کنار زاینده رود... تابش نورها ... درخشش سطح آب رودخانه... شانه به شانه ی هم قدم زدیم... روزهای تلخ پیشینمان را ورق زدیم و با همه ی وجود شیرینی این لحظات را که فارق از هر دلهره ای شانه هامان همدم یکدیگر و قلب هامان بیش از پیش کنار هم بودند را در کام کشیدیم... صمیمیت و شادی خانواده هامان شور عشق ما را نیز فزونی میبخشید... چه غروری... چه غروری... چه غروری... نگاه های دزدکی... خنده های آرام... معصومیت چشمان تو... لبخندهای دلبرانه ات... لرزش تنت را حس میکردم... گرمای وجودت را... شیدائی و شیدائی و شیدائی... اوجی از دلدادگی و عشق...
آن لحظه که کنار هم بر سطح آب زاینده رود، شناور بودیم، برای اولین بار در زندگی حسی شبیه تهی بودن داشتم!! حس اینکه دیگر "هیچ" دلهره و نگرانی ای ندارم... آرام... رها...رها... رها...
اما باز هم تنها دو روز طول کشید و باز می بایست تسلیم فاصله ها میشدیم...
و اما لحظات آخر...
تاب نگاه در چشمان معصوم و شیدایت را نداشتم... قلبم به شدت میطپید... یادداشت دم آخر را که در کمدت گذاشتم را به یاد داری؟ کاش میتوانستم آن را فریاد زنم و التماس کنم بگذارند پیشت بمانم... لحظه ی خداحافظی چقدر سخت بود... گویا عزیزان تو برای من نیز... و بدرود گفتن آن ها نیز برایم عذاب آور...
و اما تو... تنها دو کلمه ی شکسته غربت خداحافظیمان بود... چشمانم را به هیچ وجه یارای نگریستن در چشمان دریائیت نبود... تو بزرگی... تو بزرگی... تو بزرگی... و وقتی ماشین از پیچ کوچه تان پیچید و نگاهم از عظمت و هیبت تو درمانده شد،... ... باران قلبم راه چشمانم از پیش گرفتند... چشمانم را بستم تا اشکهایم از زیر مژگانم فرو ریزند و کسی خرابی چشمانم را نبیند... به تو می اندیشیدم... به فراقی که زین پس نیز باید تحمل کنم... چنان غرق اشک و اندیشه ی تو بودم که متوجه گذشت زمان نشدم و زمانی که چشم گشودم متوجه گذران زمان دو ساعته ای شدم که گمان میکردم هنوز 5 دقیقه گذشته است...
و امروز... بار دیگر... من اینجا... تو آنجا... باز هم قصه ی دوری و دلدادگی من و تو ادامه دارد...
و من... هنوز هم دور از تو ذره ذره در خودم میمیرم... چنان شیدایم که خنده هایت را با همه ی وجود در کام میکشم و آرام آرام از شور عشقت میگریم... میخواهمت... میخواهمت...
پینوشت1: از اینکه آن روزها بخاطرت از دنیا گذشتم بسی خرسندم... چراکه امروز با تو به همه ی دنیا رسیده ام و خواهم رسید... خواستن تو برای خودت بزرگترین دلیل خوشبختی امروز من است...
پینوشت2: هنوز هم همان شور دلدادگی پیش با ضریبی بیش از هزاران برابر... به همان پاکی و سادگی قبل... گریه های شبانه در زیر پتو از دلتنگی ات... پناه بردن به خواب از بی قراریت... التماس دستانت... تمنای چشمانت...
سلام
به یه جایی رسیدی که خیلی ها آرزوشو دارن...امیدوارم حسه زیبات همیشگی و پایدار باشه...
سلام خوشحالم مطلب جدیدت را می بینم زیبا بود امیدوارم هیچگاه حس تهی بودن را نداشته باشی
سلام فردا بهترین روز زندگیه منه اخه تولدمه خوشحال میشم به هم سر بزنین
15/6/1368[گل]
سلام خیلی خوشحالم که طعم شیرین وصال رو چشیدید.دعا کنید عشق ۳ساله ما هم چنین سرانجامی داشته باشه.
یا علی
خوش باشید وخدا نگهدارتون
آرزو می کنم همیشه کنار هم باشید.
سلام
احساست رو میفهمم ...درسته که تا زمانی که زیر یک سقف زندگیتون رو شروع نکنید باید این دوریها رو تحمل کنید...اما مهم اینه که دیگه استرس زمان دوستیتون تمام شده...همیشه شاد و خوشبخت باشید...واسه من و صدرام هم دعا کنید تا به وصال هم برسیم...
سلام وبلاگتون معرکست تنها چند جملش رو خوندم عالی بود خیلی حرفاتون دلنشین .من تازه شروع به وبلاگ نویسی کردم.خوشحال میشم بهم سر بزنید.لینکتون می کنم شما هم منو لینک کنید می خوام بیشتر باهبتون در ارتباط باشم
سلام نازنین بانو ..
کلام قادر به وصف خوشحالی ام برای کنار هم بودنتان و به هم رسیدنتان نیست ..
چقدر زیبا و آرامش بخش است در کنار دلدار بودن ..
گرمی لبخندش ..
عطر نفس هایش ..
آرامش حضور مهربانش ...
راستی ، من هم چند خطی نوشته ام .. چند خطی دیوانگی !!..
سری بزن ..
حضورت را به انتظار نشسته ام ..
شنوندگان عزیز توجه فرمایید
شنوندگان عزیز توجه فرماید
یاسمنگولا جون به وطن جون بازگشت ....
منتظر حظور سبز و صورتی و آبی و .... شما هستیم :D
عجیب آشنایید
گویی همان که شما گذرانده اید من پشت سر می گذارم
بارانی باشید.
ما برگشتیم ............................
سلام خوبی؟ چه خبرها؟
ببخشید که این مدت نرسیدم بهت سر بزنم
الان همه مطالب رو می خونم
امروز امدیم که دوباره بعد از مدتها آپ کنیم
نظرتون در باره متن جدیدی که در وبلاگ نوشتم چیه؟