عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

معجزه کن

دوباره غروب دیگریست... دل غریب من و دست آسمان و باران که در چشمان من تجلی کرده است... گلدسته های زادگاه مظلومم معصومانه اذان می گویند... دوباره لب به دعا می گشایم و خدای زیبایم را به دیدن رزم این عشق فرا میخوانم... ناخودآگاه تکرار میکنم :   

هر که در این بزم مقرب تر است                   جام بلا بیشترش می دهند 

و من مقرب هم نیستم اما هر روز جام بلا می نوشم. خدایا خسته شده ام... طاقت این دوری و دلدادگی سخت است. الهی در هر لحظه و هر احساسم بوده ای و دیده ای چه بر من میگذرد... الهی دستان پر تلاش و خسته ی معشوقم را دیده ای... چشمان خسته اش را... قلب همیشه عاشقش را... الهی به عظمت عشق خودت قسمت میدهم معجزه کن...  

بگذار پیغمبر سال های زین پس این دلدادگی باشم. بگذار همیشه سجده بر آستان عظمتت بگذارم... بگذار برای کودک فردامان از محالی بگویم که به خواست تو ممکن شد... هر چند اگر معجزه هم نکنی باز هم تو خدایی و ... 

الهی انسانم و کوچک. انسانم و سرشار از نقص های عام و خاص. انسانم و آرزو... بر چهره ی شرمسارم خنده کن... بگذار خورشید نگاهت کوه یخی دردهایم را ذوب کند... بگذار تردیدهایم در مذاب این کوه نابود شوند... 

الهی معجزه کن...  

                                                                                                غروب 26 اردیبهشت 89

+ شما برام دعا کنید. شما از خدا بخواید. انگار خدا از من دلگیره. شما ازش بخواید دیگه طومار این فاصله ها رو در هم بپیچه. باور کنید سخته. خیلی سخت. صحبت از ۵ سال دوری و دلدادگیه.سخته. سنگینه. گاهی از شدت درموندگی آرزوی مرگ میکنم! دیگه قدرت صبوری ندارم. حتی یک ماه دیگه! حس میکنم باید یه معجزه اتفاق بیفته. از خدا بخواید معجزه کنه! اگه بخواد میتونه. نه؟ 

+ تینای عزیز در کامنت خصوصی نوشته چرا اوایل ، رامینم اینجا مینوشت اما حالا نمی نویسه؟ و مهربانانه پیشنهاد داده بازم با هم بنویسیم. آدرس نذاشته بودی پس همینجا برای تو و بقیه ی دوستان توضیح میدم. رامینم قلمی توانمند تر از من داره و احساسی پاک تر و زیباتر... از همون ابتدای عشقمون یعنی سال ۸۵ و اون روزهایی که من از عشقش بی خبر بودم تو بلاگ خودش که یه بلاگ تقریبا رسمی هم هست از عشق و احساسش و من می نویسه. و مشارکت گاه گاه اینجاش فقط یه حاشیه است. ما هر دو وبلاگ های رسمی هم داریم که بعضی دوستانِ اینجا ، آدرس اون ها رو هم دارند اما خودم به شخصه اینجا و دوستان اینجا رو خیلی بیشتر دوست دارم. حس اینکه اینجا گمنام از عشق و احساسم مینویسم زیباتره...

شرمنده می شوم...

حلقه ی عشقش به دست... مهر و یادش در دل... دست بر قلب می گذارم و بوسه بر حلقه می زنم... هر بار که میبینمش تازه تر از پیش است...  

باران روی دستانش نماز می خواند و چشم هایش شرمنده ام می کند...شرمنده ی خودم و خدای زیبایم...  

می خندد و من شرمنده می شوم...  

نوازشم می کند و من شرمنده میشوم... 

نماز میخواند و من شرمنده میشوم... 

از عشق می گوید و من شرمنده می شوم... 

چقدر کمم برای او ... الهی برای عشق و اندیشه ی وسیعش لایقم کن...  

مردی که ورای همه ی ویژگی های آسمانی اش یک "انسان" واقعی است... 

                                                                                                    16 اردیبهشت 89  

                                                                                       اتوبوس برگشت از شهر خاطره ها!

                                                                                                      ساعت ۱۸:۴۵

طپش ثانیه ها - ۱۶ اردیبهشت ۸۵

دفتر چشم هایم را میبندم و دفاتر قلبم را باز میکنم... نشسته ام وسط اتاق کوچک آبی ام... دفتر خاطرات و اس ام اس ها و سی دی ها و کاغذهای خاطرات سال اول عشقمان را مرور میکنم. فکر کنم 30 کیلویی باشد!!! ... 

اشک میریزم... آسمان هم شروع به باریدن میکند... صدای اذان شهر را در بر می گیرد... 

با تمام وجود به پنج سال پیش بر می گردم. به غروب 19 آبان 84 و آن آشنایی طوفانی... به روزهای دانشجویی و "کارگاه تخصصی رشته ی مهندسی کامپیوتر" ... به میان بُر شیب دار کنار دانشکده. به قدم های تندم که از پیچ آن کوچه وارد خیابان میشدم. به 40 متر باقیمانده به... به آن ساختمان پرخاطره که چندوقت قبل وقتی فهمیدم تبدیل به سازمان امنیتی! شده چقدر دلم گرفت... واحدهای درسی ناتمام هم تمام شد و دیگر دوره ی بودنم در شهر خاطره های غریبم به سر رسید... به اشک های شب عید 85... به اوراق خیس دفتر خاطراتم... به خدا خدا کردن های آن روزها... و به ورود رسمی تو به زندگیم در اولین روز از سال 85. علنا از عشق گفتی و اینکه دل به آسمان ها سپرده ای... از چشم های آسمانی من گفتی و از همسفر بودن با باران... و من در جواب گفتم : "از آغاز می ترسم..." با زمینه ای ارغوانی! شاخه ای رازقی به من هدیه کردی و گفتی تنهایم نخواهی گذاشت... و حالا بعد از اینهمه سال با افتخار ، به منِ دیگر ِ خود میگویم : "حتی یه بار تنهام نذاشت. هزاران بار در بیابان این عشق شسکت و حتی یک بار نگفت خسته شدم. من هزار بار خسته شدم و اون هزار بار دستامو گرفت و از زمین بلندم کرد"... آن شب از دلدادگی ات گفتی و از هدفی که بخاطر آن پا در این جاده ی پرفراز و نشیب گذاشته ای. برایت از سختی های پیش رو گفتم. برایت از شب و روزهای جانگداز گفتم... برایت از مشکلاتی که پیش رویت خواهند نهاد گفتم... و تو در جواب گفتی "هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد..." 

اینها همه سند افتخار من است!!! برای من اینها اثبات این است که "من مردی را در کنار خود دارم که به معنای واقعی مردانه بر سرم چتر گرفته است. من مردی دارم که به جرات میگویم اگر تمام این 5 سال در ماجرای این عشق ایستادم و اوج گرفتم... اگر هر موفقیت فردی به دست آوردم همه و همه را مدیون تکیه به نهال شاداب و محکم وجود تو هستم. مردی که هرگز مثل بسیاری از همجنسان خود احساس و عواطف و خوددرگیری های مرا سرزنش نکرد... خدا را گواه می گیرم و در هر محکمه ای اعتراف میکنم زیبایی امروز عشق و وصالم را مدیون تو هستم مرد من!... " 

