه تو دست هم بذاره...
پینوشت:
شیوای گلم به زودی برات میل می زنم.
شب از نیمه گذشته است و خواب را به چشمانم راه نمی دهم! فردا همان بازی قدیمی روزگارم مرا ناچار به سفری دوباره و دوری از معشوقم می کند... خواب را به چشمانم راه نمی دهم... مباد ثانیه هایی کمتر او را ببینم... حس غریبی سراسر وجودم را فرا گرفته است...
من... دور از او... می میرم... می میرم...
فردا شب چنین لحظاتی باز تنها و غریب خیره به غروب جاده خواهم بود و چشم هایم خیس و دوباره تکرار همان دردها که خوب می دانم خوب می دانید!...
پینوشت:
فردا شب بلیط دارم و باز از پیش رامینم می رم... آه... اعصابم خیلی خورده... حوصله ی هیچی حتی خواب ندارم... چی بگم؟...
امروز سالگرد نامزدیمون بود. دو سال پیش توی همچین روزایی خیالمون از بابت به هم رسیدنمون ۹۸ درصد راحت شد!! توی یه شب پر استرس که به شدت تحت فشار اطرافیانمون بودیم بدون هیچ محرمیتی طی یه جشن تقریبا بزرگ حلقه دست هم کردیم و دل هامونو به دریای عشق رها کردیم. یادمه همون شب هم خیلی ها مستقیما سعی کردن ما رو از هم جدا کنن...
(برای دوستایی که احتمالا نمی دونن عرض می کنم که ما یک سال و نیم نامزد بودیم و تازه ۴ ماهه عقد کردیم. عروسی هم کاش خدا بخواد و زودتر جور شه...)
تا یک ساعت پیش بیرون بودیم. در سالگرد نامزدیمون تصمیمات مهم و جدیدی گرفتیم که بر مبنای اون ها پیشرفت های بزرگی خواهیم داشت. از فردا اولین قدم ها رو بر خواهیم داشت. التماس دعا...
رامینم الان کنارمه و داره تلفنی به یکی از دوستاش که ظاهرا در عشقش ناکام مونده راهنمایی می ده. خیلی به غصه ی دوستش فکر کردم. از خدا می خوام همه ی اونایی که با عشق پاک و خالص همدیگه رو دوست دارند به هم برسند. بیاید برای همه ی این دوستان صمیمانه دعا کنیم...
امروز دنیا برای من پنجره های روشنی گشوده است. از من به آسمان... که پیش از "تولدت مبارک گفتن" رو به آسمان اشک بریزم و بگویم: "خدایا به خاطر آفریدن رامین ازت ممنونم"!!!... خدایا بخاطر آفرینش موجودی که در پاکی و صداقت همتا ندارد ممنون. به خاطر انسان والایی که در بیست و سومین سالروز تولدش از متفکری چهل ساله بیشتر می داند و بهتر درک می کند ممنون...
رامین من... پاکی چشمان و مهربانی دستانت را می بوسم و عاشقانه تولدت را تبریک می گویم. خدا را هزاران بار سپاس که امسال در زادروز میلادت کنار توام...
دوستت دارم... تولدت مبارک...
پینوشت: ۲۶ مرداد باید سرکار باشم ظاهرا! و باید از پیش رامینم برم... از اون روز به بعد جواب کامنت های پرمهرتونو میدم...
خونواده ی خودم(مامان و بابا و...) رفتن سفر. اول قرار بود من و رامین هم بریم اما بخاطر یه کلاسی که رامینم داشت نتونستیم بریم. خیلی دلتنگشون میشم. یه اتفاق بد هم افتاد و همون روز اول سفر، مامانم پاش پیچ خورد و دو تاندول پاش پاره شد(ما بالاخره نفهمیدیم تاندول یا تاندوم؟!) خیلی براش حرص خوردم. اول قرار بود برگردن خونه اما ظاهرا مامانم بخاطر داداش کوچیکم تصمیم گرفته به سفر ادامه بده. ولی کلا خیلی مشکل داره. برا بابامم که حسابی دلتنگم. من به شدت اصطلاحا بابایی هستم. صبح بابام باهام تماس گرفت. به محض اینکه گفت سلام ، اشکام ریخت و دیگه واویلا!! طفلی بابامم اشکش دراومد و خیلی غصه خوردم... بعدشم کلی تو آغوش رامینم از دلتنگی بابا و مامانم اشک ریختم و اینم شد صبح روز تولد!... آه... می دونید... تقدیر من با دوری رقم خورده... من تا اخر عمر یا باید از همسرم دور باشم یا پدر و مادرم...
بگذریم... امروز تصمیم دارم برا تولد رامینم سنگ تموم بذارم. بخدا هرکار هم بکنم گوشه ای از محبت ها و فداکاری ها و توجهی که این انسان بزرگ به من داره جبران نمیشه. کادوها رو که دیشب گرفتم. کیک تولد هم خودم براش می خوام بگیرم. ظهر هم برا ناهار یکی از معروف ترین کافی شاپ های شهر برا پیتزا مهمونش می کنم. عصر هم که جشن می گیریم و می خوام براش حسابی شادی کنم. خدایا بخاطر اینکه امسال قسمتمون کردی روز تولدش با یه پیوند مقدس کنار هم باشیم سپاس...
سرم حسابی شلوغه ولی تصمیم گرفتم هر طور شده سریع بیام نت و آپ کنم:
سمانه: هدیه ای دیگر از خدا برای پاکیمان... خبری مهم و بزرگ... استثنایی زیبا برای زندگی شیرینمان...
رامین: و تو ... تنها تو ... تو و سرمایه ی پاکی ات ... تنهابرای من... هدیه ای است از آسمان ... از خدایمان... برای من... و چه لحظات شیرینیست این لحظات... یک دنیا عشق و یک عاشقانگی زیبا ... ماندگار...
سمانه: باورش آنقدر سخت و عجیب است که انگار خواب می بینم... پیشگویان خیالم هیجان زده و متعجبند!!...
و چشمان شاد و پر هیجان محبوبم که مرا در عمق خوشبختی می کِشد...
رامین: به چشمان معصوم رازقی ام نگاه کردم... با شور... پر از شوق... از خوشحالی در این دنیا نمی گنجیدم...
من با همه هستی ام تقدیر می کنم خدای خویش را...
رامین و سمانه: خدایا ممنون که به خطاهامون نگاه نمی کنی و اینطور خاص هوامونو داری...
پینوشت: روزهای با هم بودنمونه و خودتون می دونید چقدر وقت کم میاریم!. برگشتم خونه در مورد سوال هاتون که توی پست های قبل در موردشون حرف زدیم ، صحبت می کنم. با یه دنیا آرزوی خوب برا همه ی شما...
salam doostye gol.
(bebakhshid latin type mikonam. ba laptop up mikonam o keyboard farsi nadaram)
emshab belit daram o miram pishe ramin. fekr mikonam in sery yek mahi pishesh bemoonam. midoonam ke midoonid cheghadr khoshhalam!
o
faght ye nokteye kootah begam. oonam inke too comment ye dooste azizi porside bood soalamoon dar morede tajrobiyat ro chejoori matrah konim? too hamin comment beporsid. az safar ke bargashtam hatman javab midam.
rasti 17 mordad tavallode raminame. oon moghe ham pishesham. say mikonam oon roz har ghar ham gereftar basham har tor shode up konam.
ya ali
چقدر تنها و غریبم... چقدر دلتنگ می شوم و چقدر بی قرار... این روزها دیگر گریه و بیقراری نیز برایم کم رنگ شده است و این از آن روست که با تمام وجود درک کرده ام این اشک ها حتی آرامم هم نمی کند... راهی نیست... این فاصله ها سخت پاهایم را بسته اند. بسان اسیری می مانم که در میان زنجیرها دست و پا می زند اما خودش هم خوب می داند چاره ای جز صبوری نیست و در آن لحظه نمی تواند کاری انجام دهد...
