عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

پنجمین سالگرد عقدمان

آن شب دنیا و مترسک هایش در التهاب بیتابی من و تو سوخت. یک جشن بزرگ و با شکوه آماده شده بود تا وصال من و تو را به دنیا فریاد بزند. مترسک ها حریصانه منتظر کوچک ترین اشتباه من و تو بودند. مثل یک خداحافظی غریب با دنیای تنهایی هایم سوار ماشین شدم. تو سرمست بودی و بیتاب. من بیتاب بودم و قدری مضطرب. جلوی در آرایشگاه که پیاده شدم و داخل آرایشگاه رفتم علی رغم اینکه همراهانی داشتم اما بیشتر از هر زمانی احساس غربت و تنهایی کردم. بیشتر از هر زمانی حس کردم بخاطر تو از دنیا و آدمک هایش میگذرم. لحظاتی بعد غرق یک شادی دخترانه شدم. بی صبرانه منتظر دیدن تو در لباس دامادی و عکس العمل تو از دیدن خودم بودم...

لحظه ها به کندی گذشت و طنین صدایت در گوشم پیچید. کلاه شنل را روی صورتم کشیدم! دوست داشتم زیبایی این لحظه را کنار سفره عقد و وصال مقدسمان تجربه کنیم. نگاه های دزدانه و ناکامت. اشتیاق و بیتابی ات قابل لمس بود. بیش از هر زمان دیگر به پاکی تمام روزهای تنهایی ام افتخار کردم.

به محل جشن که رسیدیم در ماشین را که برایم باز کردی آنقدر بیتاب و بی هواس چشم از من بر نمیداشتی که تعادلت را از دست دادی و پس از برخورد با جدول کنار جوی آب تا مرز زمین خوردن رفتی! (این ها از برکات شکار لحظه های فیلم عقدمان است!)

...

شور و اشتیاق عاشقانه ام جایش را به اضطراب داد. برای لحظاتی تو را فراموش کردم و به خدا متوسل شدم...

عاقد خطبه را میخواند و بیشتر از هر زمانی گرمای حضورت در کنارم را حس میکردم.

"بله" را که گفتم حس کردم صدای قطره ای که به دریا سقوط میکرد در دنیایم طنین انداز شد...

و تمام شد... اضطراب سال های سخت پیشین تمام شد و همه چیز رنگ با هم بودن گرفت. حالا دیگر میتوانستیم بدون دلهره ی نگاه آدم ها با هم بودنمان را به دنیا نشان دهیم.

شنل را که از شانه ام برداشتی، غم تمام سال های سخت تنهایی و بیقراری ام برای به تو رسیدن را از شانه ام برداشتی...

شیفون را که از صورتم بالا زدی حس کردم از همیشه در نگاهم دوست داشتنی تر و مردانه تری.

کنار هم که ایستاده بودیم، آنقدر عاشقانه و محکم دستت را از پشت دور کمرم حلقه کرده بودی که دخترخاله ات زیر لبی به تو گفت: دستت رو شل تر بگیر. نگران نباش کسی نمی خواد ازت بگیردش!

لحظات بعد آن شب زیبا فقط شور بود و عشق و شیدایی...




|| دیشب برای تولدم جشن گرفته بودیم. این دست نوشته رو زیر یکی از نوشته هاش که برای تولد من بود نوشتم:


روزهای زندگی من با تو همیشه بهار است. وقتی تو فداکارانه دل و جان را سد من کرده ای تا هیچ غصه و غربتی اجازه ورود به دنیای مرا نداشته باشد...
چطور میتوانم هر سال کودک تر نشوم وقتی مردانه به روی دنیای سادگی ها و خودم بودن ها آغوش کشیده ای؟
اشک های این لحظه ی من از سر شوق است. شوق تقدیر زیبایی که خدا برای من در دنیای تو رقم زد.
سپاس که روزهایم را آنقدر زیبا کرده ای که هر سال روز تولدم خدا را بابت آمدنم شکر میکنم!!! براستی اگر پا به دنیا نمیگذاشتم حتی بهشت هم نمیتوانست چون تویی به من هدیه کند...
روز تولد امسالم به مدد عشق و همت تو یکی از زیباترین تولدهای زندگی ام شد. شاید بهترین و صادقانه ترین تشکری که میتوانم بکنم این است که به درگاه خدای ثانیه های بیتاب عاشقانگیمان از مقام یک دخترک تنهای تنهای تنها دعا کنم برایت بهترین ها را بخواهد و همیشه های زندگی ات پر باشد از موفقیت و سعادت...


نظرات 3 + ارسال نظر
مرضیه شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:10 ب.ظ

:) .............

فرناز سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 03:18 ب.ظ http://Dailyevents.blogfa.com

سلام عزیزم. تبریک میگم. ایشالا سالهای سال در کنار هم و برای هم زندگی کنید.

شیوا یکشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 02:07 ق.ظ

سلام خوبی؟نمیدونم منو به یاد داری یانه،اگه هم یادت نیاد اشکالی نداره.هنوزم بعد از گذشت چهار سال که به این وبلاگ سر میزنم بازم میرم توی گوگل و عشق بیدار رو سرچ میکنم چون یادم اون موقع هم یه روز وقتی خیلی دلم گرفته بود و وبگردی میکردم این کلمه رو سرچ کردم و اومدم اینجا و باعث شد تا با این عشق پاک آشنا بشم ولی از این بابت خیلی خوشحالم. خیلی وقته اینجا نیومدم. زمستون 92درسم تموم شد و الان باردارم، قراره به خونه ی کوچیکمون یه کاکول پسر اضافه بشه.برامون دعا کنین.نمیدونم اگه بگم با خوندن این نوشته هات الان چقد گریه کردم باورت میشه یا نه ولی هربار که میام اینجا با خوندن این عاشقانه نوشته ها دلم از هرچی غم و غصه پاک میشه چون باورم میشه هنوزم عشق هست هنوزم عاشقی زنده ست .به امید پایداری همه ی عاشقان.

شیوا خیلی چیزا ازت یادمه اما چون یه دفعه ای ارتباطمون قطع شد یه سری چیزا رو قاطی کردم. حال قلبت چطوره شیوا جان؟...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد