عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

دلتنگ و درمانده...

و قطره اشک هایی که بارید و دلی که نالید و نگاهی که در ناامیدی به روی هم بسته شد...

و قلبی که طپید و در سکوت دیوارها فریاد برآورد: "دلتنگم..."

و این درمانده ترین لحظه های زندگی من است...

دلتنگ میشوم... قلبم به درد می آید... بغض هایم بهانه میگیرند و اشک هایم را فدا می کنند... طپش های قلبم را نمی توانم مهار کنم... در سکوت و تنهایی خود به یادش، ذره ذره آب میشوم ... بی صدا میشکنم...

تنهایی و بی قراری ام را با تصور آغوش گرمش پر می کنم... گونه های خیسم را بر گونه هایش می کشم... دستانش را محکم در دست میگیرم... مبادا از من جدا شود... برایش از غصه ی دوری و دلتنگی اش می گویم... و او با آن نگاه گیرایش عاشقانه در چشمانم مینگرد... ذوب می شوم... در نگاهش میمیرم... میمیرم... بیقرار میشوم... دلم برای بوسیدن چشمانش پر میکشد.... برای لحظه ای به یاد می آورم که پیشم نیست... لحظه ای غرق فکر می شوم... با دلتنگی اش چه کنم؟ جانمازش را به یاد می آورم... جانمازی که چنان عجیب بوی او را می دهد که با وجود آنکه روزهاست پیش من است، انگار هر روز بر آن نماز می خواند... آن را بر صورتم می نهم... بو می کنم... بو می کنم و دلم را دیوانه می کنم... به اوج میرسم و اشک هایم جاری میشود... چشمانم را باز می کنم و جانماز را از صورتم برمیدارم... آیا میرسد روزی که از جای جای زندگی ام بوی او را حس کنم؟... اشک ها امانم نمی دهند... و بیچاره دلم که میترسد دیوانه شده باشد!... با خیال بچه گانه ای فوری جانماز را تا میزنم. نکند بویش تمام شود. این همه آن را می بویم، نکند بوی مرا بگیرد و دیگر بوی دلدارم را ندهد... و باز هم قلبم کودکانه بهانه میگیرد... "من بهارنارنجم را می خواهم"... و اشک هایی که نشان از بزرگ شدنم دارد... نشان از عاشق شدنم... و کسی که انگار به کودک قلبم قول دیدار می دهد...

تار و پود وجودم در هم کشیده میشود و قلب بیچاره ام تسلیم فاصله ها میشود...

و باز هم درماندگی و من که مظلومانه زانوانم را در شکم جمع می کنم . با هر دست بازوی دست دیگر را محکم میگیرم. سر در در گریبان فرو می کنم و چشمانم را بر هم مینهم تا بلکه خواب قلب پر طپشم را آرام کند...

الهی عجیب دلتنگم... دریاب...

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
سکوت دیوار پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:19 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
می دونی من ۴ ساله فقط سکوت کرده ام..
البته دیگه بازی تموم شد و شاید من بازنده شدم..
معشوقه من همراهم بود..اما من نتونستم درک کنم وقتی رفت فهمیدم..می دونی من با خیلی ها بودم اما وقتی با بودم آرام می شدم...شاید همه بازی بودو بش..
کسی که لیاقت عاشق بودن داشته اشه عاشق می مونه..
ولی وقت صرف کردن با کسی که دوست نداره اشتباه..
شاید همون هوس..
در دله وبلاگم جا گرفتید...ممنون از لطفت..

parviz جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:14 ق.ظ

lotfan beman omid bede

سولماز شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 05:42 ب.ظ http://www.boghzebaran.blogfa.com

سلام دوست عزیز
وبلاگتون زیباست
موفق باشید

غزل یکشنبه 30 دی‌ماه سال 1386 ساعت 12:20 ب.ظ

من شاید اخرین باری باشه که به وبلاگت میام چون.........بعضی موقع ها خودکشی بهترین راه نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد