عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

تشکر صادقانه از عشقم...

رامین من؟

خیلی... دوستت دارم... اشک تو چشامه...

مدت هاست دارم فکر می کنم که باید به نحوی و بطور خاص ازت تشکر کنم. به روش های مختلفی هم فکر کردم... اینا رو میگم تا بدونی همه ی محبت هات رو دارم ریزبینانه میبینم. و هیچی از ذهنم دور نمیره. و برای قدردانیت تا پای جون هم هستم... خودت میدونی دختر مغروری هستم و به راحتی هر کسی رو تحسین نمی کنم. خودت می دونی که با وجود اینکه این همه از احساسم برات میگم، حتی یه بار هم حاضر نشدم الکی یا برای دلخوشی تو چیزی بگم. و حاضر نشدم جز احساس و فکر واقعیم حرفی بزنم. پس امشب هم صاف و ساده... صمیمانه و عاشقانه می خوام بگم که...:

از آغاز غصه ی عشق من وتو بیش از یکسال و از زمانی که دل به تو دادم نه ماه میگذره. تو تموم این نه ماه حتی روی تو هم که عشقم بودی با سختگیری فکر می کردم. روی تک تک رفتارهات فکر کردم. از کنار هیچی نگذشتم... هیچ جا اجازه ندادم احساسم جلوتر از منطقم پیش بره. گاهی احساسم رو تو دلم حبس کردم و با منطق تو رو سنجیدم. و چیزی که همیشه برام ثابت شد و باعث غرورم شد، این بود که انسان بزرگی هستی... بسیار فهمیده، با شعور و با شخصیت...

ممنونم که همیشه همراهمی. و ممنون که همیشه به فکرم هستی و ممنون که...

همیشه حواسم به همه چیز بوده. دارم میبینم که برام داری از خیلی چیزا مایه میذاری. دارم می بینم که چه سختی هایی رو داری متحمل میشی. "دارم میبینم که حس مسئولیتت چقدر بالاست." من درک می کنم که هر قدمی که تو ارتباطتمون برام برمیداری چقدر برات مشکله. از دیدارهامون تا تلفن هامون. و از شرایط سخت خونواده ی من تا بدی های خودم... دارم میبینم که مسئولانه و فداکارانه و البته هوشیارانه عمل می کنی. روی همه ی اینا دقیق شدم. هر چند می دونم شرایط، تو رو در تنگنا قرار داده اما دارم میبینم که فداکارانه اجازه نمیدی غصه رو قلبم بشینه یا احساس تنهایی کنم. اینا رو همه میبینم...

علی رغم اینکه میبینم تو اجتماع پسر مغروری هستی، دارم میبنم که منو از همه دنیا جدا می کنی. برای حرف هام ارزش قائلی... به خواسته هام بها میدی... به احساسم توجه می کنی... سنگ صبورم هستی... و همه ی اینها باعث شده که ارزشت روز بروز برام بالاتر بره...

بهت افتخار می کنم و از اینکه عاشق توام حس غرور می کنم...

خودت هم می دونی که عشق ما هرگز از یه نگاه یا از عوامل سست شروع نشد... پس اگه حس غرور می کنم، به نظر خودم غرور ارزشمندیه که حاضر نیستم با همه دنیا عوضش کنم. و شخصیت یافتن من یعنی این. "از شخصیت تو شخصیت میگیرم."

تا حالا سعی کردم همه جا و به هر شکلی همراهت باشم. نمی دونم چقدر موفق بودم اما از این لحظه هم بیش از پیش پشتت هستم. خستگی هات رو میبینم... اینکه خیلی بالاتر از سنت هستی. تلاشت برای آینده هامون رو میبینم و برام قابل تحسینه. هر روز برام بالاتر رفتی. روز به روز بیشتر از داشتنت حس غرور کردم... همیشه و هر لحظه کنارت هستم. شاید باور نکنی اونقدر سعی می کنم تو غیابت هم همراهت باشم که وقت انجام هر کاری حضورت رو کنارم حس می کنم و به عکس العمل ها و نظراتت فکر می کنم. و حتی شاید باور نکنی اگه بگم اونقدر با وجود اینکه پیشم نیستی، باهات حس همراهی می کنم که مثلا وقتی از سر کار میای یا شب هایی که درس می خونی، جز به جز همراهت هستم

خودت خوب میدونی که یه دختر و حداقل من موجود شکننده ایه و همیشه احتیاج به تکیه گاهی محکم داره. نیروی عشق مقدس تو و مجموعه ی توانائیها و خوبیهات باعث شده که احساس پشت گرمی کنم و سختی های این راه رو با تکیه به تو تحمل کنم. ایمان دارم که همیشه تو زندگی پناه و ارامشگاهم خواهی بود...

شاید اگه تا صبح ازت بنویسم کم باشه...

امشب خدا رو بخاطر داشتنت شکر کردم و ازش خواستم علاوه بر اینکه بهم لیاقت تو رو بده، تو رو تا ابد برام همین رامین امروز نگه داره...

                                                                    رازقی تو

نظرات 7 + ارسال نظر
شمیلا و فرهاد سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:34 ق.ظ http://khalvatgah-yek-ashegh.blogsky.com

سلام ممنون از نظرت
بعد از مدتها آپ کردیم
منتظر نظر زیبای شما هستیم
*****************************************
سنگی که طاقت ضربه های تیشه رو نداره تندیسی زیبا نمی شه.فقط یکبار فرصت داری تا از وجودت تندیس بسازی ، پس از زخم تیشه خسته نشو.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام دوست من
وبلاک زیبایی داری
ممنون می شوم به وبلاگ حقیر من سری بزنی
+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+*+
روزی دل من که تهی بود و غریب

از شهر سکوت به دیار تو رسید

در شهر صدا که پر از زمزمه بود

تنها دل من قصه ی مهر تو شنید

چشم تو مرا به شب خاطره برد

در سینه دلم از تو و یاد تو تپید

در سینه ی سردم ، این شهر سکوت

دیوار سکوت به صدای تو شکست

شد شهر هیاهو ، این سینه ی من

فریاد دلم به لبانم بنشست

خورشید منی ،‌ منم آن بوته ی دشت

من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور

دریای منی ، منم آن قایق خرد

با خود تو مرا می بری تا ساحل دور

کنون تو مرا همه شوری و صدا

کنون تو مرا همه نوری و امید

در باغ دلم بنشین بار دگر

ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید




نیلوفر(بارون بهار) جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:57 ق.ظ http://baroonebahar.blogfa.com

سلام دوست قدیمی ...
عالی بود ...
امیدوارم همیشه باهم باشین ...
منم آپ کردم ...
منتظرتم ...
بای ...

سکوت دیوار جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:22 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته خوبی بود..
قدر دونستن خوبه...شما هم که کاملا اداش کردید..
شکر خدا بخاطر داشتن...زیباست...
شاید یه نعمت زیباست..که هست...پس قدرشو بدون..
من مطب نوشتم..

آرزو پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:40 ب.ظ http://www.baran.com

آرزو پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:41 ب.ظ http://www.baran.com

برای هم بمونین

سمیه دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:29 ب.ظ http://esperanse.blogfa.com

انشالله که همیشه عشقتون پاک بمونه و به اوج معرفت برسید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد