عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

چرا اینقدر دوستت دارم؟

باغ خانه ی من و تو هر روز رستنگاه هزاران جوانه ی عشق است. سقف آبی این خانه آرامشی دارد بیشتر از هزاران کلبه ی رویایی میان جزیره ای گمشده! حس هایی مبهم در اعماق قلب من و تو می جوشد که معنا و تفسیری برای آن وجود ندارد اما حاصل آن دل بستنی است بس عجیب و با شکوه. دل بستنی که با خود دنیایی از طراوت و تازگی می آورد... 

هر صبح که خورشید بر پنجره های زلال خانه عشقمان می زند، دست در دست هم می نهیم و شب ها که ستاره ها به پابوس عشقمان می آیند دست هامان را به خدا هدیه می دهیم. 

تو اجابت کدام آیه ی پاک این سرنوشتی که این اندازه دوستت دارم؟ بگو... نجابت کدام ثانیه ام، قلب خدا را لرزاند که تو را به دنیای کوچک من بخشید؟ بگو... چه رازی میان عطر پاک تنت نهفته است که در اوج طوفانی ترین لحظه هایم، به یکباره جویبار خنک آرامش را در کوچه های قلبم روان می کند؟... 

در عشقت کافر مشهور شهرم به پرستش ذره ذره ی وجودت... به تمنای هر لحظه ی حضورت و به دلتنگی غریب چشم های همیشه آبی ات... 

  

 

+ اگر همین روزها کاغذ کوچکی پیدا کردید که روی آن نوشته بود: "و رامین بزرگترین بُرد زندگی من است... عاشقانه می خواهمت"، بدانید دست خط من است!!!! که در فرصتی چند دقیقه ای که منتظر آمدن بهارنارنجم داخل ماشین نشسته بودم، روی چند کاغذ نوشتم و وقتی حرکت کردیم و وارد اتوبان شدیم با حسی مثل تصویر بالا، در مقابل چشمان متعجب و همیشه مشتاقش، آن ها را به آسمان پرتاب کردم... 

بعدا نوشت: نمی دانید داشتن یک سقف عاشقانه ی مشترک که فقط برای تو و معشوقت است چه اتفاق باشکوه و حس زیباییست. برای شما که برای رفتن زیر سقف آبی عشق تلاش می کنید آرزو میکنم به زودی این حس زیبا را تجربه کنید و به شمایی که هم اکنون زیر این سقف هستید یادآوری میکنم این موهبت زیبا را فراموش نکنید...

همیشه بیقرار

من و این پنجره و ساعتی که انگار پیش نمی رود... تو و تصویر چهره ی آرام و مهربانت که به قدر ثانیه ای از خاطرم نمی رود... من و بیقراری عجیب این دل... من و طپش های بی دلیلی که تو را فریاد می زنند. چه حکایتیست که به تو رسیده ام و باز هم... اینچنین... بی قرارم؟ آنقدر بی قرار که حاضرم همه ی این اداره و قوانینش را بر هم بریزم اما بتوانم زودتر به آشیانه ی عشقمان برگردم... و تو هم بیایی و مرا به بزم آغوشت دعوت کنی... و من میان هرم نفس هایت بمیرم... هزاران بار بمیرم و دوباره برای تو... بخاطر تو... به عشق تو زنده شوم...  

گفته بودند پس از وصال تب تند عشق جای خود را به حس زیبای دیگری می دهد. اما من در عین تجربه ی یک حس جدید، همچنان بیقرار تو می شوم... درست مثل همین لحظه که گر گرفته ام و قلبم به شدت میطپد...  از آخرین دیدارت چند ساعت بیشتر نمی گذرد و چند ساعت دیگر هم دوباره میبینمت اما... به این دل بیتاب بگو اگر می تواند همین چند ساعت را بی بهانه و آرام بماند!!

قلبت مامن هر چه خوبیست و چشم هایت پاک ترین اجابت آرزوهای من است. دست هایت را دوباره... برای هزارمین بار... به من بسپار که در هر بار گرفتن دست هایت، دوباره عاشق می شوم...  

و تو... اجابت بارانی ترین آرزوی دل کوچک و غمگینی هستی که بزرگترین گناهش عشق تو بود... گناهی که گرچه چندسالی مرا جهنمی کرد اما سرانجام... و برای یک عمر، مرا در بهشتی ماوا بخشید که خاطرات تلخ آن جهنم را از خاطرم برده است...

دنیا دنیا میخواهمت رامین... 

 

 

+ اولین قدم برای اثبات اینکه ما با هم به همه چیز میرسیم رو برداشتیم. ماشین مورد  علاقمون رو خریدیم! قدم بعدی... 

+ طی چند روز گذشته یه مناسبت مهم داشتیم. روز زن که به لطف معشوق مهربونم تبدیل به خاطره ای قشنگ و موندنی شد. 

+ اواسط این ماه میریم شهر من، دیدن خونواده ام. اگه بشه یه سر هم میریم شهر خاطره هامون. همون جایی که این عشق پا گرفت و بالید... و گوشه گوشه اش برامون پر خاطره است. 

 

بعدانوشت: نمیدونم چه حسیه. یه حس غریب. یه حس مبهم و خاص. آزار توام با لذت. وقتی میام سر کار اونقدر دلم براش تنگ میشه که تحملش سخت میشه. درست مثل امروز. درست مثل همین لحظه. که اشتها نداشتم با همکارام ناهار بخورم. که آخر وقت یک ساعت مرخصی گرفتم تا زودتر برم خونه. آخه رامین ساعت کارش یک ساعت زودتر از من تموم میشه. بی صبرانه منتظرم بیاد دنبالم و دستاشو لمس کنم. چقدر دلتنگ و بیقرارشم...