عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

دوباره مترسک ها...

...گوش کن... به دورسوهای اطراف جاده نگاه کن... می شنوی؟ می شنوی؟ باز صدای همهمه می آید... صدای زمزمه های سیاه... صدای مترسک های کلاغ زده!... صدای آدمک های دنیا زده... باز من و تو را برای بازی لحظه هاشان انتخاب کرده اند انگار... باز آرام آرام گوش ها و چشم هایم را هدف گرفته اند تا دل و جانم را از من بگیرند... اینبار با بهانه ای دیگر... عجیب حوصله دارند! عجیب... حس می کنم دوباره تشنج هایم در حال شروع شدنند... من در آینه غبار جاده را می بینم... دریاب مرا معشوق من که دوباره دل کوچکم مضطرب خنده های آن هاست... این بار نقطه ی حساسی از دلم را نشانه رفته اند... این بار روی دوری و تحملم انگشت گذاشته اند... 

 و تو ای خدای زیبای من به من صبری بیش از پیش ده... تحملی چندبرابر قبل... استقامتی بیشتر...ساقه هایم زخم خورده ی حمله های پیشینشان است... تازه از لبان معشوقم نوشیده ام و جان گرفته ام... هنوز دردهایم کاملا التیام نیافته اند... هنوز نوعروس کوچک قصه هایم... خدایا مگذار شادی های قشنگم را از من بگیرند...   

۱۵/۶/۸۸  ساعت ۵:۱۵ صبح

 مترسک های کلاغ زده...

باید سکوت کنم و به خودم بفهمانم جز برای معشوقم دردودل نکنم... باید فراموش نکنم آن ها همان مترسک های دیروزند که... اما... در این دوری و دلتنگی و تنهایی منی که جوانه ی کوچک و تازه ای بیش نیستم چگونه تحمل کنم؟ الهی سخت است... 

نظرات 10 + ارسال نظر
وانیا یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ق.ظ

سلام دوست جون .امروز دیگه من اولین نفری ام که برات مطلب می ذارم. من مطمئن بودم که شما با آقا رامین مشورت می کنی چون معمولاً همه سمانه ها انقدر ماهن.
از شوخی گذشته در مورد پیشنهادتون برای ننوشتن من هم باهات موافقم آخه ماها که شانس نداریم یه دفعه ای آشنا برامون قد علم می کنه و حالا بیا و درستش کن .می دونم منم مثل تو خاطره های بد و خوب زیادی تو دوران عقد و خرید عروسی ام دارم ولی اگه چیز بدی تو ذهنت هست که اذیتت می کنه بسپرش به خدا .حتماً خودش جوابشونو می ده اگه خوبه که چه بهتر. من تو زندگیم دربرابر نا ملایمات همیشه سکوت کردم و خوب هم نتیجه گرفتم .
راستی مطالبی که همسرتون براتون می ذاره رو خوندم .از متنش معلومه که خیلی دوستت داره.
همیشه خوشبخت باشید.

معلومه که سمانه ها ماهند! آره سمانه جون درسته. بهتره ننویسم. راستش چیز بد که تو ذهنم هست اما نه از اون چیزای بد که همه بلافاصله تو جریان ماجراهای عقد به ذهنشون خطور می کنه. مثلا من با خونواده ی همسرم هیچ مشکلی برام پیش نیومد. اما از جانب یه آدم های دیگه ای خیلی غصه خوردم. هر چند چنان عجیب برا همشون رسوایی به بار اومد که حتی شوکش تا مدت ها ما رو هم متعجب کرد...
چقدر خوبه که در مقابل ناملایمات سکوت می کنی. راستش سمانه جان من یه مشکل بزرگ شخصیتی که دارم اینه که به حرف اطرافیان یا به اصطلاح به حرف مردم خیلی بها می دم و مدام میخوام سعی کنم مطابق با حرف اونا پیش برم برا همین خیلی برا مسائلم غصه می خورم..

ثریا یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:04 ق.ظ

سلام سمانه ی عزیز . خوبی ؟ ممنونم که اومدی پیشم چند روز درگیر بودم نشد بیام . الانم اومده بودم انتخاب واحد کنم گفتم به وبلاگم و دوستای گلم هم سر بزنم . نوشتن کارت عروسی خیلی باحاله نه ؟ ما نداشتیم چون اینقدر فامیلامون فوت کردن هی نشد جشنشو بگیریم و محضری عقد کردیم اما خب می خوایم برا عروسی سنگ تموم بزاریم . راستی آقا رامین نیومد پیشت؟

وانیا یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ق.ظ

عزیزم دوباره سلام .منم درست مثل خودت بودم .انقدر حرفای دیگران رو من تأثیر می گذاشت که تا 72 ساعت درگیر حرف طرف خاص بودم. اما اینو باید بدونی که حرف دیگران همیشه سر جای خودش هست .فقط باید بلد باشی چه جوری با اون حرف برخورد مناسب و به موقع داشته باشی. یه جور با پنبه سر بریدنه. یه جور که نه سیخ بسوزه نه کباب. هم یه جور نشون بدی که نمی خواستی طرفتو ناراحت کنی همم اینکه جوابتو با متانت تمام بهش حالی کنی که فکر نکنه متوجه نشدی. من خیلی بچه بازی تو زندگیم در آوردم و خیلی هم به ضررم تموم شد. اما از وقتی وانیا وارد زندگیم شد کم کم احساس کردم بزرگ شدم و رفتارم هم هر روز در حال تغییر کردنه. من مطمئنم شمام تلاش کنی حتماً میشه. در هر شرایطی هیچ وقت زندگی رو به خودت و رامین خان سخت نگیر . مرسی عزیزم که حرفامو با دقت می خونی .نمی دونم چرا نشناخته یه جور احساس خواهری بزرگتر رو نسبت بهت دارم. مواظب خودت باش.

سلام سمانه جان. چه جالب که اینطور مشابهت داریم. انگار خیلی شبیهیم ها. میدونی مشکل من جواب دادن به طرف نیست. چون زبون درازی دارم! و جوابشو به متناسب با برخورد خودش می دم. مشکل من اونجاست که بعدش می شینم غصه می خورم. مثلا توی عقدم من یه آینه شمعدون نقره ای شیک و سایز متوسط(۷۰*۵۰) با میز و شمعدوناش دوست داشتم. اما عرف فامیل از این آینه شمعدون های طلایی گنده هست که مثل گچ بری می مونن و فکر کنم چوبه جنسش بود. من کار خودمو کردم و همونی که دوست داشتم خریدم. به درستی تصمیم و انتخابم هم ایمان داشتم اما بازم همش حرص می خوردم که حالا اطرافیان میگن چرا همچین آینه شمعدونی خرید!؟!
سمانه جان تو خیلی مهربونی و باور کن دقیقا منم همچین حسی دارم. مثل اینکه خواهر بزرگتر و دوست داشتنیم هستی. می دونی من خواهر بزرگ ندارم. یعنی خودم بچه اولم. بنابراین هیچ وقت کسی که هم نسل خودم باشه و بی غرض و بدون حسادت راهنماییم کنه نداشتم. در مورد دو تا خواهرای کوچیکترم هم همیشه این حس رو دارم که از من به عنوان پلی برا رسیدن به اهداف خودشون استفاده می کنن. برا همین اینقدر مشتاقم از تجربیاتت در مورد زندگی مشترک بدونم. و باورت نمیشه هر وقت کامنتت و راهنمایی ها و تجربیاتتو می بینم کلی خوشحال میشم.
در ضمن راست میگی من خیلی سخت می گیرم و طفلی رامین همیشه باید آرومم کنه و هی با حوصله برام تحلیل کنه که فلان مساله مهم نیست یا ارزش غصه خوردن نداره تا من دست از سر روح و روان خودم و اون بردارم!

