عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

خدا...

            کاش ببخشی تو خطاهامو دوباره...  

                    ای خدای مهربون دلم گرفته          از این ابر نیمه جون دلم گرفته   

                                          از زمین و آسمون دلم گرفته...

آخه اشکامو ببین دلم گرفته          تو خطاهامو نبین دلم گرفته 

                      تو ببخش . فقط همین. دلم گرفته... 

 

 ... تو بزرگی... اولین و آخرینی...

تنهامون نذار خدا... 

                                                                 التماس دعا...

چقدر خوبه که...

چرا با وجود گذشت اینهمه سال هنوزم مثل اوایل دوستش دارم؟... چرااینطور عجیب عاشقشم ...  دلیلش اینه که:

به قول یه دوست وبلاگی که الان یادم نمیاد به سبک چارلی چاپلین می نویسم:

_چقدر خوبه که رامین دوستم داره و بخاطر بدست آوردنم اونهمه سختی رو تحمل کرد و می کنه. این سری که پیشش بودم خواهرش می گفت "رامین از حد یه مرد هم برای رسیدن به شما خیلی بیشتر سختی کشید."

_ چقدر خوبه که رامین بخاطر شاد کردن من هر تلاشی می کنه. گاهی حس می کنم تمام لحظاتشو وقف شاد کردن و راضی نگه داشتن من می کنه. وقتی به لقمه تو دهان گذاشتنم هم نگاه می کنه و منتظره ببینه از غذایی که برام خریده خوشم اومده یا نه؟ حتی اگه هزار بار همونو قبلا برام خریده باشه.

_ چقدر خوبه که هر قدر بخوام میتونم براش ناز کنم و همیشه نازمو با جون و دل می کشه. بخصوص اگه بفهمه دارم ناز می کنم!

 ـ چقدر خوبه که رامین قبل از هر تصمیمی با من مشورت می کنه و ما در جریان تمام کارهای همدیگه هستیم.  

ـ چقدر خوبه که رامین تا حالا حتی یه دروغ هم به من نگفته...

_ چقدر خوبه که قهرهای ما به چند دقیقه هم نمی رسه و همیشه هم اونه که با آغوش بازش سمت من میاد

_ چقدر خوبه که دعوامون نمیشه و وقتی سر یه موضوعی بحث می کنیم حتی اگه عصبانی بشه حرمتمو نگه می داره و حواسش به حرف هایی که بهم می زنه هست.

_ چقدر خوبه که همیشه براش تازه ام و مدام این موضوع رو اذعان می کنه که هیچ وقت براش تکراری نمی شم.

_ چقدر خوبه که رامین ظاهر و انداممو دوست داره و همیشه ازم تعریف می کنه و خدا رو بخاطرشکر می کنه

_ چقدر خوبه که رامین به کار و موقعیت اجتماعیم احترام می ذاره و مدام از موفقیت های اجتماعیم تو حریم خودمون و حتی جلوی خونواده و فامیلش تعریف می کنه.

_ چقدر خوبه که رامین منو به خونواده اش ترجیح میده و ضمن احترام به خونواده اش بهشون ثابت کرده که همسرش اولویت اول زندگیشه. و شاید دلیل اصلی عدم دخالت هیچ کس تو زندگی ما دو تا هم همین باشه

_ چقدر خوبه که رامین یه مرد با سیاست و با تدبیره که من برا هر دغدغه و مشکلی می تونم راحت بهش تکیه کنم و ازش کمک بخوام. و اطمینان داشته باشم مساله جوری حل می شه که همه چی مرتب باشه!

_ چقدر خوبه که رامین باگذشته. حتی بیشتر از من.

_ چقدر خوبه که رامین مهربونه. اونقدر مهربون که من به عنوان یه دختر که معمولا باید مهربون تر باشه پیشش شرمنده ام... اونقدر بهم مهربونی می کنه و هوای همه مسایلمو داره که گاهی حس می کنم بچه اش هستم! از غذا خوردنم گرفته تا خوابیدنم. و سایر مسایل روزانه...

_ چقدر خوبه که رامین صبوره و خونسرد. این یکی دیگه عالیه!  

ـ چقدر خوبه که رامین قلم توانمندی داره و مدام برام می نویسه...

_ چقدر خوبه که رامین ضمن درخواست رعایت یه سری تعصباتش روی من ، هیچ وقت اسیرم نکرده و همیشه جوری باهام تا می کنه که عقده ی هیچ مساله ای به دلم نمونده.

_ چقدر خوبه که برای زیبایی ها و ظاهرم اونقدر ذوق نشون میده و مدام ازش حرف می زنه که تبدیل شدم به دختری که دوست دارم فقط برای شخص خودش بهترین هامو داشته باشم.

_ چقدر خوبه که رامین هنوز هم برای اشک هام حرمت قائله 

ـ چقدر خوبه که رامین اونقدر قدرشناسه که همه خوبی هام به یادش می مونه و هیچ وقت فرامشو نمی کنه و مدام حتی جلوی خودم از خوبی هام تعریف می کنه...

_ چقدر خوبه که رامین با همه خستگی و گرسنگیش وقت ناهار با بقیه سر میز نمیشینه و چند ساعت منتظر می مونه تا من از سر کار برگردم و با هم ناهار بخوریم(البته این رویای زیبا فقط مال وقتیه که میاد پیشم)

_ چقدر خوبه که رامین تو کوچه و خیابون و دانشگاه به هیچ زن یا دختر دیگه ای نگاه نمی کنه. و همیشه هم اینو به خاطر حس تعهدش به من می دونه. سال ها از شروع این عشق می گذره و من حتی یک بار نتونستم ازش تو این مورد ایراد بگیرم. حتی تو دانشگاه اگه میخواست از دخترای کلاس جزوه بگیره از طریق یکی از پسرا این کار رو می کرد. یه سری حتی از من خواست از یکی از دخترای کلاسشون براش جزوه بگیرم! و وقتی با جواب من که بخاطر اطمینانم بهش گفتم : "من نمیشناسمش و خجالت می کشم. خودت بگیر" روبرو شد گفت تعهد من به تو و عشقم به حدیه که دوست ندارم خودم برم. تعجب نکنید. رامین بچه مثبت هم نیست! یه پسر معمولیه مثل همه پسرای دیگه. اما این مساله ی تعهدش اونقدر همیشه برام عجیب بوده که گاهی حس می کنم من به این اندازه مراقب تعهداتم نیستم و مراقبت های لازم رو انجام نمیدم.

_ چقدر خوبه که رامین در قبال اشتباهاتش ازم عذرخواهی می کنه. به نظر من این یعنی تمامیت یک مرد. که حاضر باشه تمام غرور مردانه اشو برای من بذاره کنار و...(تو اجتماع خیلی ها رامین رو مغرور می دونن)

_ چقدر خوبه که رامین در قبالم این همه احساس مسئولیت می کنه و بخاطر رفاهم هر تلاشی می کنه و برای غصه هام واقعا ناراحت میشه و پیگیر ...

_ چقدر خوبه که رامین خودخواه نیست و اول همه چی رو برا من میخواد

_ چقدر خوبه که رامین همیشه به خونواده ام احترام می ذاره و با مهربونی ها و سیاست هاش با وجود داشتن یه رقیب! خونواده و فامیلمو به خودش جلب کرده.

_چقدر خوبه که رامین زرنگه و در کارش موفق

_ چقدر خوبه که رامین تو اجتماع و محیط کارش اینقدر مورد علاقه و اعتماده (البته این مورد به شدت باعث حسادت من میشه. هر چند همکاراش همه مرد هستند!)

_ چقدر خوبه که رامین هر کاری از دستش بر میاد. حتی آشپزی! (دستپختش عالیه!!)

_ چقدر خوبه که رامین هم رشته ای و هم تخصص منه و درک کاریش از من بالاست... و توی مشکلات تخصصیم می تونم ازش کمک بگیرم

_ چقدر خوبه که سلایق و علاقه مندی هامون در 99 درصد موارد با هم یکیه. ودر اون یک درصد بقیه هم خیلی راحت با هم کنار میایم.

_ چقدر خوبه که رامین از ناهنجاری های روزمره ی اجتماع از جمله دعوا ، تصادف و بخصوص ترافیک عصبانی نمیشه و خونسرد از تمام لحظاتش لذت میبره

_ چقدر خوبه که رامین همیشه برای تهیه ی هدیه برا من مدت ها وقت می ذاره و خوب می گرده تا بهترین ها رو برام بخره.

_ چقدر خوبه که رامین درست مثل یه دوست تو تمام عرصه های زندگیم حاضر میشه. جوریکه هیچ وقت حس نکردم به اون شکل سنتی شوهرمه و اکثر اوقات حسی مثل یه دوست بهش دارم... دوستی که عاشقشم...

_ چقدر خوبه که حس می کنم رامین در عشق خالص تر و جلوتر از منه... هر چند همیشه شرمندشم...

خدای من... خودت می دونی چقدر همیشه شرمنده ی تو و اون بودم... شرمنده ی تو بودم از اون جهت که نمی دونم چرا به من نافرمان و نالایق چنین فرشته ی بزرگ و خاصی دادی... و شرمنده ی اون که حس می کنم براش مثل خودش نیستم. لایقش نیستم... 

 

اضافه شده در ۲۰/۹/۸۸ ساعت ۲۲:۲۱: 

دلم خیلی گرفته. بیتاب عشقم هستم. دلم تنگ شده. بریدم. تحمل ندارم. خسته ام. با وجود اینکه خونواده ام دور و برم هستن اما احساس تنهایی می کنم. انگار فقط با اون می تونم سر کنم. حس بی پناهی عمیقی دل و روحمو گرفته. همسرمه. پناهمه. چطور تحمل کنم؟ چقدر تحمل کنم؟ تا کجا صبر کنم؟ چقدر؟ خدایا تنهام نذار... نذار بشکنم...

با دنیایی از عشق و خاطره آمدم...

گرچه شب جاده ای که لحظه به لحظه مرا از تو دور میکند تاریک و بارانیست اما پر از امید و حس های تازه است... واین شاید نیروی عشقیست حقیقی و خدایی که همیشه در تنهایی هایم با صدای تو میگوید: هیچ وقت برای تازه شدن دیر نیست... و اینگونه است که با تو من همیشه جوان خواهم ماند...

هرلحظه ی این عشق تولد دوباره ی من و توست... وقتی برای دیدار بعدی... و برای همیشه های با هم بودنمان تلاش می کنیم... 

نیمه شب ۹ آذر ۸۸ - اتوبوس برگشت از پیش دلدارم...

 

پینوشت: پیشاپیش عید حقانیت مولا رو تبریک میگم...

میرم پیش بهارنارنجم!

یه خبر خوب! نیم ساعت دیگه بلیط دارم و میرم پیش عشقم!! باورتون نمیشه چقدر هیجان زده و خوشحالم. یه هویی اتفاق افتاد. دستام جوری از شادی و هیجان می لرزه که نمی تونم تایپ کنم. عجله هم که دارم. خدا رو شکر. از سفر برگشتم به همتون سر می زنم

تصویر دوری از یک رویای زیبا تنها سهم ثانیه های بارانی من است... " آغوش" ... نگاه حسرت بارم از پس مشجر چشمانم به قاب عکست خیره می ماند... فریاد مرده در گلویم اندکی جان می گیرد... قاب عکست را در سینه می فشارم.. عطش حتی یک لحظه حضورت ... سر به آسمان بالا می برم و با درد تو را از خدایم میخواهم...  

برگ های درختان یک به یک می افتند... رهگذران سر در گریبان فرو برده می روند و می آیند... تقویم ها ورق می خورند و روزها از پی هم می روند... و من هنوز زیر اقاقی پیر خاطراتمان روی نیمکت دلتنگی های غریبم به انتظار امدن توام... باران شروع به باریدن کرده است... کی خواهی آمد و چتری به روی سرم خواهی گرفت؟...  

- حدود دو ماه می گذره همدیگه رو ندیدیم... تا حالا اینهمه صبوری دیده بودین؟!! ... هر شب اشک و التماس به خدا... هر شب بیقراری و دلتنگی... باور کنید تازگیا وقت خواب با عروسکام که هر کدومش یکی از خاطراتمونو زنده می کنن حرف می زنم تا بشه خوابم ببره!!! ... تنها شور این عشق و بعد از اون هم امید به آینده ی روشن کاری عشقم و موفقیت های هر روزشه که بهم قدرت صبوری می ده...  

پر از حسرتم...  

خدایا التماست می کنم...

۱۹ آبان - سالروز آشناییمون ،یک غروب پاییزی که صبح بهار عشقمون شد

جعبه ی دفتر خاطرات اون روزهامو از ته کمدم با کلی سختی از زیر وسایلم میکشم بیرون. روی جلدش نوشتم : "یادداشت های غزیبانه". آخه این دفتر مال اون روزها بود که واقعا تنها بودم. اون روزها که فکر می کردم هیچکس تو دنیا مثل من نیست و مثل من به دنیا نگاه نمی کنه. اون روزها که فشار درس ها هم توام شده بود و دیگه واقعا بریده بودم... صفحاتشو ورق می زنم. بعضی صفحات خیسند... خیس اشک هایی که نیمه شب ها تو خوابگاه ، پشت پرده ی تختم به یاد تنهایی هام می ریختم... توی خیلی از صفحات این شعر سهراب رو نوشتم: "تنها باش و سر به زیر و سخت..." . توی یه صفحه دیگه یه شعر طولانی از غرور و تنهایی گفتم... کلا اون روزها در عین تنهایی و احساس سرشارم دختر سرکشی بودم و نمی دونم چرا توی تمام خاطراتم هم اینو ثبت کردم!... اون روزها پسرهای زیادی به خیال خودشون بهم علاقه مند بودن. اما نمی دونم چرا نمیخواستم بذارم راحت کسی به دستم بیاره. نمیخواستم بدون جوونه زدن ریشه های یه عشق  خاص و حقیقی تو وجودم ، دست کسیو بگیرم... شاید این ها هم نبود. شاید می خواستم بذارم ببینم قسمت من کدوم ثانیه ی گذر اون روزهاست... توی صفحه ی ۱۷/۸/۸۴ دفتر خاطراتم از تنهایی ها و خاطرات دخترانه ام گفتم. توی صفحه ی ۱۸/۸/۸۴ در دو خط از یه اتفاق و یه آشنایی جدید با یه پسر بنام رامین حرف گفتم. اما خیلی طبیعی. فقط از شغلش گفتم و اینکه اونم مثل من شعر میگه . اون روز همه چی خیلی معمولی و طبیعی بود. مثل همه ی روزهای دیگه ، شب فقط به تنهایی ها و درس هام فکر می کردم. تا اینکه دفتر رو ورق می زنم و میرسم به صفحه ی ۱۹/۸/۸۴. تو این صفحه نوشتم : "دوباره همون پسر دیروزو دیدم. آدم با شخصیت و جالبیه. کلی با هم در مورد شعر بحث کردیم. اونم خیلی محترمانه و متین. اصلا هم مسخره بازی و اینا تو بحثمون نبود!!"(اینو از اون جهت نوشتم که اون روزها یادمه توی اکثر بحث های شعری انفرادیمون در حاشیه ی شب شعرها و همایش هامون همیشه بحث به یه سری مسخره بازی ها و شوخی ها و برنامه ریزی ها برای شب شعرهای بعدی می کشید. البته شخص من هیچوقت در این بحث های انفرادی شرکت نمی کردم. حداقلش به این دلیل که دانشجوی خوابگاه مهندسی بودم و شب شعرها تو تالار دانشکده علوم برگزار می شد. بنابراین باید سریع خودمو می رسوندم به سرویس و خوابگاه ) . اون روز ۱۹/۸/۸۴ من خیلی تنها و دل گرفته بودم. بین حرف هام اشاره ای به این موضوع کردم و اون خیلی سعی کرد شادم کنه. اونم به شکلی عجیب و جالب که یادمه اون شب در ادامه ی دفترم نوشتم : برام جالب بود. فکر نمی کردم هنوز هم آدم هایی تو دنیا باشن که شادی و نشاط سایرین براشون مهم باشه و بدون هیچ چشم داشتی برای روحیه دادن بهشون تلاش کنن. اون روز هم به شب رسید و طبق روال همیشگی خودم که به هیچ آشنایی ای فکر نمی کردم ، اون جریان رو هم ساده پشت سر گذاشتم. روز ۲۰/۸/۸۴ توی دفترم دوباره از تنهایی هام گفتم و اینکه چقدر از شرایط فعلیم ناراضیم و اشاره کردم که چقدر دلم میخواد یه زندگی تازه و پر از عشق رو شروع کنم. به درگاه خدا کلی اشک ریخته بودم. و غافل از اینکه روز قبلش زمانی در خاطره های من روزی ماندگار خواهد شد... غافل از اینکه کسی از اون شب با عشقی خدایی عاشقم شده بود... 

+ اون روزها مغرورانه می گفتم امکان نداره من یه روز اگه یکیو دوست داشته باشم برم بهش پیشنهاد بدم. یه پسر باید ناز منو بکشه و غرورشو بذاره زیر پا . اما امروز اعتراف می کنم که اگه  اون روزها میدونستم پسری مثل تو هم هست ، خودم پا پیش میذاشتم و بهت ابراز علاقه می کردم!!!! رامین تو برای من یه اسطوره ی به تمام معنایی. هر لحظه و هر ثانیه ی این عشق برام تازگی داشتی و قله ای جدید در سرزمین مردونگیت کشف کردم. هر لحظه منو غرق در عشق می کنی. هر لحظه غافلگیر احساس پاکت میشم . ضمن تدبیر و مردونگیت باهام به گونه ا ی برخورد کردی که من روی تو به عنوان یه دوست خوب هم حساب می کنم و برای مشکلات و تصمیم گیری هام اولین و مهمترین مشاورم هستی . تو بهم غرور می دی. اونقدر تو اجتماع و بخصوص بین اطرافیان و فامیل خودت منو بالا می بری که باعث حسادت می شم. تو یه مرد واقعی هستی که درک کردی و خوب بلدی راه مردونگی رو... و شاید برای همینه که تونستی دل من سرکش رو بدست بیاری و یه عمر خالصانه مال خودت کنی...

+ قرار بود امروز پیش هم باشیم. اما بخاطر یه سری شرایط من ، و اون دوتایی تصمیم گرفتیم چند روز دیگه صبوری کنیم تا هر دو به شرایط ساکن و مهیایی برسیم وبا خیال راحت شریک لحظه های عاشقانه ی هم باشیم. خیلی سخته باور کنید... خیلی...

+ اون سوپرایزی که توی یکی دو پست قبل ازش حرف زدم رو نتونستم عملی کنم. میخواستم براش یه کادو پست کنم. اما به دلایلی نشد. امروز صبح که تلفن زد دست پیش گرفت و گفت یه هدیه به مناسبت این روز پیش من داری . منم از ذوقم یه دفعه برداشتم گفتم منم هم!!! و به این ترتیب لو دادم! البته منم بهش زیاد هدیه میدم اما اون بیشتر. و تقریبا به هر بهانه ای منو شرمنده ی مهربونی و عشقش می کنه...

عاشقانه دوستت دارم بهارنارنج من...

کاش بشه...

رامینم داره تمام سعیشو می کنه تا کارهاش جوری مرتب شه که بتونه ۱۹ آبان بیاد پیشم. دعا کنید اینطور شه. خیلی دلتنگشم. بیشتر از یک ماهه که همو ندیدیم... آه...

چرا؟!

خداااااااااااااااااااااااااااااا چرا من اینقدر خوشبختم؟!!!!!!!!!

من که می دونم بنده خوبی نیستم... چرا هر لحظه منو شرمنده خودت و معشوقم می کنی؟

 

احساس دین می کنم...

شب میلاد آقاست... آرام و قرار ندارم... پرنده های وجودم احساس اسارت می کنند و مدام بر در و دیوار تن می کوبند... احساس دین می کنم... به حضور مقدسی که هر جا کم بودم ، اون نداشته هایم را لبریز از داشتن کرد... احساس دین می کنم... کاش سعادت حضور داشتم... کاش میشد حریم امن حرمش پناه دنیا مشغولی هایم شود... احساس دین می کنم... باید جبران کنم... من این عشق و این زیبایی ها را به برکت وجود مقدس حضرتش دارم... باید جبران کنم... 

سرگذشت عشق ما عجیب گره خورده است به مولا رضا... گرچه هر دو بعد مسافت زیادی با مشهد داریم اما اولین پیمان عشقمان را در شرایطی بستیم که در حرم مولا بودم. با یک تماس تلفنی از روی صحن... اولین شعری که برای عشقم سرودم را از روی صحن برایش خواندم... یک روز قبل از خواستگاری نهایی من مهمان امام رضا بودم و یک روز پس از خواستگاری که منتهی به نامزدی زیبایمان شد محبوبم مهمان مولا بود... خرید عقدمان به دلایلی در مشهد انجام شد!!! که این دلایل انگار تنها بهانه ای زیبا بود برای آنکه در این حادثه ی مهم نیز در جوار آقا باشیم... چند روز قبل از عقدمان دوباره من سفری به مشهد داشتم... 

و ما به هم رسیدیم... و یکی از نذرهای زیبایمان زیارت دوباره ی آقا بود برای آنکه با تمام وجود از او سپاسگذاری نماییم... که این نذر هم ماه گذشته ادا شد... که ان هم سرشار از حادثه هایی زیبا بود که انگار فقط آن وجود روحانی برایمان مقدر کرده بود... 

گفته های من شاید برای شما تنها یک نوشته باشد از خاطراتم... اما برای من دنیایی از ناگفته های دیگری در خود دارد... تنها آقا و عشقم می دانند چه رازها و نیازها و اشک ها و دردودل هایی در این حوادث نهفته است... گفتنش آسان نیست... 

تعدادی از عکس هایی که در آخرین سفرمان به مشهد گرفتیم را در ادامه مطلب قرار دادم...

ادامه مطلب ...

روزهای سخت دوری...

روزهای سختی رو میگذرونیم... دلتنگی هام خیلی زیاده... طوریکه گاهی حس می کنم دیگه قدرت تحمل و صبوری ندارم. شب ها با اشک و التماس به خدا می خوابم و صبح به امید یه معجزه! روزمو شروع می کنم. اما ناامید نیستم و می دونم این شرایط به زودی درست میشه. یه حسی بهم میگه یک سال دیگه همه چی درست میشه... رامینم به تازگی کار جدیدی رو شروع کرده و با زرنگی و پشتکاری که داره روز بروز بیشتر پیشرفت می کنه... و من... از صمیم قلب بخاطر همه چی... به خاطر زرنگی و پرتلاش بودنش... به خاطر بزرگ و مهربون بودنش... به خاطر پایداری و محکم بودنش... به خاطر عشق حقیقی و بی منتش... به خاطر همه و همه بهش افتخار می کنم...

آبان رسید... میشه گفت به نوعی برای ما آبان مهمترین ماه زندگیمونه. چون 19 آبان سالروز آشناییمونه. درست غروب 19 آبان بود که هر دو در اوجی از دل گرفتگی و تنهایی با آشنا شدیم. اون شب در حالیکه هنوز هیچی بین ما نبود تو دفتر خاطراتم از اون نوشتم. نوشتم: نمی دونستم هنوز هم تو دنیا آدم هایی هستند که شادی و روحیه داشتن دیگران براشون مهمه... البته خیلی جالب بود که دو سال بعد زمانیکه داشتم دفترمو مرور میکردم اتفاقی اون خاطره رو دیدم . یعنی اصلا یادم نبوده یه زمانی توی خاطرات اون روزهام از رامین هم نوشتم. آخه چون بینمون چیزی نبود یا در واقع من هنوز از عشق اون بی خبر بودم اون اتفاقات و برخوردها برام طبیعی بود اما به چشم یه انسان بزرگ و قابل بهش نگاه می کردم. شاید توی پست بعد از ماجرای اون روز براتون چیزهایی گفتم.

یه سوپرایز هم برا رامینمدارم اما چون میاد و وبلاگ رو می خونه الان نمیگم. باشه وقتی سوپرایز شد برا شما هم میگم.

برامون خیلی دعا کنید. می دونم که خیلی هاتون به نوعی درکمون می کنید... 

+ زندگی با عشق چقدر زیباست. همیشه بهش فکر می کنم. درسته که از عشقم دورم و خیلی وقت ها از دلتنگی کلی هم اشک می ریزم. اما زندگیم زیبایی خاصی داره. از همه چی راضیم. همه چی برام جالب و قشنگه. با همه وجود احساس خوشبختی می کنم. خدایا به خاطر اینکه نذاشتی زندگیم بی عشق باشه ازت ممنونم...