عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

نامزد کردیم!...

و بالاخره به بار نشست نهال عشقمان... نهالی که ز خون دل سیرابش کردیم و از گرمای قلب هامان به آن گرما و نور بخشیدیم... بالاخره اشک ها و دعاهای شبانگاهمان... کمیل ها... توسل ها... به ثمر نشست و سهم یکدیگر شدیم...

یک سال و نیم در غربت و دوری برای هم سوختیم و برای هم عشق ساختیم... یک سال و نیم در غربت خویش با آدم ها بگونه ای جنگیدیم که قطره خونی از آنها نریزد اما خود خون دل خوردیم...

و براستی که زیباترین حادثه ی زندگی همین است...

 

دیشب 21 مرداد 1386... آن لحظه که با لباس دامادی کنارم ایستاده بودی... دنیا از آن من بود... و وقتی در خلوت دو نفره مان دست به روی انگشتانم و حلقه ی نامزدیمان کشیدی، سراپا شوری شدم عجیب... از جنسی که تا کنون تجربه نکرده بودم... چیزی شاید فراتر از عشق... و چقدر غریبانه، تنها چند ساعت؛ پس از نامزدیمان ناچار شدیم بار دیگر قلب های عاشقمان را به دست فاصله ها بسپاریم... دو روز پیش "من" در حرم امام رضا "دعای وصال" کردم و امروز "تو" آنجا "شکر وصال" بجای خواهی آورد... چه زیبا رقم میخورد این روزها... سربرگ عبور لحظه هامان... پینوشت 1: شاید باید اشک های پاکت قلبم را آتش میزد تا من خیره سر به خود آیم و به یاد آورم بسی اینگونه برایم گریستی... برایم از جان گذشتی... برایم از آرامشت گذشتی... بس است دلدار من... بس است که تقاص این اشک ها چیزی فراتر از جان و دل من است... بس است بهارنارنجم... باورت دارم و عاشقانه تر از پیشم... پینوشت 2: حرف های شب آخر، صداقتت را تا پایان عمر بیمه کرد... پینوشت 3: نامزدی ما تنها "وسیله است"...! وسیله است برای آنکه بتوانیم عشقمان را اوج دهیم... پینوشت 4: عجیب است که حتی لحظه ای نمیتوانم دور از حلقه ام بمانم...! اگر لحظه ای برق غرور نگاه کردن به آن در چشمانم ندرخشد، احساس دلتنگی میکنم!!

 

 

فردا روز دیگریست...

و فردا برای ما روز دیگریست... روزی که مسیر عشقمان را به سوی دیگری خواهد کشاند... روزی که یا به وصالمان ختم خواهد شد و یا تلاشی دوباره!!!

غروب فردا هوای دیگری دارد... محبوب من در کنار من خواهد بود... هر چند دستانش دور از من... اما... از یک هوا نفس خواهیم کشید... غروب فردا یا طلوع وصال است... یا طلوع حرکتی دوباره... در هر صورت سرگذشت عشق بیدارمان را پایانی نیست... حتی اگر ما را به خون غلطاند... همین!

التماس دعا... یا علی

 

پینوشت1: و چنان بیتابم که دلم میخواهد بروم تا سر کوه... بدوم تا ته دشت

پینوشت2: از روی ازدیاد طپش های قلبم کم شدن فاصله ی زمینیمان را میفهمم.

۱۷ مرداد ، رویش بهارنارنج...

بسم الله العشق

 

17 مرداد هر سال برای من آغاز دوباره ی طبیعت است... آغاز دوباره ی طبیعت روح و جانم... یک روز گرم مردادی. روزی که گرمای همیشگی زندگی من شد... روزی که بهارنارنج روئید و رازقی به گل نشست...

روزی که تو آمدی و تقدیر با سر پنجه ی "عشق" روی دفتر زندگیم طرحی آبی کشید. آبی چون صفای بی ریای قلبت... روز تولد تو روز سعادت "من" است...!! خدا تو را برای "من" آفریده است... و مرا نیز برای "تو"...

 

میلاد تن پاکت را به شادی و حزن توام، حضور چشمان پاک و قلب نابت تبریک میگویم رامین من...

شادی از آن جهت که زیباترین روز زندگی "من"! است و حزن از آن رو که...

دورم از تو... اما با تو... لحظه ها رو زنده هستم...

                             

 

چیزی شبیه پاورقی!! : دارم میرم سفر... غصه دار بودم که چجوری روز تولدت... برای همین تصمیم گرفتم زودتر اینجا رو بروز کنم و این روز زیبا رو بهت تبریک بگم... عشق من... سفر به کنار دریائی که بعد از آشنائی با تو هر وقت میرم، یاد قلب دریائی تو می افتم... این رو واقعا به دور از هیچ اغماضی گفتم... غم خاصی دلم رو گرفته... دلتنگی بیش از پیش... انگار میخوام ازت دورتر شم!... اما میدونی چه نیروئی منو تشویق به رفتن به این سفر میکنه؟ همون یه روز آخر این سفر و پابوس امام رضا... درست یه روز قبل از دیدن تو و خانواده ی عزیزت میرم پابوس امام رضا... خیلی حرفا باهاش دارم... خیلی...

الهی که برامون جوری بخواد که چند روز بعدش دوباره با هم بریم پابوسش...

میلاد مولا

 

دیوانه وار میخواهمت حتی اگر این زمین بنای ویرانی بگذارد...

و حتی اگر رگ هایم را در سکوت یک گناه ببرند...

شده جانم را میدهم تا سهمم از زندگی باشی...

همین!

رازقی تو

 

 

 

 

 

 

 

 

یه روز خاص... روزی به زیبائی پیوند دو قلب... میلاد مولائی که آغاز همه ی عشق ها رنگ از او میگیرد... تهنیت و ...

این روز را روز مرد مینامند اما "مَرد"!... مردانگی. پس خالصانه ترین و عاشقانه ترین تبریکاتم را تقدیم به او میکنم که...

رامین من؟ روزت مبارک عشق من...

 

پینوشت 1: تنها 14 روز دیگر. و این روزها، ساعات و دقایق چه سخت میگذرند...

پینوشت 2: چیزی شبیه "معجزه" با عشق ممکن میشود!