بلافاصله پس از آپدیت پست قبلی با شوق و عجله از محل کار به خانه رفتم. چمدانم را بستم و راهی سفر برای دیدار محبوبم شدم... چهار روز سرشار از شور و نشاط و عشق در کنار یکدیگر داشتیم... در کنار هم بودنی چون همیشه پُر از موفقیت های بیادماندنی و دستاوردهای مهم!... و باز هم بیش از پیش از داشتن چنین معشوقی به خود بالیدم که شرح آن بماند...
...
اما این چهار روز با سرعتی فراتر! از برق و باد گذشت و وقتی به شهر خودم بازگشتم زمانیکه زنگ خانه را می زدم با خودم فکر می کردم: دوباره هزار کیلومتر از او دور شدم...
... برای صبوریم دعا کنید... می دانم همه قلب های پاک و عاشقی دارید و نیز فهم بالایی...
پینوشت:
1- ایمیل عزیزی تلنگری به من زد! فرموده بود از تجربیاتمان برای راهنمایی آنان که در شرایط ما یا قبل تر از ما هستند در وبلاگ بگویم. قبلا در ایمیل با خیلی از دوستان همراه بوده ام اما در وبلاگ... راستش را بخواهید دقیقا نمی دانم مثلا چه بگویم؟!! نکات بسیاری هست که شاید بتوان از آن کتاب هم نوشت! سعی می کنم از پست های بعد بخشی را به تجربه هایمان اختصاص دهم. از شما هم می خواهم همراهیم کنید و بگویید از چه مواردی برایتان بگویم؟
2- چقدر این روزها همه جا صحبت از ازدواج است. از صمیم قلب برای همه ی آن ها خوشبختی آرزو می کنم و باز غریبانه از خدای زیبایمان می خواهم عمر فاصله های ما را نیز کوتاه کند...
چقدر خوشبختم... که عاشقم... عاشق چون تویی... که شک ندارم فرشتگان آسمان هماره سجده ات می کنند... تویی که پاک سرشتی و پاک زی. تویی که مایه ی غرور منی و این روزها با افتخار میان همه ی انان که روزگاری مرا از عشق تو منع می کردند می توانم فریاد بزنم:"رامین من" و همه نیز مرا بخاطر داشتن تو تبریک می گویند... تویی که آنقدر خوبی که در هیچ لغت یا اصطلاحی نمی توانم وصفت کنم... تویی که مظلومیت یک زن را خوب درک می کنی و مرا از زوایه ی دیگری متفاوت با این اجتماع وحشی درک می کنی. تویی که مرا بیشتر از خودم کشف کرده ای...
چقدر خوشبختم... که شانه ی چون تویی تکیه گاهم است و سینه ی چون تویی مامن من...
امروز... اینجای زمان تو همسر منی... مرد دنیا و امال و آرزوهایم... و انقدر می خواهمت و عاشقت هستم که کافیست به عشق پاکمان فکر کنم و اشک هایم جاری شود. و من این اشک ها را از آن جهت دوست دارم که به خودم اثبات می کند این عشق چقدر زلال است... امروز اینجای زمان تو سردمدار زندگی زیبایمان هستی و من بی شک تا همیشه های با هم بودنمان همراه و یاورت خواهم بود که اگر جز این باشد کفر نموده ام...
و فردا... فرداهای زیبای زین پس... در گذر روزگارانی که دیوار این فاصله از بین من و تو برداشته شود و سقفی مشترک روی سرمان قرار گیرد ، از نسل همیشه جاوید من و تو کودکی پا به دنیا خواهد گذاشت کودک تر از من و تو... و ان روز من هر لحظه با افتخار و عاشقانه در چشمان تو به عنوان مردی که روزگارانی عاشقش شدم (و تا جهان بر دار است عاشقش خواهم ماند) واینک یک پدر است خیره خواهم شد. مراتب بالاتری از عشق را خواهم دید... و باز هم عشق و عشق و عشق...