شب از پنجره ی چشمان تو به تنهاییم آرامش داد. زانوانم را از بند دست هایم رها کردم. دست به آسمان نگاهت بالا بردم و ستاره چیدم... با هر ستاره آرزویی زیر لب زمزمه کردم و با هر آرزو اشک ریختم...
سلامتی تو... لیاقت من برای تو... و ... و ...
و در راس همه ی آرزوها از خدای زیبایمان خواستم طومار این فاصله ها را برای همیشه در هم پیچد و دست های عاشقمان را برای هماره ها در دست یکدیگر نهد... و عجیب بود وقتی پیامک های تو رسید و دانستم تو نیز دقیقا همین آرزوها را...
من و تو هر جای دنیا که باشیم همیشه از یک آسمان ستاره می چینیم...
پینوشت:
۱- کاش دیگر هرگز به آن شهر باز نگردی!
۲- تلاش بزرگی پیش رو داریم. دیگر فاصله را نمی پذیریم. اینبار محکم تر از همیشه برای برداشتن فاصله ها قدم بر می داریم. دیگر هیچ قانونی هم نمی تواند مقابلمان بایستد...
۳- وصیت کردم... اگر در این سال های دوری از تو مُردم مرا در شهر تو دفن کنند تا لااقل ان موقع حس کنم عمر فاصله های زمینی به سر رسیده است... فقط قول بده عطر پدر و مادرم را بسیار بر سر مزارم بیاوری... عجب دردیست! من همیشه باید درد دوری عزیزی را داشته باشم. حتی پس از مرگ!
۴- داشتم آرشیو سال های پیش وبلاگ رو مرور می کردم. تو یه پستی نوشته بودم: "قصه ی دخترک و پسرک عاشق قصه ها هنوز ادامه داره... کاش همونطور که شروعش توی یه روز بهاری بود ، اوجش هم بهاری باشه... رسیدنی بهاری داشته باشه..." اشکام ریخت... خدای من چه تقدیر زیبایی. دقیقا ما در بهار شروع کردیم و توی یه بهار زیبا (بهار امسال) هم به هم رسیدیم... خدایا شکرت ، چجوری می تونم سپپاسگذاریتو کامل بجای بیارم؟...
آهای!
آهوی شکر کن ِ سیاه چشم ِ درگویِ عشق آفرین...
این زمین به آسمان شکوه کند.... آسمان هم به زمین اخم کند...
من همان پا پتی ام تو عشق تو. فقط و فقط عاشق تو.
|| من فدای تو... به جای همه گل ها تو بخند!
نیمه شبی غریب. چون تمام نیمه شبان خیس این چند سال. منتها با این تفاوت که این بار نام پاک تو به عنوان... بسم الله: همسر... در کنار نام من است...
و این یعنی رهایی عشق... یعنی پرتاب روح در دریای دل... یعنی پرزدن تا خدا... به ماه چشم می دوزم... شب ، ستاره چینی من و تو را می طلبد... بودنت را با همه ی وجود آرزو می کنم... حتی اگر به قدر یک در آغوش گرفتن باشد حتی اگر به قدر یک لحظه باشد... به ماه چشم می دوزم و آرام زمزمه می کنم: "دوستت دارم"... اشک هایم می ریزند... احساس می کنم پا بر زمین نیستم. انگار هنوز متولد نشده ام. انگار دوری ای نیست. دلتنگی ای نیست. تو در منی و من... بسم الله: عاشقم...
... گوشی را بر می دارم ... صدای ممتد بوق... صدایش که از ان سمت جاده می آید... با شیدایی عجیبی اشک هایم می ریزد. اشک هایم را پنهان می کنم. در حرف ها و خنده هایش هزاران بار می میرم و متولد می شوم. چقدر دلم می خواهد نوازشش کنم... بغض صدایم را می فهمد. خوب می توانم تصور کنم چگونه غرق چشم هایم می شود... آرام زمزمه می کند: بمیرم الهی... انگار کسی قلبم را بفشارد نفس هایم به شماره می افتند: خدا نکنه... بی تو می میرم...
پینوشت: دارم فکر می کنم باید یه تغییرات اساسی در وبلاگ بدم. به زودی منتظر تصمیمات جدید باشید!!
به قلم یاس رازقی(خانومی ماجرا...)
امروز خیلی دلم هوای دردودل اینجا رو کرد. اینجا رو خیلی دوست دارم. چون خیلی از خاطراتم اینجا ثبت شده. گاهی اوقات دلم می خواد بشینم خاطرات این چند سال رو تایپ کنم و بذارم تو بلاگ. اما هر بار به دلایلی منصرف می شدم. نمی دونم شاید اگه حس کنم اینجا کسی هست که خاطراتمون می تونه براش راهگشا باشه اینکارو بکنم. نمی دونم اینجا هنوز بازدید کننده داره یا نه؟ اصلا کسی نوشته هامونو می خونه؟ خیلی دوست دارم بدونم. پس اگه این پستو می خونید کامنت بذارید تا بدونم کیا هنوز همراه این وبلاگند.
امروز که دارم می نویسم با چهار سال پیش خیلی تغییرات داشتیم. اون روزها پر بود از استرس مال هم شدنمون. از نگرانی موافقت خونواده هامون. پذیرش فامیل. مهریه. خونه. ماشین. جشن. تحصیل. عروسی و هزاران دغدغه ی دیگه که خوب یادمه چقدر براش تلاش کردیم. این وسط دوری و دلتنگیمون هم مضاف همه ی این دردها بود. چه شب هایی که تا صبح اشک ریختیم و خدا خدا کردیم. دعای همه ی ذکرها و نیایش هامون برای وصال بود. عاشقانه کنار هم ایستادیم . با هماهنگی و سیاست پیش رفتیم. خدا هم تنهامون نذاشت...
و امروز دوران زیباتری داریم. خیلی زیباتر. خیلی. اون تلاش ها ثمر داد... خدا لطفشو بهمون نشون داد و به هم رسیدیم و همه ی اونچه که اون روزها براش دغدغه داشتیم رو به بهترین شکل بدست آوردیم. نمی دونید چه حس زیباییه. رها شدیم... رها... حالا حس نهفته توی عاشقانگی هامون خیلی زیباتر شده. تقدس ها جور عجیبی خودشو نشون میده. حالا زندگی خیلی زیباتره... خیلی...
و حالا در حوالی خوش ترین ساعت های زندگیمون دوست دارم عاشقانه از موجود پاک و خاصی که دیگه... بسم الله... "همسرم" هستش تشکر کنم. بذارید روی حرفم با شما باشه نه با اون. چون همیشه زبونم جلوش قاصر بوده... باور کنید من شخصیت و افکارمو از اون دارم. حتی پیشرفتم توی ادبیات رو هم مدیون اونم. دنیا و آمال و افکارش خیلی با من متفاوت بود. خوب یادمه کلماتش ، حرف هاش ، افق افکارش خیلی با من متفاوت بود. درکش از خدا ، دین ، عشق و... اونقدر زیبا و باورنکردنی بود که گاهی حس می کردم این موجود رو دقیقا خود خود خدا فرستاده. یادمه بابام که اوایل با ازدواجمون مخالف بود وقتی یه سری نوشته هاشو می خوند با همه ی غرور و متانتی که داره اشکاش جاری شد!! بعد از پیشنهاد بهارنارنجم به من ، روز بعدش خونوادمو در جریان گذاشتم! مدت ها بعد وقتی بابام دید جریان جلو رفته و ما چقدر به هم علاقه مندیم چنان تحقیقی در مورد اونو شروع کرد که اگه توی بچگیش از جاش جم خورده بوده برا بابام محرز شد! در راستای حصول به همین شناخت ، بابام حدود 40 تا سوال اماده کرد و ازم خواست بگم کتبا براش جواب بده. و خوب یادمه یکی دو ماه روی سوال ها کار کرد و روزی که به دست بابام رسید پاکتو که باز کردیم از توش یه جزوه ی 50 صفحه ای تلق و فنر شده و شیک درآوردیم که روی صفحه ی اولش نوشته بود : "برای یک پدر..." روی صفحه ی دومش نوشته بود: "بنام آنکه زنجیر مجانین را به لرزه افکند..." و روی صفحه ی اخرش هم نوشته بود: "و بوسه بر شانه های یک پدر...". وقتی بابا شروع کرد به خونودن جواب سوال ها ، در حین خوندن اولین سوال که این بود: "دید شما نسبت به ازدواج و زندگی مشترک چیست؟" ، اشک از چشماش جاری شد. آروم زیر لب گفت: "یاد اون لحظه ای افتادم که زیر ناودون طلای کعبه از خدا خواستم فردی با چنین افکاری قسمت دخترم کنه..." و بعد خوب یادمه منی که باور نمی کردم بابام با اون همه غرور و شخصیت بالای اجتماعیش اشکاش جاری شده باشه همراه با اون شروع به اشک ریختن کردم. البته این مورد رضایت بابامو کسب نکرد . اصولا بابای من چون آدم سرشناسی بود خیلی ها توی ازدواج هاشون باهاش مشورت می کردند(هر چند شغلش هیچ ربطی به این مسائل نداره) برای همین مسلم بود که برای ازدواج دختر خودش بیشترین سخت گیری رو بکنه. برای همین این مساله رضایت نهاییشو نتونست بدست بیاره. و مدت ها طول کشید و از هر سو و هر کس بهانه و از هر سو و هر کس نکته و از هر سو مخالفتی ابراز شد. و این وسط باور کنید اگه بهارنارنجم دستمو نگرفته بود... اگه بهم یاد نمی داد مرد عشق بودن یعنی چی... اگه هوای افکار و اعتقاداتمو نداشت... بخدا من امروز اینجای این زندگی زیبا نبودم... شاید زودتر از اینا جا زده بودم و عشقش برای همیشه دردی میشد گوشه ی دل تنهام... وای خدای من حتی فکرش هم دیوونم می کنه... شکرت خدا...
گرچه الان هم از هم دوریم اما تجربه ی این چند سال هنوز هم به یادمون هست... اونچه در عشق ما بی تاثیرترین بوده تن ها و جسم هاست. حالا که دارم ساده و صادقانه میگم بذارید اینم بگم که زیباترین لحظه های زندگیم مال همین ده روزی بود که کنار هم بودیم. همون لحظاتی که توی آغوشش آروم می گرفتم. همون لحظاتی که دستای مهربونشو دور کمرم حلقه می کرد. همون لحظاتی که تو چهره اش نگاه می کردم... همون لحظاتی که جلوم می رفت و می اومد... وای خدای من چقدر دوستش دارم... داشتم می گفتم. زیباترین لحظات برای من لحظاتی بود که پشت و پناهمو دقیقا "حس" می کردم. اما الانم که از هم دوریم با خاطراتمون و امید دیدار دوباره مون زنده ایم. نذاشتیم حتی یک بار دوری و دلتنگیمون روی اخلاقمون تاثیر بذاره و همدیگه رو برنجونیم. ما به سادگی همدیگه رو به دست نیاوردیم... برای هم خون دل خوردیم. خون دل.
حرف که خیلی دارم اما خب... آخر حرفام برای همه ی اونا که دل هاشون زنده به عشق حقیقیه آرزوی رسیدن به پله های بالاتر رو می کنم. ولی بدونید زمانی به پله ی آخر می رسید که توی اون دنیا خدا دستاتون رو تو دست هم بذاره. من نگرانم! همیشه از خدا می خوام ما رو جوری محشر کنه که اون دنیا هم با هم باشیم. این دنیا که چند صباحی بیشتر نیست. من همیشه ی اونو می خوام...
یا علی
وصالی مقدس... رسمیت یافتن عشقی دیرینه... نزدیک تر شدن قلب ها... دلدادگی ای شدیدتر... حرکتی تازه... هدفی والا... گرچه باز هم فاصله ها...
پینوشت:
1- شاید باورش سخت باشه و سخت تر از اون تجربه اش. اما درست 10 روز پس از وصالمون دوباره از هم دور شدیم!... دوری ای که شاید چند سال دیگه طول بکشه. فقط خدا می دونه چه دردی بر روح و تنمون هست. فقط خدا می دونه چه روز و شب هایی رو دور از هم می گذرونیم... اما همونطور که تا حالا ثبات قدممون رو در عشق ثابت کردیم از این پس هم به امید یاری خدا و عشق همدیگه برای هم صبوری خواهیم کرد تا وقتی شرایط پیش هم بودنمون مهیا بشه. ولی نمی دونید صبوری چقدر برامون سخته...
2- این روزها درگیری کاریم خیلی زیاده و واقعا فرصت وقت گذاشتن روی وبلاگ رو ندارم. برای همین هم بخاطر پست های کوتاه و دیر به دیر می بخشید.
چند دقیقه پیش از همین فاصله ها مشترکا!! کارت عقدمونو انتخاب کردیم. این روزها شور و حال دیگه ای داریم. درست ۱۰ روز دیگه به هم می رسیم. درست ۱۰ روز دیگه این همه سختی و این همه غصه تموم میشه.
این روزها خیلی درگیریم. در گیری هایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردیم بالاخره اتفاق بیفته. لباس عروس ، تاج ، کارت ، سفره عقد و...
آرزو می کنم همه ی اون هایی که دلشون زنده به عشق حقیقیه این روزهای ما رو تجربه کنند.
تمام سفرهای زیر کاملا اتفاقی پیش می اومد و هیچ وقت برنامه ریزی شده نبودن:
- چند روز بعد از آشناییمون یه سفر مشهد برام پیش اومد و از روی صحن با بهارنارنجم تلفنی حرف زدیم و پیمان بستیم...
- چند روز قبل از برگزاری جلسه ی خواستگاری رسمیمون و متعاقبا نامزدی ، یه سفر مشهد برام پیش اومد و روبروی ضریح مقدس آقا دعای وصال کردم ...
- روز بعد از نامزدیمون برای بهارنارنجم یه سفر مشهد پیش اومد و روبروی ضریح شکر وصال کرد...
- خرید عقدمون در مشهد انجام شد!...
- و حالا در حالیکه حدود دو هفته دیگه تا عقدمون مونده دوباره یه سفر اتفاقی برام پیش اومده و دارم میرم مشهد...
... و نذر کردیم که بعد عقدمون در اولین فرصت با هم بریم مشهد پابوس امام رضا...
راستی من اونقدرها هم به مشهد نزدیک نیستم. حدود 6 ساعت بعد فاصله دارم.
پینوشت:
دیشب و در آستانه ی عقدمون دوباره بهم ثابت شد که تو انسانی برگزیده و خاص هستی... خدایا سپاس.
- بهار عزیز برات میل زدم. در ضمن دوستان این آی دی وبلاگه: eshghebidar.1388@yahoo.com
درست یک ماه دیگر انتظار سه ساله ی ما که شرح ماوقعش را در این وبگاه بسیار خوانده اید به پایان خواهد رسید. و در هفتم فروردین 8۸ عقد خواهیم کرد. دیشب حس و حال عجیبی داشتم. و امروز تصمیم گرفتم آنچه دیشب برای عشقم با اس ام اس زمزمه کردم را اینجا ثبت کنم تا باز هم چون پیشین نوشته هایمان برای همیشه ماندگار گردد.
" رامین؟ فکر کن. دقیقا یک ماه دیگه همچین شبی ما دوتا خوابمون خواهد برد؟!!! امشب شب مهمی تو زندگی من و توئه. اشکام ریخت. بیا با خدا حرف بزنیم...از خدا بخوایم هر نگاه عاشقانه ای به هم می کنیم از عشق اون نشات بگیره. ازش بخوایم حتی یک لحظه تنهامون نذاره. این حقیقته که فقط عشق خدایی زیباست. از خدا بخوایم بهمون سعادت عشق ورزیدن بده. ما رو انسان هایی متمدن و شاخص قرار بده... "
ما همچنان در انتهای آسمان دلدادگیمان امتداد جاده عشق را نظاره می کنیم... همچنان هستیم و از بودن لذت می بریم که زندگی با عشق زیباترین حذ زندگیست...
از روزیکه در این وبلاگ از عاشقانه نوشت هامان می گوییم 3 سال می گذرد... نیمه شب های بارانی مان را خیلی از شما به یاد دارید... با نجواها و دعاهامان آشنایید... از کمیل ها و توسل هامان با خبرید... از خدا خدا کردن هامان...
استرس ها و نگرانی ها. از دغدغه های لحظه لحظه. دنیا و آدم هایی که با همه ی قدرتشان نتوانستند حریف عشق و تدبیر ما شوند.
و زمان گذشت...
و اینک در آستانه ی سرشارترین فصل دلدادگیمان هستیم. امسال با بهار طبیعت ، بهار عشق ما نیز فراخواهد رسید و در یک شب رویایی حلقه ی عشق را -از دید دیگران به نشان عقد و از منظر ما به نشان عهد همیشگی عاشقانگیمان- در انگشت یکدگر خواهیم کرد.
غصه ها گذشت... گریه ها تمام شد... آن شب های بارانی... آن تمناها و درماندگی ها... تمام شد! اما نه به این سادگی! که به قیمت خون دل خوردنی بس عجیب...
و این روزها قلب هامان سرشار از شور و شادی است. دغدغه های آن روزهامان تبدیل به دغدغه ی سفره عقد ، تاریخ عقد ، لباس عروس، مرخصی برای دیدار بعد از عقد و ... شده است.
باز هم انتهای کلام سپاس خدای بزرگی را که شکوه قدرتش را به ما نشان داد و برای ما جز شرمساری هیچ برایش نیست...
چشم باز کن مهربانم... باور کن همین چند دقیقه که در خوابی دلتنگ و بیقرارت شدم!!...
عاشقانه نوازشت می کنم و بوسه ای آرام بر لب های زیبایت می زنم. آه که چقدر در دوری و محرومیت شدیدمان با این امید و رویاها توان تحمل ادامه ی این دوری ها را بدست آورده ام. براستی زجر این روزگار غریب برای ما جز این حال و روز من و تو چیست؟! درد است... زجر است... عذاب است... دو دلداده از یک سو در عشق یکدیگر تب ثانیه ها را بخش کنند و از سویی دیگر با محرومیتی نامردانه از دیدار چشم های یکدیگر محروم باشند. براستی این آدمک های بی انصاف چرا نمی فهمند من و تو دور از هم می میریم؟!...
آرام: چشم باز کن دلدارم...طاقت خوابیدنت هم ندارم. به پایت صبوری ها کرده ام. اما از من نخواه برای دلتنگ شدنت هم صبوری کنم که ا مکان ندارد!! چشم باز کن آرام من...
پینوشت: می دانم که سراپا ایرادم... می دانم که در تمام این سه سال من تو را بسیار آزار داده ام و تو برایم بسیار گذشت و صبوری کرده ای... "با دست های خالی شرمنده ام..." به حرمت قلب پاکت سعی خواهم کرد خودم را برایت بسازم... "باید" خودم را بسازم. سکوت فداکارانه ی تو در مقابل ایرادات من خبر از دلگیری خدا از من دارد...