وانیا یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 02:15 ب.ظ

عزیزم .مرسی که انقدر تند تند جوابمو می دی. من حالا برعکس شما بچه آخرم و یه خواهر بزرگتر از خودم دارم .و دقیقاً حرفی که شما زدی درسته چون همیشه اون پلی بوده برای من. همیشه اون جلوتر بود و هرکاری که انجام میداد اگه خوب بود خوب منم انجام دادم و اگه بد، انجامش ندادم بیچاره خودشم همش می گفت من همیشه جلو تر از تو بودم و این خیلی بده. هر مشکلی داشتی بهم بگو .حتماً سعیمو می کنم تا اگه همچین موضوعی برای خودمم اتفاق افتاد نتایجشو به اطلاعت برسونم. انقدرم سخت نگیر زندگی همیشه اونجور که می خوای نیست. پستی و بلندی زیاد داره. در مورد آینه شمعدونم کار عاقلانه ای کردی .اتفاقاً اینی که گرفتی خوشگلتره .اصلاً هم وقتی اتفاق افتاد دیگه بهش فکر نکن. تموم شده دیگه دختر خوب. دیگه که نمی خوای پسش بدی پس دیگه بهش فکر نکن. و همیشه سعی کن یه خانوم خوب برای شوهرت باشی. یه خانوم شاد که هیچ وقت مشکلاتشو برای شوهرش نمیگه. و خودش دنبال راه حل می گرده. بعد که حلش کرد برای شوهرش تعریف می کنه که چی کار کرد .آفرین.

مرثی سمانه جان. چقدر درکت بالاست عزیزم...
راستی تو هم قالب بلاگ منو به هم ریخته می بینی؟ نمی دونم چرا اینجوری شده؟

مریم یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ http://metan.ir/ad/redirect.php?type=4&ad=248&pubid=1044

وبلاگ باحالی داری بت تبریک میگم

وانیا دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ق.ظ

سلام .صبح بخیر نمی دونم منظورت از بهم ریخته چیه .اما چیز بدی نمی بیینم. خیلی هم عالیه.

شیوا دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ب.ظ

سلام سمانه جان. برات ایمیل فرستادم البته ایمیل که نیست شبیه یه کتابه انقدر زیاد نوشتم که حوصله ات سر میره. همین الان به خاطرش معذرت می خوام.سمانه جان خیلی عزیزی . ممنون که اجازه دادی برات بنویسم.

آهسته وحشی می شوم ... دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:52 ب.ظ http://baroonebahar.blogfa.com

سلام بانو ...
امیدوارم این فاصله ها دست از سر همه برداره !!!
دلتنگتم نازنین ...
سری بزن ...
این روزها مدام دلم بهانه می گیرد .....

وانیا سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ق.ظ

خانوم خانوما.نیستی.سلام. نکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده. امیدوارم که این طور نباشه.

مسافران پاییز ... مارال سه‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 06:02 ب.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

سلام گل من
از هوای نوشته هایت بوی دلتنگی می آید عزیزکم
بدان که این احساس تا خود وصال ادامه دارد
وقتی از راه دور یک :بله: بزرگ به معشوقت گفتی
باید تا آخر رسیدن دوام بیاوری
این یک جواب ساده نیست
یک جواب مثبت به همه دوریها و دلگرفتگی ها و ندیدن ها هم هست
می دانم که تحملش را داری
پس اینقدر بیتاب و بی قرار نباش
اجازه نده این غصه های گاه و بیگاه لحظه های سبز دوریت را به هم بریزند
دوری هم همیشه بد نیست دوست من
نشنیدی که سهراب گفت : و عشق صدای فاصله هاست؟
جدایی عاشقان همیشه آزارم می دهد چه رسد به اینکه این دو عاشق
همسایه دیوار به دیوارم باشند.
برای زودتر رسیدنت همیشه دستهایم رو به آسمان است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد