عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

تشدید فاصله ها!!!...

در قاب دلتنگی های غریبم خاطره ها را مرور میکنم... از آن روزهای ساده و پاک گرفته تا امروز که بسم الله: همسر یکدیگریم... آن روزها که حقیقتا با دست خالی اما قلب هایی محکم و عاشق به یکدیگر دل بستیم... آن روزها که حقیقتا میان مجموعه ای از محال ها گرفتار شدیم و در دایره ی عاشقانگیمان از همه "غیرممکن" را شنیدیم... هنوز هم میان تحلیل های ذهنم حیرانم که چه نیرویی ما را کنار هم حفظ کرد تا به امروزی رسیدیم که زمین و زمان حق ندارند روی مال هم بودنمان انگشت گذارند... بهارنارنجم هر که نداند تو خوب میدانی آدمک ها چه دردهایی بر دل هامان نشاندند... و براستی عشق من... اگر همراهی و هواداری تو نبود پیش تر از این ها خود را در گورستان سنت زدگی ها مدفون کرده بودم... گرچه هنوز مسافر همان جاده ایم... گرچه هنوز دوریم و حسرت فشردن دست یکدیگر آرزوییست بزرگ... و گرچه هنوز تاوصال دمادم موانع بسیاری هست... اما دلخوش به آنم که درشهر این نامردمان دیگر هیچ قانونی نمیتواند من و تو را از هم بگیرد... حتی مرگ! که اگر تو نباشی یقین داشته باش من نیز ثانیه ای بعد نخواهم بود...

بهارنارنجم گرچه مشکلات هنوز هستند اما آرامم و امیدوار و پرشور و این را مدیون عشق ، فداکاری ، تلاش ، ذکاوت و تدبیر تو هستم همسرم...

این روزها که تلاش برای زندگی مشترکمان کمی فاصله زمینی ات از من را بیشتر کرده میخواهم بدانی هر جای دنیا باشی با عشق انتظارت را میکشم و هروقت اراده کنی تمام این موفقیت های اجتماعی و حتی کارم را باتمام موفقیت ها و مسیولیت هایم فقط بخاطر تو رها میکنم و در کنارتو آرام میگیرم... 

+دست تقدیر دوباره فصل دیگری برایمان رقم زد. فصلی که شروعش را خدا در اوجی از غربت به ما هدیه کرد . باور کنید این روزها در تشخیص خوب و بد همه حوادث درمانده ام! اتفاق خوبی افتاد که خودش خوب بود اما از نظر بعد مسافت ما را از هم دورتر کرد!! در اوجی از ناامیدی به شکلی خیلی اتفاقی یک تماس تلفنی یکی از آرزوهامان را محقق کرد اما ضمنآن از یکدیگر دورتر هم شدیم!... اما از آن روز که فاصله هامان بیشتر شد آرام و قرار ندارم... غربتی بیش از قبل همه وجودم را گرفته. اما عاشقانگی های خاصی در وجودم ریشه زده است... حقیقتا صحیح است که عشق پر پرواز دارد و همیشه در حال اوج گرفتن است... مدام حس های تازه ای را تجربه می کنیم... مدام پله دیگری بالا می رویم و... با همه وجود اعتقاد دارم حتی غم عشق نیز زیباست و بر پیکره ی تنومند عاشق جوانه های سرزندگی می زند... 

 

پینوشت: چند روزه میخوام از یکی از اتفاقات به یاد موندنی سفرمون به مشهد بنویسم. دیدار با یکی از دوستای وبلاگ نویسم: مارال. دختری دوست داشتنی و عزیز. دختری روشنفکر و مهربون. بار اول کوهسنگی قرار گذاشتیم و لحظات خوبی با هم داشتیم.من و رامینم ، مارال و رضای مهربونش.. جالبه هر چقدر با مارال گلم بیشتر حرف می زدیم بیشتر از مشابهت هامون متعجب می شدم. یکی دو شب بعد هم مهمون فضای پر عشق و محبت خونه اش شدیم و شرمنده مهمون نوازی مارال و همسر عزیزش. اون شب از قبل کلی با مارال برنامه گذاشته بودیم تا صبح بیدار بمونیم و حرف بزنیم اما من اونقدر خسته بودم که وقتی چند دقیقه ای رفته بودم تو اتاق ، سرمو گذاشته بودم رو چمدونم و خوابم برده بود!!!   وقتی با نوازش رامینم بیدار شدم تازه فهمیدم خوابم برده. دوباره برگشتم به جمعشون اما واقعا دیگه نا نداشتم. آخه تو این سفر انصافا خوابم خیلی کم بود. شبا که تا دیروفت با همسری تو سر و کله هم می زدیم و صبح ها هم باور کنید دقیقا همینطور. من اصولا آدم سحر خیزی هستم. و صبح ها که بیدار میشم باور کنید از شدت اون حس انتظاری که برا با اون بودن دارم نمی تونم تحمل کنم خواب باشه مگه اینکه بخوام برم سر کار یا بدونم روز قبلش کم خوابیده تا بذارم بخوابه. اینه که اونقدر از سر و کولش بالا میرم و شیطنت می کنم و نق می زنم تا بیدار شه. اخر سر هم این منم که موفق میشم و اون ناچار میشه چشای نازشو باز کنه... آه که چقدر دلم برا دیدن چشاش تنگ شده... اشکام ریخت... 

بگذریم. داشتم از مارال گلم می گفتم. خلاصه اینکه این دیدار از خاطره های به یاد موندنیم شد. می دونم که این آشنایی با اون و همسرش مقدمه رفت و آمدها و دوستی های خانوادگی خوبی در آینده خواهد شد. ضمن اینکه من مارال رو به عنوان یه دوست واقعا خوب ، دوست دارم...

نظرات 6 + ارسال نظر
وانیا یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:21 ق.ظ

سلام عزیزم. من همیشه مطالبتو می خونم ولی از اینکه جوابی دریافت نمی کنم دلسردم برای گذاشتن نظر. ولی اگه یه وقتی دیدی چیزی برات نمی نویسم فکر نکن دیگه نوشته هاتو نمی خونم. به هر حال هیچی هم که نباشه هر دومون رامین و سمانه ایم.امیدوارم سفر خیلی خوبی رو تجربه کرده باشی.

نه عزیزم. اتفاقا الان که داشتم آن میشدم به این فکر می کردم که چرا تازگیا کمتر میای اینجا. راستش من نظراتتو خیلی دوست داشتم. بخصوص که بزرگواری می کردی و از دید یه خواهر بزرگتر بزرگتر به نوشته هام نیگاه می کردی. سمانه جان؟ فرصت نداری گاهی با هم چت کنیم؟ راستی کجا زندگی می کنی؟ یعنی چه شهری؟

وانیا یکشنبه 19 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:21 ب.ظ

سلام خانوم خانوما. من که گفتم تهرانیم.اگه تو پستای قبلی هم نگاه کنی من همیشه هستم ولی جوابی ندیدم.خوشحال میشم چت کنیم.تو چه وقتائی آن میشی تا منم بیام.عزیزم می بوسمت. بای.

من خارج از وقت اداری تقریبا هر زمانی به جز دو روز در هفته آن میشم. چه پیچوندم! بذار یه جور دیگه بگم. من دو روز در هفته ناچارم بعد از وقت اداریمون که ۲:۳۰ هستش تا ۷ شب بمونم. این دو روز هم دقیقا مشخص نیست چه روزهایی از هفته است. چون با بقیه همکارام گردشیه. و راستش اون روزها اونقدر خسته ام که همون ساعت ۸ که می رسم خونه میگیرم میخوابم!!!! ولی جز اون دو روز تقریبابقیه هفته خارج وقت اداری وقتم آزاده. اصلا یه چیزی. نظرت چیه چهارشنبه که تعطیله ان شیم؟ ساعتش برا من چندان فرقی نمیکنه. فقط عصر باشه. من که آی دی تو رو ندارم. تو آی دی منو داری فکر کنم. آره؟ منو اد کن. بعد آف بذار که چه ساعت آن شیم. اینم آی دی من:
eshghebidar.1388
مرثی مهربونم.

وانیا دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:24 ق.ظ

سلام عزیز دلم . من دقیقاً فقط تو ساعت های اداری آن میشم چون بعدش که می رم خونه وانیا ثانیه به ثانیه می خواد که پیشش باشم و اجازه تکون خوردن بهم نمی ده. دیروز یه لحظه ازش غافل شده بودم زد و شلوارشو با قیچی پاره کرد.چهارشنبه هم دوست جون دارم با اجازتون می رم شمال و نیستم تو خونه. فدات شم مرسی از محبت بی اندارت. حتماً یه روزی با هم چت می کنیم . ولی باید ببینیم قسمتمون کیه و کیا وقت آن شدن داریم. در هر صورت همین که تو قسمت نظرات بهم لطف داری و جواب برام می ذاری ممنونم.

فدات بشم گلم. اشکال نداره. اتفاقا من امروز ناچار شدم یه شیفت کاری برا روز چهارشنبه برا خودم بذارم! سفر خوش بگذره. مواظب وانیای گلت باش. حتما خبر داری این روزا یه ویروس فرز! اومده که قبل از همه بچه ها رو آلوده می کنه. مواظبش باش. البته خطرناک نیست اما خب به خر صورت بچه رو اذیت می کنه دیگه.

ثریا دوشنبه 20 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:25 ب.ظ

سلام دوست خوبم . ممنونم که میای پیشم . به خدا همه ی دلتنگیاتو درک می کنم . من همیشه واسه شما و تموم عاشقایی که از هم دورن دعا می کنم . خودمم الان ناراحتم چون ۴ شنبه باید برگردم خوابگاه و از همسرم دور بشم . شمام واسه ما دعا کنید . بی صبرانه منتظر روزی هستم که بهم بگی مشکلاتتون حل شده و می تونید عروسی کنید . دوستت دارم

ممنون ثریا جان. چقدر تو مهربون و پاکی دختر. فدات بشم. از خدا میخوام دوری شما دو تا هم زودتر تموم شه.

مسافران پاییز ... مارال چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:01 ب.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

سلام عزیزکم
با خواندنت اشکهایم ناخودآگاه سرازیر شدند.
یاد لحظه های دوری خودمان افتادم و احساسی که بارها تجربه کرده ام
و همینطور یاد ثانیه های دیدار اولمان (ما و شما)
باور کن این ملاقات ناگهانی از بهترین خاطرات وب نویسی ام خواهد شد بی شک.
هنوز فرصت حرف زدن مفصل را پیدا نکرده ایم
دلم میخواهد برایم تعریف کنی از این اتفاق خوب
مطمئن باش سمانه خوبم
که این دوری مسافت باعث نزدیک تر شدن دلهاتان خواهد شد.
از اینهمه لطفی که به من و رضا داری بی نهایت ممنونم
و همیشه امیدوار به دیداری دوباره
شنبه دومین سالگرد عقدمان است (۲۵ مهر)
و همینطور که می دانی چون جشن ازدواج نداشتیم تصمیم گرفتیم همان روز عقد را هر سال سالگرد عروسی مان قرار دهیم.
حتما می نویسم و منتظر تو هم هستم.
فدای چشمهای بارانی ات
دلتنگی هایت را بسپار به باد
و باز هم از عشق بگو.

مریم دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:07 ب.ظ http://my-l0v3.blogfa.com

من زیاد نیست که باتون اشنا شدم اما خیلی دوست دارم باتون حرف بزنم چون احساس میکنم یه جورایی شبیه همیم با این تفاوت که شما تو عشقتون راسخ بودینو محکم اما ما داریم جا می زنیم.بم خبر بدین کی می یان خوشحال میشم باتون همکلام بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد