عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

شب آخر...

شب آخر حضور دلدارم میان ثانیه های پر درد وداع لبریزم... و اشک های غریبم کمی مداوایند...
همه چیز آخرین است... لمس دستانش... بهشت آغوشش... صدای نفس هایش... و من چون مصری ای در سرزمین یوسف! ، که خبر از قحطی ایست هفت ساله... مدام جام لحظاتم را از عکس های متمادی ذهنم از صحنه صحنه حضورش می انبازم...
چقدر عجیب است حس دوست داشتن او... چقدر شدید است قسمت دلباختن او... و دم به دم شرمنده چشمانش به بی برگی خود می اندیشم و اینکه چرا مرا چنین می خواهد؟!!!  

پینوشت:  

1- شانزده روزه با همیم... پر از لحظات زیبا و سرشار از عشق... زیارت آقا امام رضا نصیبمون شد و سعادت "مهمانسرای حضرت"... (برای اون ها که شاید این اصطلاح رو نشنیده باشن عرض می کنم که مهمانسرای حضرت اسم رستورانیه که کلیه ی غذاهاش از محل منابع مالی منصوب به امام رضا تامین می شه. ژتون هاش اصطلاحا فروشی نیست و به صورت های مختلف و بسیار رندوم بین زائران در جای جای مشهد تقسیم میشه... نمیدونید چه حال و هوای عجیبی داره خوردن از سفره امام رضا... نمی دونید سر سفره چه چشم های خیسی رو میشه دید... نمی دونید وقتی از رستوران خارج میشید چشم های خیس و دست هایی که در عین دارایی مالی به دنبال حتی یک تیکه نان از اون سفره ملتمس به سمتتون دراز میشن و ناله می کنن اما سعادت قسمت ژتون نداشتن چطور دلت رو می سوزونه )... 

داشتم میگفتم... شانزده روز با هم بودیم و فردا دوباره از هم دور می شیم... به همین سادگی که شما می شنوید و به همان سختی که من در خود می میرم...  

2- این روزها پر از خبرهای متضاد! از سیر مسائل کاری دخیل در به هم رسیدنمون هستم... از یه طرف یه ارتقای بزرگ کاری گرفتم و از اون طرف امیدم برای قبولی در ارشد به عنوان یه راه مهم برا تسریع در انتقالیم به ناامیدی منجر شد... نمیدونم رمق تلاش دوباره خواهم داشت؟!!!...

نظرات 5 + ارسال نظر
XIVAGO یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:07 ق.ظ http://armageddon.blogsky.com

یعنی چیزی دردناکتر و تلختر از نرسیدن هم هست ؟
یا اینکه بفهمی که باید ازش بگذری ؟

سر من وقت وداع گوشه دیوار گریست

وانیا یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ق.ظ

سلام دوست جونی. خدا رو شکر بالاخره پیدات شد. گفتم لابد اتفاقی افتاده که نتونستی این مدت بیای. از مسافرتت بگو معلومه کلی بهت خوش گذشته ها . ایشاالله همیشه خوش باشید. این دوری هام شیرینه قدرشو بدونید. بعداً انقدر همدیگرو می بینید که خسته میشید از هم.

سایه ی خودت یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:28 ب.ظ

میدونستی خیلی ناشکرو پرویی
من خیلی جلو خودمو گرفتم تا این هارو نگم ولی تو با حرفات واقعا حرص تمام ادمهای مجرد و شکست خوردرو در مییاری
به خودت بیا
درست شو
نمیتونین انسان باشین و قانع و راضی
همه چی که داری چی کم داری که زبونت بازم درازه
یکم صبر کن تا به وقتش بری سر خونت
اینم نمیتونی؟خیلی سخته نه ؟!

باید از هر وقتی استفاده کنی یه فیلم هندی بسازی
با اشک و آه !!!!
به خودت بیا اااااا
یکم خودتو بزار جای دیگران .

به زودی جوابتو تو بلاگ آپ می کنم. ولی در کل از انتقادت ممنونم. چون بهم روحیه داد...

مسافران پاییز ... مارال دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ق.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

به وجود داشتن رمق دوباره و چندباره در خودت شک نکن دختر
اصلا آدمایی مثل من و تو که حتی توی لحظه های کنار هم بودن هم باز منتظریم مگه می تونیم دست از تلاش برداریم؟
برای دانشگاه متاسفم
اما خودت می دونی که این آخرین راه برای رسیدن نیست
یه راه دیگه رو امتحان کن
مطمئنم اگه خوب فکر کنی یه راه بهتر پیدا می کنی.
سفر رامینت هم بی خطر.
منتظر دلنوشته های شادت هستم.

سارا پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ http://sarahhhh.blogfa.com/

وای اگه بدونی چه حالی شدم وقتی این پستت رو خونم.موهای بدنم سیخ شده.یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دوستام رفتم مشهد.همون روز اومدن در اتاقمون رو زدن و بهمون ژتون غذای حرم رو دادن
چقدر اون روز خوب بود
چقدر دلم برای حرم تنگ شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد