-
رویش ناگزیر جوانه...
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 20:32
من و شور تو... تو و خنده هایت... تو و آرامشت... و من که برای این آرامش تو همه چیز را فدا می کنم... همه چیز... ضربه های ساعت و صدای بارانی که فقط من و تو بارشش را حس میکنیم. و بعد... خنده هایی که خواب را از چشم هایمان دور می کند. و این روزها بزرگترین معمای زن همسایه این است که چرا این دو نفر اینقدر می خندند؟!!! چشم...
-
دوباره عاشقی...
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 20:54
می دانم که روزهاست اینجا ننوشته ام. اما این روزها دخترک قصه که بهتر است این بار عروس قصه خطابش کنیم، درگیر تازه های خانه ی عشق است. درگیری هایی که از هر گوشه اش بوی یک اشتراک زیبا می آید. زیر سقف خانه ی آبی ما هر روز قصه ی تازه ای اتفاق می افتد. قصه های شیرین. کما اینکه اگر تلخ هم باشند وقتی در انتهای تاریک ترین...
-
ما به هم رسیدیم...
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1390 13:28
این خانه را دوست دارم. اینجا بعد از سال ها فقط منم و تو. اینجا فقط من و تو می خندیم. فقط من و تو می گرییم. اینجا دوباره ساده و صادق و کودک میشوم. اینجا تو آرامش داری... اینجا خانه ی عشق من و توست... تمام شد... همه ی این هفت سال سخت تمام شد. و اینک من و تو در زیر سقفی آبی برای همیشه های زندگیمان نهال محکم عشقمان را...
-
تموم شد... همه ی اون دوری ها و سختی ها تموم شد... وصال همیشگی...
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 09:20
امروز بزرگترین روز تو قصه ی عشق ۷ ساله ی ماست. وقت صحبت بیشتر ندارم.به چندتا از کامنت های پست قبل هم نتونستم جواب بدم. چون تازه از سفری که رفته بودیم از خونواده ام خداحافظی کنیم برگشتیم و به سرعت داریم برای سفر اصلیمون آماده میشیم و چمدون میچینیم... ساعت ۱۲:۴۵ پرواز داریم. پروازی به قدمت همیشه های پیش رو... لپ تاپ...
-
شمارش معکوس برای پایان این هفت سال سخت
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 14:10
۱ . ۱۳۹۰/۱۲/۱۱ : امروز عصر یه جشن کوچیک تو خونه بابام میگیریم. لباس عروس می پوشم و آتلیه هم میرم. فردا ظهر هم که پرواز داریم و طبق قرار قبلی، چون برا عقدمون جشن کامل داشتیم، حالا بجای عروسی میریم سفر. فقط یه روز دیگه مونده...
-
فقط ۱۶ روز دیگر
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1390 09:17
چشم باز کنید تمام ذرات دنیای من... چیزی به روشنای آسمانم نمانده است. صبح از پشت همین پنجره در خواهد زد... بوی سپند در کوچه های خیس دنیایم پیچیده است... ۱۶ روز دیگر از این کوچه، دخترک و پسرک این سال های طوفانی رد خواهند شد. مترسک ها ناچار خواهند شد برای شادیشان هلهله کنند. زمان به پای عشق و شادیشان زانو خواهد زد. + این...
-
شمارش معکوس برای بزرگترین اتفاق این وبلاگ!
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1390 08:47
حرفای ناگفته زیاده، ولی چه فایده گل من؟ داد و امون از این جدایی... روزهای پرماجرایی را می گذرانیم. جدالی بزرگ با تمام این سال های سخت. هر روز ماجرایی تازه دارد و تصمیمی تازه و عکس العملی تازه! ولی اگر ما همان دخترک و پسرک روزهای سخت دوری و دلدادگی هستیم، هیچ چیز نخواهد توانست ما را از پای درآورد. بشمارید دوستان نازنین...
-
آخرین دانه ی تسبیح
شنبه 24 دیماه سال 1390 18:39
در یک قدمی تو اما زیر سقفی دیگر، یتاب دیدارت نشسته ام... هوای این روزها گرگ و میش است... خوشی و غم در هم آمیخته. آنگونه که گاه نمیدانم بین خنده و گریه کدام را انتخاب کنم! دلتنگم. اگرچه چندساعت پیش کنار هم بودیم! اما این آرام گرفتن کنار یکدیگر و به ناگاه جدا شدن بسیار سخت تر است. این روزها همه ی حس های من در هم و...
-
حرف آخر
سهشنبه 20 دیماه سال 1390 21:55
این نوشته را در فضای این موسیقی نوشته ام: لینک تابوتم روی دست ثانیه ها می رود... حوصله ی زمان را با فریادها و اشک هایم سر برده ام... شب تاریک جاده را طی میکنم. به هر فانوسی دل خوش میکنم و به سمتش میدوم. اما تا به آن میرسم خاموش می شود. خسته ام. خسته و کوچک و ضعیف و مریض... اما باز هم در پی فانوسی دیگر میگردم. حتی اگر...
-
آخرین شب
جمعه 16 دیماه سال 1390 19:55
هر وقت اینجا می نویسم با تمام قلب و احساسم می نویسم. فی البداهه و در پی حس های تازه می نویسم. غالبا هم موسیقی خاصی قلمم را همراهی میکند. امشب اما میان طنین "زیارت عاشورا" می نویسم... گوش کن، میخواند: یا اباعبدالله... دست به روی قلبم میگذارم... صدا را تا آخرین حد بلند کرده ام. میخواهم تمام افکار دیگر از دنیای...
-
طراوت عشق
چهارشنبه 7 دیماه سال 1390 11:31
دلم گرفته بود. برگشتم و پست های اخیر را مرور کردم. دیدم دوباره بدون اینکه حواسم باشد چند پست اخیر فقط از غم ها نوشته ام. هر چند این روزها دنیا واقعا هیچ موضوع شادی آوری برای من و تو نداشته است. فقط گرما و طراوت عشقمان بوده است که ما را دلگرم به ادامه کرده است و میکند... طراوت... تازگی... باور کنید هر که میگوید هنگامه...
-
التماسش کردم...
شنبه 3 دیماه سال 1390 20:28
از بزم همآغوشی با خدا می آیم. آنقدر خسته ام که نای ایستادن ندارم. سرانگشتانم را به آسمان آویخته ام تا زمین نخورم. خود را میان آغوشش فنا کردم. خودم را . من را . دیگر هیچ از خودم نمانده. عصبانی بودم. عصبانی از اینکه چرا مرا نمیبیند؟ از اینکه چرا اینقدر آزارم می دهد؟ فریاد زدم. بر زمین و آسمان مشت کوبیدم. صدایش کردم. از...
-
آن منم!...
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 23:52
اگر میخواهید مرا بفهمید دلنوشته ی این لحظه هایم را با این آهنگ بخوانید. شبیخون افق را بنگر. آن منم! همان تابوتی که روی دستان خسته ی هزاران عقربه میرود. آن منم. همان فریاد خاموش خفته در بطن رنجور ثانیه ها. همان رازقی رنگ پریده و زخمی... همان آبی کبود کبود کبود... دشنه ای میخواهم. تیز و عریان. بزنم بر سینه ی زمان. قلب...
-
منبع مطمئن!
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 20:46
شجاعانه در چشم هایت نگریستم. دیگر هیچ لزومی نداشت تصنعی به رویت بخندم. حالا دیگر به تو هیچ احتیاجی نداریم. نه تنها به تو. به هیچ انسانی. من همه چیز را به منبع مطمئنی واگذار کرده ام که یقین دارم همه چیز را حل خواهد کرد. یقین دارم شادی را به آشیانه مان باز می گرداند. اگر همین الان هم حاضر شدم از هوای مسموم خانه ی...
-
بال هایشان را میشکنیم!
