فکری بکن خدا عجیب دل شکته ام... احساس پرنده ی کوچکی دارم که میان دیوارها اسیر است و در کنجی تاریک افسرده است... روزهایم را به امید وصال محبوبم به سادگی و غافل از گذشت عمر پشت سر می گذارم... و شاید باور نکنید اگر بگویم هر شب از گذشت روزی دیگر خوشحال میشوم...
چشم هایم دوباره خیسند و غربت همه ی وجودم را گرفته است... به معنای تام احساس درماندگی و ناتوانی میکنم... من اینجا و بهارنارنجم آنجا... گرچه عاشقانه و پر تلاش برای تحقق شرایط وصال تلاش می کنیم اما باور کنید تحمل این دوری ها چیزی فراتر از مرگ است!... حتی امروز سحر تا حد مرگ پیش رفتم... حتی نمی توانم برای کسی جز معشوقم دردودل کنم... و تنها این وبلاگ است که سنگ صبورم می شود و گاهی عروسک های بی جانم...
خدا خدا...
التماس دعا
ویرایش شده در 19/6/88 ساعت 8 صبح
... دوباره با تو تازه شدم... دوباره پر از جوانه و پر از امید... به تو افتخار می کنم همسرم... تو که به حق استاد من بودی و هستی... این یک جمله ی ساده ی عاطفی نیست! ... نتیجه ایست منطقی که حاصل تجربه های دختری سرکش و خیره سر است!... به راستی که هرچه دارم اول از خدا و بعد از توست... احساس خوشبختی و شادی این روزهایم را مدیون توام... تویی که از همین فاصله ها نیز چنان استادانه افکار و پریشانی های مرا سامان می دهی که باورش برای حتی منی که سال هاست همدم توام سخت است...
خوب می دانم در ورای چهره ی آرامت چه غوغاییست... خوب می دانم چقدر ذوب میشوی تا من آرامش داشته باشم... خوب می دانم چقدر برای زودتر شروع شدن زندگی مشترکمان تلاش می کنی ... و به این شب های عزیز قسم که تا کنون مردی به محکمی و مردانگی تو ندیدم... و من ... شاید بسیار در همکاری و همراهیت کوتاهی کرده ام... و من... شاید بسیار غرق در کودکانگی هایم از غصه های تو غافل بودم... اما زین پس...
حرکتی تازه... شاد و با نشاط... اجازه نخواهم داد این دوری و دلتنگی ها مرا با آن دخترک چند سال پیش که برای بدست آوردنش از همه چیزت گذشتی متفاوت کند... تو انسان بزرگی هستی و همسری بزرگ هم تو را شایسته است... پس مسئولیت من روز به روز سنگین تر می شود...
"دنیا دنیا می خواهمت"
زیر این سقف منقش خط ناموزون نیست
کجی دایره از طرز نگاه من و توست
و
عشق یعنی روح را آراستن
بی شمار افتادن و برخاستن
سلام دوست من
التماس دعای فراوان دارم ازت
دلتنگم
دلتنگتو میفهمی چی میگم
اما این دلتنگیو دیکه باید تا روزی که هستم تو این دنیا تحمل کنم
راسش با خودم میگم خدا
قبل اینکه هستی منو بگیری کاش جونمو و نفسمو میگرفتی
الان یه مرده ی متحرکم
پذیرفتن مصلحت خدا خیلی برام سخته
راسش اصلا نمیتونم
بیقرار و بیقرار و بیقرار
سمانه ی عزیز بیتابم
بیتاب
بهم سر بزن
تو این چند روز خدا سرنوشتمو بد جور تغییر داد
دلم تنگه تو میفهمی منو
آهنگ بلاگمو که میشنوم ذره ذره آب میشم
روزهای سختیو دارم پشت سر میگذارم
روزهایی که تمومی نداره
صب رو تا رسیدن شب و شب رو تا رسیدن صب میگذرونم
سلام ای غروب غریبانه ی دل
سمانه همه لحظه هام غریبانه میگذرن
سخت پژمرده ام
نفسم بند میاید
نمیتونم تصور کنم اونچه رو که پیش اومده
نمیتونم کنار بیام
نمیتونم باور کنید نمیتونم
خدا تو خیلی جاها محکم زد و محکم واستادم خم به ابرو نیاوردم
همه تحسینم میکردن که چقدر عاقلی و چقدر راحت منطق رو از اجساس جدا میکنی
اما تو این یه مورد هیچ وقت نتونسم چندین و چند ساله که نتونسم
آخر نمیدونم چرا خدا این شکلی کرد
مگه نمیدونست نمیتونم بخ بزرگیش قسم
به مهربونیش قسم
نمیتونم
همیشه عاشق بمانید وخدا را بر همه کارهایتان ناظر بدانید که معشوق واقعی اوست.
محتاج دعام
برا منه دلتنگ دعا کنید
برا من دلتنگ و دل شکسته دعا کنید
برا من بغض کرده دعا کنید
دعای آرامش آرامش
دست دلم را گرفت و رفت
واکنون من مانده ام
بی دل و بیقرار
بیقرار و بیقرار
دعایم کنید
صبای گلم نظراتتو فعال کن. بذار بتونم گاهی همدردت بشیم. بذار...