عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

من از زنده رود زنده ترم...

پست قبل را در شرایطی می نوشتم که با تمام وجود اشک میریختم و وقتی در طلب آرامش قلبم از خدا؛ درمانده میشدم... نفرین میکردم!... اما الان آرامم و با لبخند پست قبلی را مرور میکنم...

شخص سوم سیاهی که در پست قبل از او حرف زدم یکی از نقش اول های سختی هایی بود که ما برای به هم رسیدن کشیدیم. یکی از مسببان اصلی ای که اینهمه رنج و درد را به من و بهارنارنجم تحمیل کرد... کسی که همیشه سعی کرد و میکند من و رامین را از عشق پشیمان کند!!!

اما اگر خبر داشت با دردهایی که به ما تحمیل کرد، باعث شده من و بهارنارنجم بیشتر به یکدیگر نزدیک شده و با هر تیشه ای که به ساقه مان زده است، برگ های دلدادگی ما بیشتر در یکدیگر فرو رود، با دست خود تبر به ریشه ی خودش میزد و زحمت مرا برای انتقام گرفتن کم میکرد!!!!!!

از آرام بودن این لحظاتم میگفتم. از اینکه من... ساده تر از وقاحتی هستم که بعد از نوشتن کلمات پست قبل در مورد خودم به آن رسیده بودم. واقعیت آن است که من به این اندازه هم راضی به عذاب این مترسک نیستم. من فقط خیلی درد کشیده ام... من فقط ... گاهی... در مرور خاطرات، نمیتوانم سیاهی هایش را هضم کنم... همین.


امروز من و رامین را در ماشین با هم دید. هر دو به خوبی میدانیم چه زجری میکشد از دیدن ما با ماشینمان! تصور کنید این انسان چقدر باید بدذات باشد که تحمل کوچکترین موفقیت مادی ما را ندارد! هر روز سعی میکند فتنه ی تازه ای برپا کند اما ما فقط لبخند میزنیم و از کنارش رد میشویم. و براستی همین زجر او را بس که هر روز جلوه ی تازه ای از زیبایی های زندگی ما را می بیند که روزگاری تلاش بسیاری برای بر هم زدن این عشق کرد... خوب میدانیم این ما نیستیم که نابود می شویم. این اوست که در آتش بدذاتی و دشمنی میسوزد...


نزدیک زاینده رود از ماشین پیاده شدیم و دست در دست هم رفتیم و گفتیم و گفتیم. مثل همیشه و هر روزخاطرات را مرور کردیم... از عشق گفتیم... از سیاهی این مترسک ها... از اینهمه آرامش که در اوج فراز و نشیب های شدید زندگی زیبایمان جاریست.

کنار زنده رود نشستیم. جادوی هم آغوشی آب و آفتاب روح و جانم را تسخیر کرده بود. به تقدیر فکر میکردم. به گره خوردن سرنوشت دختر کویر با پسر زنده رود. به اینکه من به این زنده رود بیشتر شبیهم تا آن کویر. آرامشی عجیب وجودم را فرا گرفته بود. زیر لب فقط دعا می کردم: "خدایا رامین رو هیچوقت ازم نگیر. خدایا آرامش زندگیمو هرگز ازم نگیر"


عشق و آرامش و آسودگی خیال، قلب و جانم را در بر گرفته است. من زنده ام و زندگی ام را دوست دارم. از دست های مهربان پدر و مادرم خیلی دورم. پاره های تنم را در خاک سرزمین کویری زادگاهم جا گذاشته ام. اما پاره ای از بهشت، چنان پشت من است که هیچ کویر و قیامتی نمیتواند مرا بیازارد.

بهارنارنج من چند روز قبل مقابل مترسک پست قبل ایستاده است و به او گفته انتقام سال های سختی که بر رازقی من گذشته است را از تو خواهم گرفت!

از تو متنفرم!

بعدا اضافه شده: برداشت اشتباه نکنید. مخاطب این پست بهارنارنجم نیست!  او همچنان پاک ترین آیه ی عاشقانگی زندگی من است... او همچنان تنها امید من برای تحمل این دنیاست و من همچنان عاشق ترینم... لطفا به هیچکس دیگر هم شک نکنید!!! دنیای من آدم های رنگارنگ زیادی دارد که شاید در دنیای هیچکس دیگری چنین نقش ها و نسبت هایی وجود نداشته باشند


رو به آسمان می گریم و فریاد میزنم. خدایا بگذار زنده بمانم و شکستن غرورش را ببینم!! خدایا بگذار ببینم آب شدن کسی را که شب های بارانی بسیاری را تنها به دلیل اینکه "میخواست من بشکنم و باور کنم کسی نیستم!"، به خوشی هایم تحمیل کرد! خدایا کافر خطابم کن اما بگذار ببینم دنیا انتقام دل شکسته ام را از او می گیرد.

میان سینه ی من کسی نشسته است که به اندازه ی تمام سال های عاشقی ام از او نفرت دارم. هر قدر عاشق بهارنارنجم هستم، به همان اندازه از شخص سومی متنفرم. شخص سومی که این روزها... شاید... سعی میکند مرا راضی کند اما دل من دیگر برای او جایی ندارد...

کسی پرهای مرا شکسته است و روزهاست خانه نشین دنیا شده ام. اما من هنوز همان پرنده ی تیزپرواز سرکش هستم. به زودی دوباره پر میکشم و پیش از هر اوجی، پرهای او را میشکنم!...

میدانم با تعجب میخوانید مرا و احتمالا میگویید همه ی خوبی هایت را به باد میدهی! اما این سینه چنان مملو از تنفر است که حاضرم بمیرم اما فقط یک لحظه شکستن غرورش را ببینم. فقط یک لحظه و بعد آرام خواهم گرفت!

خیلی سعی کردم او را ببخشم. با بانوی آینه ها در زادروز میلادش در سال گذشته عهد کردم کینه اش را از دل بیرون کنم. اما اعتراف میکنم نتوانستم. این مترسک شوم همیشه جلوی چشم های من می خندد. چطور تحمل کنم تکه هایی از مرا به باد سپرده است و حال اینچنین می خندد؟ چطور تحمل کنم دست هایم را به شب سپرد و حال دست هایم را میفشرد؟ اصلا او خود شب است! خود سیاهی محض دنیا! چطور تحمل کنم این دیو سیاه که تلخ ترین لحظات زندگی مرا رقم زده است مرا می بوسد؟ حتی نمی توانم تحمل کنم اسمم را صدا کند. امشب وقتی با احترام بسیار اسمم را صدا زد، برای اولین بار از اسمم هم متنفر شدم...

آری او با وقاحت تمام سعی میکند بگوید: تو شکستی و گذشته ها هم گذشته. حالا مرا دوست داشته باش وگرنه دوباره تو را خواهم شکست!!!

اما هنوز مرا نشناخته است. هنوز نفهمیده اگر تا کنون هم در مقابل ظلم و حماقت هایش سکوت کردم بخاطر اشتباه خودم بوده است. به زودی به عنوان اولین نفری که جلویش ایستاده است تبر به ریشه اش خواهم زد تا بداند در رگ های من غیرت کویر جاریست!

میگریم.. میگریم... لطفا سرزنشم نکنید. شما نمیدانید در این سال های عاشقی چه بر من گذشته است و چه از دست داده ام... شما نمیدانید چه بر من گذشته است... شما نمی دانید اگر وصال من و بهارنارنجم اینهمه سال طول کشید فقط بخاطر نامردی این مترسک بود... هر وقت به خاطرات فکر میکنم نمیتوانم او را ببخشم. لطفا سرزنشم نکنید. فقط اگر میتوانید با حرف هایتان آرامم کنید...


بعدا نوشت: هر وقت به او فکر میکنیم این جمله ناخودآگاه در ذهنمان نقش می بندد: "زمستان می گذرد اما روسیاهی تا ابد برای زغال می ماند"...

هوایی

خیلی وقت است هوای نوشتن در وبلاگ رسمی ام را دارم. چرایی اش را شاید باید در این جست که آنجا را چشم هایی می خوانند که شدیدا مشتاقند بدانند این روزها بر من چه می گذرد. و من چقدر دلم میخواهد مشتاقانه به آن ها بگویم من بیتاب تر و سرخوش تر از پیش بر موج های عشق سوارم و از دور... خیلی دور... برای آن ها که منتظر غرق شدن من هستند، دست تکان دهم...

ماه هاست بر صفحه ی سفیدش دست خطی ننوشته ام...

دلم برای آنجا تنگ شده اما آنقدر از دنیا و ریای رنگ ها و "نام و نام خانوادگی" ها متنفرم که حتی نمیخواهم نام و نام خانوادگی خودم را آنجا ببینم!!

بین من و آنچه هستم فاصله ی بسیاریست. همه مرا دختری پرانرژی و جدی میدانند. اما دنیای درون من از حباب روی تنگ ماهی زیبایم هم شکننده تر است.

دلم برای خیلی چیزها تنگ شده است. چرا ادامه تحصیل ندادم؟ چرا چاپ کتابم را متوقف کردم؟ چرا با جشنواره ها و شب شعرها لج کردم؟ مگر نه این است که من بانوی شعرها و طرح ها و رنگ ها هستم؟ مگر نه این است که من پیش از آنکه آدم باشم، سپیدی عاشقانه هستم؟ مگر نه آن است که من اشتباهی آدم شده ام؟! پس چرا خودم را در مسیرهایی دیگر قرار داده ام؟ چرا به قلب و قلمم ظلم میکنم؟!

من دختر زمین دیگری هستم. چرا مرا با دختران این زمین مقایسه میکنند؟ من از هر دختر این زمین کوچک ترم اما دنیای من از جنسی بی ارتباط با قیاس های اینهاست. چرا خودم... خود را درگیر دنیای آن ها کرده ام؟


+ بیتابی نوشتن جملات بالا اذیتم میکرد. به اینجا بی ربط است اما باید جایی آن را مینوشتم. لطفا آدرس وبلاگ رسمی ام را از من نخواهید. میخواهم با شما راحت باشم! و دوستی ام صادقانه بماند.