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 21:23
دوباره اشک بر گونه دارم و درد در دل... باز مترسک ها در آستان غریب دنیایمان قهقهه میزنند و من و تو جز آغوش یکدیگر پناهی نداریم... قصه ی این روزهای من و تو به افسانه های هزار درس می ماند که روزگاری برای دنیا تعریف خواهد شد... ۶سال تمام به چیزی دل خوش کنی و بدانی روزی برای همیشه به هم خواهی رسید که آن موضوع محقق شود اما...
-
شش سال هم تمام شد...
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1390 23:59
غروب شد و دوباره تکرار ملال آور کلاس و درس و کلاس درس عمومی. شلوغی و هیاهوی کلاس هیچ شوری در من ایجاد نمی کرد. روی جزوه هایم شعر می نوشتم. بر خلاف سبک همیشگی ام آن شب برای اولین بار یک غزل کوتاه گفتم: "دلم تنگ است... " شب عجیبی بود. انگار تنهایی را بیشتر از هر زمان دیگر حس میکردم. کلاس تمام شد. سرویس شلوغ و...
-
باران
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 23:54
دلم گرفته بود... مثل دل آسمان... اما آسمان کم طاقت تر از من آه کشید و بعد آرام آرام گریست... من هم... دو روز است نه خواب دارم و نه خوراک. دوباره در چنگ مشکل دیگری اسیر شده ایم. دوباره آدمک ها و خودخواهی هایشان... و دل غریب من... و تن خسته ی تو... اما باز هم چون همیشه این تویی که قوی تر از من تکیه گاه میشوی برای روح و...
-
هوای کوچه ی آشنایی
یکشنبه 8 آبانماه سال 1390 09:51
شهر از این بالا، از پشت این پنجره، کوچک است... آدم هایش کوچک تر... اما حسی میان این دل میجوشد که بزرگ است و سرشار... و در میان کوچکی آن پایین به دنبال نگاه تو می گردد! شنیدم در راهی و از حوالی من میگذری. کنار پنجره می ایستم. شاید میان اینهمه ماشین، بتوانم تو را ببینم. حتی اگر با سرعت بگذری و فقط لحظه ای... دلتنگم...
-
ققنوس
شنبه 23 مهرماه سال 1390 23:12
من و تو... و شبی که ماه و ستاره ها هم پیمان ما خواهند شد تا عمری بر آسمان عشقمان بتابند... دست های مردانه ات را میگیرم. گونه های خشکیده ات را نوازش میکنم. این روزهای سخت ماندنی نیستند مهربان من. غم و اندوهی که بر قلب پاکت روان است ماندنی نیست. دنیا بچرخد و ببارد مهم نیست. آنچه اهمیت دارد قلب من و تو است که در عین...
-
اولین روز بارانی را به خاطر بسپار
سهشنبه 19 مهرماه سال 1390 14:03
این متن رو رامینم برام میل کرد. مفهوم عمیق این شعر چیزی بوده که از همون ابتدای آشناییمون تا امروز روش تاکید داشتیم... اینکه نذاریم هیچوقت عشق در لابلای مشکلات و روزانه ها کمرنگ بشه... اولین روز بارانی را به خاطر داری؟ غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم. دومین روز بارانی...
-
عروس - (خصوصی شد)
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 01:39
-
دورم از تو
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 23:48
نمیدانم کجای شرع و منطق دنیا میپذیرد که من و تو بسم الله: همسر یکدیگر باشیم اما ما را از هم دور کنند؟... دلم برای خودم میسوزد... برای تو... برای پرنده ی بیقرار عشق که اینچنین درون سینه ی من و تو پرپر میزند. آن روزها هزار کیلومتر از تو دور بودم و با فواصل طولانی میدیدمت اما از دلتنگی ات هر شب گله می کردم... اما حالا...
-
غربت
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 08:19
شب ها که با گریه میخوابم، خدا میان خوابم زمزمه میکند:... غصه نخور کودک من... من همه چیز را میبینم... و بعد... وقتی بین خواب و بیداری نوازش های تو را حس میکنم میفهمم خدا... واقعا همه چیز را می بیند... نمیدانم حکایت دردهای من و تو کی تمام میشود... نمیدانم زمین و مترسک هایش کی دست از سر من و تو بر میدارند... اما این را...
-
من و تو
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1390 10:46
چه کسی باور کرد من و تو تنهاییم من و تو همنفس سبزترین روز جهان من و تو همسفر فرداییم دل ما چشمهی جوشان وفاست من و تو روشنی خورشیدیم... طوفان همچنان می وزد. شلاق های موانع هر دم بر تن خسته شان ضربه میزند... مترسک ها می خندند... کلاغ ها جیغ میکشند... چشم های دخترک گریان است. پسرک دست هایش را محکم گرفته است. گوشه ای کز...
-
پاسخ به یک سوال
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 09:21
اومده بودم اینجا از حسی بنویسم که برام خیلی عجیبه. "آغوش تو". از بچه شدن من. از اینکه واقعا... حقیقتا... بدون داشتن آغوش تو نمیتونم ... کلا اومده بودم از این بنویسم که این روزا دارم تازه عشق رو حس میکنم! یعنی انگار تازه دارم یه حس های عجیبی حس میکنم که خیلی عمیق تر و بالاتر از عشقه... اما وقتی کامنت خصوصی یه...
-
سالگرد نامزدیمون + گمشده ی تازه!
جمعه 21 مردادماه سال 1390 13:27
امروز سالگرد همان شب زیباست. شبی که خبر عروس قصه ی تو شدنِ من به گوش تمام ستارگان دنیا رسید... آن شب مترسک ها ضربه های بسیاری بر پیکره ی روحم زدند... روحی که در گیر انتظاری سخت و تلاشی سخت تر واقعا خسته تر از آن بود که حتی در شب وصال نیز بخواهد تحمل ضربه های آن ها را داشته باشد... اما مترسکند دیگر! و مترسک همیشه با...
-
خنده های تو
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 22:14
وقتی میخندی دنیای من در قاب لبخندت خلاصه می شود... خندیدی امروز. از ته دل خندیدی وگرنه این چند روز که روحیه ات خوب نبود و من نیز کنارت نبودم باز هم صدای خنده هایت را شنیده بودم. اما من خنده های تو را خوب میشناسم... من تو را میشناسم... من با تو بزرگ شدم... و من... که از خنده های تو... دوباره... متولد می شوم... وقتی...
-
شب تولد تو
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 23:44
شب تولد توست و هوای چشم هایم بارانی... عجیب نیست! تو باشی یا نباشی... نزدیک باشی یا دور... این اشک ها تمامی ندارند!! و تنها تو راز اشک های مرا می فهمی... تنها تو میفهمی من در عشق تو چه قله هایی را فتح میکنم... و این فتح چه حس بزرگیست... بگذریم... از شب تولدت میگفتم... از شبی که خدا سرنوشت مرا رقم زد! - رامین؟ وقتی پیش...
-
من و تو
جمعه 7 مردادماه سال 1390 12:53
میان زرق و برق دنیایشان گم شده اند... دغدغه ی بالاترین بودنشان، فرصتی برای به عشق اندیشیدن نگذاشته است... اما من... همچنان گوشه ای ایستاده، به حماقت آن ها می خندم و در دل نام زیبای تو را زمرمه میکنم..." رامیــــــــن " ... تویی که تمام زندگی ات را به پای من ریختی... و آن ها شاید اگر روزگاری این را بدانند......
-
ستاره شماری
شنبه 25 تیرماه سال 1390 09:03
کنارم هستی و بازم دلم تنگ میشه هر لحظه خودت میدونی عادت نیست، فقط دوست داشتن محضه و این حال این روزهای من است... این روزهای آبی با تو بودن... تو اینجایی نزدیک من... از یک آسمان ستاره میچینیم و با یه خورشید دیدار میکنیم... دست هایمان هر روز بارها در دست های یکدیگر آرام میگیرند و نگاه هایمان هر روز بارها در هم گم می...