عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

کاش عشق را زبان سخن بود...

روزها همچنان می گذرند... آرام برای آدم ها ، اما پر از بیقراری برای من و تو...

و من که حلقه ی عشق تو به دست... عشق تو در دل... شب و روز اشک در چشم دارم و خون دل می خورم... چه کسی می داند... حتی خود تو! باورت می شود از آغاز حماسه ی سه ساله ی عاشقانگی زیبامان من حتی یک روز از روزهای دوریت را بدون درد و بیقراری و دلتنگی نگذرانده ام؟...

اینکه آغاز این عشق از کجا بود را نمی دانم!! از آن لحظه که با گریه آسمان را ترک کردم یا از آن لحظه که.. اما خوب می دانم پایانی نیست، حتی آن روز که "با تو" آسمان را تجربه کنم...

حرف های بسیاریست در این دل... حرف هایی از این سو و آن سو... از این احساس و آن شور... که نه در آن وبگاه دیگر می توانم بگویم ، نه این فاصله ها می توانند آن را به خوبی به تو منتقل کنند و نه این وبگاه.

می خواهم بار دیگر خدا را شکر و تو را تقدیر کنم...

اما آخر چگونه می توان حرف های دل را به گونه ای بیان کرد که تمام و کمال گویا باشد... راست است که می گویند:

کاش عشق را زبان سخن بود

نمی توانم... نمی توانم... باز درمانده شدم! هر چه می نویسم پاک می کنم! احساس می کنم نمی توانم با کلمات آنگونه که می خواهم از تو تقدیر کنم. مثل هزاران بار دیگری که اینجا آمدم تا بنویسم اما بلافاصله دریافتم شدت این دلدادگی بیش از آن است که بتوانم در قالب کلمات بیان کنم. پس باز هم به امید روزهایی که شاید چند ماه دیگر(وقتی حرف از چند ماه می زنم تنم می لرزد. من و تو و این شور و این همه دیر؟!) بتوانم در آغوشت زمزمه هایی کنم...

درد است سه سال عاشق باشی و حتی یکبار نتوانی آسوده و راحت سر بر شانه های دلدارت بگذاری... کودک ضعیفت عجیب طاقت آورده است. نه؟