دوم فروردین 85 ساعت 12:45:33 اولین اس ام اس دوران عاشقانگیمان را برایم فرستادی. پنهانی به صفحه ی گوشی آبی ام نگاه کردم. قلبم ریخت... احساس عجیبی مرا پله ای بالاتر برد... گفتی "عشق ایستادن دو عاشق زیر باران نیست. عشق آن است که من چتر بر سر دلدارم بگیرم و او نداند و هرگز نفهمد برای چه خیس نشده است "... و روزها گذشت و هر روز عاشق تر شدم... سفر به ... و سرمست شدن از عطر بهارنارنج ها. بهارنارنج چیدنم برای تو و حادثه ای که نزدیک بود چشمم را از دست بدهم!... بهارنارنج ها را لای جانمازی گذاشتم و بعدها به تو هدیه کردم... و از آن تاریخ به بعد میان دل نوشته هایم تو را بهارنارنج نام نهادم... (و من از دوران نوجوانی تو که برایت رویایی بیش نبودم رازقی نام گرفته بودم)...  

فیلم خاطراتمان را کمی جلو میبرم! هزاران ماجرای اتفاق افتاده را رد میکنم و میرسم به 16 اردیبهشت 85 . چشم هایم به یاد آن لحظات خیس می شود. نجابت و دخترانگی ظریفم را برایت می آوردم. حاصل یک عمر پاکی ام را... این اولین قرار عاشقانه ی زندگی ام بود... قلبم به شدت میطپید. از در پارک که وارد میشدم نمیدانستم کجا ایستاده ای... تا اینکه زنگ تلفنم به صدا در آمد... "یه کم بیاین جلوتر... حالا بیاین سمت چپ". از پشت آن سرو که پیچیدم کنار آن آب نما ایستاده بودی... "مرد رویاهای من..."  

هر دو آکنده از شرمی عجیب. تصمیم بر رفتن به یک کافی شاپ شد. و بدین ترتیب Orange ماندگارترین خلوتکده ی قرارهای عاشقانه مان شد. تا اینجای قصه تو جسور بودی و من شرم زده. حالا برای لحظاتی همه چیز عوض شد. با زیرکی زیر چشمی تو را زیر نظر گرفته بودم. نجابت عجیبی در چشم هایت موج میزد. دست های مردانه ات... نی نوشیدنی ات را بر عکس داخل لیوان گذاشتی (و این شد بهانه ی خنده ی امروزهای من!) یادت آمد یادت رفته شاخه گل را به من هدیه کنی. در سامسونتت را باز کردی و اولین شاخه گل عاشقانگیمان میان دستانم قرار گرفت...

و اولین بوی گل سرخ عاشقانگیمان به مشام رسید... 

 

و این همان اولین گل سرخ عاشقانگیمان است... 

جعبه ای دارم از تمام گل سرخ هایی که از دستان محبوبم هدیه گرفته ام... 

 

 ۱۶ اردیبهشت 86 به قلم هردومون (اولین سالگرد این دیدار) 

دوستت دارم رامین من... 

 

بعدا نوشت:   

ساعت ۹:۴۵ : 

هدیه ای کوچک برای تو. ببخش که قابل دستان سخاوتمندت نیست...

 

ساعت ۱۴:۴۳ : 

یه تصمیم ناگهانی گرفتیم! هر دو امروز مسافریم. میریم شهری که اونجا دانشجو بودیم و خاطره ی این دیدار مربوط به اونجا میشه. من تا اونجا ۱۶۰ کیلومتر فاصله دارم و رامینم ۱۳۰۰ کیلومتر. به امید خدا تا یکشنبه اونجا با همیم . شهر خاطره های غریبم... به یاد روزهای اول و دیدار اول..

اردیبهشت پرخاطره...

(چند دقیقه پیش با هم تلفنی حرف زدیم...)

هنوز برایم تازه ای... هم خودت و هم عشق والایت... هنوز هم وقتی صدایت را از پشت تلفن و از هزار کیلومتر دورتر میشنوم همان شادی دخترانه ی آن سال ها وجودم را در بر میگیرد... هنوز هم وقتی نامم را صدا میزنی "قند در دلم آب میشود"!! هنوز برایم همان پسرک 19 ساله ی دیروزی... 

هنوز منم و تو و جیک جیک مستانه ی این عشق. هنوز منم و تو و دنیایی که هیچکس حتی نمیتواند گوشه ای از آن را باور کند... هنوز منم و تو و حس هایی که هرگز کهنه نمی شوند...  

هنوز من کنار تلفن بیقرار قدم میزنم و تو به سوی کیوسک تلفن میدوی... هنوز من اضطراب سر رسیدن بزرگترها را دارم و تو نگران تمام شدن کارتت هستی. می دانم یادت هست از ترس شک بردن خانواده ها به قبض های موبایلمان از کیوسک و کارت تلفن استفاده میکردیم. و امروز گرچه ماهیت عناصر و اشیا عوض شده اند و تلفن ها و کارت هایمان جایشان را به موبایل داده اند اما حس های من و تو هرگز در لابلای تغییر ماهیت مادیات گم نشدند... هنوز وقتی با موبایل تماس میگیری نگران تمام شدن کارت تلفنت هستم! و تو هنوز هر بار بین صحبت هایت میپرسی :"تو مطمئنی کسی صدامونو نمیشنوه؟"... کجایی پسرک قصه های من؟!! دیگر گذشت آن روزهای پر دلهره... دیگر تمام شد... من و تو اینک با پیوندی مقدس از آن همیم که هیچ قانونی نمی تواند ما را ملامت کند.

هنوز دنیا می چرخد و من و تو نیز دست در دستان هم می چرخیم. در گذر این روزها با هم بزرگ شدیم... با هم عشق را فهمیدیم و با هم معنای زندگی را درک کردیم... فرهاد قصه ی یکدیگر شدیم و بخاطر شیرین قلب هامان بیستون را کندیم و تیشه بر فرق روزگار زدیم.  

اردیبهشت آمده است. ماه انقضای "از آغاز میترسم"گفتن های من... خاطره ی یکی شدن چشم هایمان را هنوز آسمان در گوش درختان آن پارک زمزمه میکند. هنوز "Orange" هست و تو از هول ، نی را وارونه در لیوان شیرموز بستنی ات میگذاری!... هنوز تو عرق میکنی و من با خجالت بادبزن را از کیفم در می آورم و...      

                                

+ ثبت میکنم به تاریخ امروز ، 5 اردیبهشت 1389 : 

                                               لحظه ی یکی شدن تو آینه ها نزدیکه... 

                                                    دهه ی اول فروردین 1390 

بعدا نوشت: 

۱-  اون وبلاگم به روزه... 

۲- تصویر بالا رو خودمون یه روز قشنگ کنار رودخونه گرفتیم. یاد اون روز زیبا بخیر...

لبریزم...

آنقدر لبریز شده ام که سقف طاقتم شکافته است! باران دلتنگی در خانه ام رسوخ کرده است... میان دریای اشک هایم غرق خواهم شد!... نمیدانم چند روز است چه می شود مرا . انقدر باریده ام و نالیده ام که خودم برای خودم نگرانم! دیگر واقعا هیچ چیز دست من نیست. بیش از آنکه فکر کنید بی طاقت شده ام... آنقدر که حتی گاهی به فکر نجات از زنده بودن میگردم!!!...

اسیر شده ام... میان حجم عظیمی از تضادها. هیچ راهی مرا به نور نمی رساند. هیچ راهی نیست. چشم های مهربانش را به چشمانم می دوزد ، نوازشم میکند و وعده ی دیدار دوباره میدهد. به خداوندی خدایی که این عشق را به ما هدیه کرد من دیگر نمی توانم... به مقدس ترین ها قسم نمی توانم. به پاک ترین آیه ها قسم نمی توانم...  

افیونی کو که آرام گیرم؟!!!!... 

 

 

|| کمکم کنید. بگید چطور آروم شم؟ باور کنید دارم به خودم ضربه می زنم. دارم روحمو داغون میکنم. تا حالا اینطور نبودم. الان یک هفته است خیلی حالم بده... 

 

بعدا نوشت: اینجا رو بخونید. حقیقت تکان دهنده ای از قصه ی یک عشق رو بیان میکنه...