عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

۱۹ آبان - سالروز آشناییمون ،یک غروب پاییزی که صبح بهار عشقمون شد

جعبه ی دفتر خاطرات اون روزهامو از ته کمدم با کلی سختی از زیر وسایلم میکشم بیرون. روی جلدش نوشتم : "یادداشت های غزیبانه". آخه این دفتر مال اون روزها بود که واقعا تنها بودم. اون روزها که فکر می کردم هیچکس تو دنیا مثل من نیست و مثل من به دنیا نگاه نمی کنه. اون روزها که فشار درس ها هم توام شده بود و دیگه واقعا بریده بودم... صفحاتشو ورق می زنم. بعضی صفحات خیسند... خیس اشک هایی که نیمه شب ها تو خوابگاه ، پشت پرده ی تختم به یاد تنهایی هام می ریختم... توی خیلی از صفحات این شعر سهراب رو نوشتم: "تنها باش و سر به زیر و سخت..." . توی یه صفحه دیگه یه شعر طولانی از غرور و تنهایی گفتم... کلا اون روزها در عین تنهایی و احساس سرشارم دختر سرکشی بودم و نمی دونم چرا توی تمام خاطراتم هم اینو ثبت کردم!... اون روزها پسرهای زیادی به خیال خودشون بهم علاقه مند بودن. اما نمی دونم چرا نمیخواستم بذارم راحت کسی به دستم بیاره. نمیخواستم بدون جوونه زدن ریشه های یه عشق  خاص و حقیقی تو وجودم ، دست کسیو بگیرم... شاید این ها هم نبود. شاید می خواستم بذارم ببینم قسمت من کدوم ثانیه ی گذر اون روزهاست... توی صفحه ی ۱۷/۸/۸۴ دفتر خاطراتم از تنهایی ها و خاطرات دخترانه ام گفتم. توی صفحه ی ۱۸/۸/۸۴ در دو خط از یه اتفاق و یه آشنایی جدید با یه پسر بنام رامین حرف گفتم. اما خیلی طبیعی. فقط از شغلش گفتم و اینکه اونم مثل من شعر میگه . اون روز همه چی خیلی معمولی و طبیعی بود. مثل همه ی روزهای دیگه ، شب فقط به تنهایی ها و درس هام فکر می کردم. تا اینکه دفتر رو ورق می زنم و میرسم به صفحه ی ۱۹/۸/۸۴. تو این صفحه نوشتم : "دوباره همون پسر دیروزو دیدم. آدم با شخصیت و جالبیه. کلی با هم در مورد شعر بحث کردیم. اونم خیلی محترمانه و متین. اصلا هم مسخره بازی و اینا تو بحثمون نبود!!"(اینو از اون جهت نوشتم که اون روزها یادمه توی اکثر بحث های شعری انفرادیمون در حاشیه ی شب شعرها و همایش هامون همیشه بحث به یه سری مسخره بازی ها و شوخی ها و برنامه ریزی ها برای شب شعرهای بعدی می کشید. البته شخص من هیچوقت در این بحث های انفرادی شرکت نمی کردم. حداقلش به این دلیل که دانشجوی خوابگاه مهندسی بودم و شب شعرها تو تالار دانشکده علوم برگزار می شد. بنابراین باید سریع خودمو می رسوندم به سرویس و خوابگاه ) . اون روز ۱۹/۸/۸۴ من خیلی تنها و دل گرفته بودم. بین حرف هام اشاره ای به این موضوع کردم و اون خیلی سعی کرد شادم کنه. اونم به شکلی عجیب و جالب که یادمه اون شب در ادامه ی دفترم نوشتم : برام جالب بود. فکر نمی کردم هنوز هم آدم هایی تو دنیا باشن که شادی و نشاط سایرین براشون مهم باشه و بدون هیچ چشم داشتی برای روحیه دادن بهشون تلاش کنن. اون روز هم به شب رسید و طبق روال همیشگی خودم که به هیچ آشنایی ای فکر نمی کردم ، اون جریان رو هم ساده پشت سر گذاشتم. روز ۲۰/۸/۸۴ توی دفترم دوباره از تنهایی هام گفتم و اینکه چقدر از شرایط فعلیم ناراضیم و اشاره کردم که چقدر دلم میخواد یه زندگی تازه و پر از عشق رو شروع کنم. به درگاه خدا کلی اشک ریخته بودم. و غافل از اینکه روز قبلش زمانی در خاطره های من روزی ماندگار خواهد شد... غافل از اینکه کسی از اون شب با عشقی خدایی عاشقم شده بود... 

+ اون روزها مغرورانه می گفتم امکان نداره من یه روز اگه یکیو دوست داشته باشم برم بهش پیشنهاد بدم. یه پسر باید ناز منو بکشه و غرورشو بذاره زیر پا . اما امروز اعتراف می کنم که اگه  اون روزها میدونستم پسری مثل تو هم هست ، خودم پا پیش میذاشتم و بهت ابراز علاقه می کردم!!!! رامین تو برای من یه اسطوره ی به تمام معنایی. هر لحظه و هر ثانیه ی این عشق برام تازگی داشتی و قله ای جدید در سرزمین مردونگیت کشف کردم. هر لحظه منو غرق در عشق می کنی. هر لحظه غافلگیر احساس پاکت میشم . ضمن تدبیر و مردونگیت باهام به گونه ا ی برخورد کردی که من روی تو به عنوان یه دوست خوب هم حساب می کنم و برای مشکلات و تصمیم گیری هام اولین و مهمترین مشاورم هستی . تو بهم غرور می دی. اونقدر تو اجتماع و بخصوص بین اطرافیان و فامیل خودت منو بالا می بری که باعث حسادت می شم. تو یه مرد واقعی هستی که درک کردی و خوب بلدی راه مردونگی رو... و شاید برای همینه که تونستی دل من سرکش رو بدست بیاری و یه عمر خالصانه مال خودت کنی...

+ قرار بود امروز پیش هم باشیم. اما بخاطر یه سری شرایط من ، و اون دوتایی تصمیم گرفتیم چند روز دیگه صبوری کنیم تا هر دو به شرایط ساکن و مهیایی برسیم وبا خیال راحت شریک لحظه های عاشقانه ی هم باشیم. خیلی سخته باور کنید... خیلی...

+ اون سوپرایزی که توی یکی دو پست قبل ازش حرف زدم رو نتونستم عملی کنم. میخواستم براش یه کادو پست کنم. اما به دلایلی نشد. امروز صبح که تلفن زد دست پیش گرفت و گفت یه هدیه به مناسبت این روز پیش من داری . منم از ذوقم یه دفعه برداشتم گفتم منم هم!!! و به این ترتیب لو دادم! البته منم بهش زیاد هدیه میدم اما اون بیشتر. و تقریبا به هر بهانه ای منو شرمنده ی مهربونی و عشقش می کنه...

عاشقانه دوستت دارم بهارنارنج من...

نظرات 18 + ارسال نظر
جودی آبوت سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:12 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

وای عزیزم! ان شاء ا.. همیشه خوشبخت و سلامت و شاد باشید کنار هم .خیلی با احساس و شفاف می نویسی .امیدوارم خدا همسر مهربونتو برا ی تو و تورو برای او حفظ کنه و در پناه خدا همیشه کنار هم باشید .
سعادتمند باشید !

زهرا سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ب.ظ http://zaneashegh.blogfa.com

تبریک می گم بهار نارنج عزیزم
انشاءا... همیشه شاد و سرحال کنار هم باشید.
راستش من هم دیروز یعنی 18 آبان سالگرد عقدم بود.
جالبه همه شرایط ما مثل هم می مونه...

ستاره سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:29 ب.ظ http://WWW.MYDESTINY.BLOGSKY.COM

سلام
مرسی که منو خوندی و نظر دادی آپ کردم
احساسای زیبا و عمیق و نابت رو بهت تبریک می گم
الهی که همیشگی باشن و خوشبخت بشین

مسافران پاییز ... مارال چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ب.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

سلام گلکم
اینم یه روز دیگه و یه بهونه دیگه واسه بیشتر دوست داشتن همدیگه ست
میبینی گلم
ما هر وقت که بخوایم می تونیم لحظه هامون رو به یه لحظه ناب برای عاشقی و شاد بودن تبدیل کنیم.
امیدوارم که این احساسهای بکر و دست نخورده ت تا ابد باقی بمونن.
فعلا که حال کامپیوترم خوبه
چند روز پیش بالاخره رضا وقت کرد و یه سری به این طفلک زد و ویندوزشو عوض کرد اما هنوز یاهو رو نصب نکرده
شاید باور نکنی اما ما هنوز درگیر ماشینیم!
راستی دوشنبه آینده هم دارم میرم بندر دنبال کارای دانشگام
وقتی برگشتم حتما یاهو هم درسته و بیشتر حرف می زنیم.
منتظرم بمون عزیزم.

مسافران پاییز ... مارال چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 ب.ظ

راستی عزیز دلم
فکر کنم تو نوشتن تاریخ های دفتر خاطراتت کمی بی دقتی کردی
اگه او خاطره ها مربوط به چند سال پیش باشن پس تاریخشون نباید به سال ۸۸ بخوره.
یه بار دیگه متنتو بخون گلم.

سانیا پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ب.ظ http://banuye.blogsky.com/

وای عزیزم
چه قدر خوشحال شدم که از آشنایی و خاطرات اون موقعت نوشتی
منتظر بقیش هستم....

شیوا پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:52 ب.ظ

سمانه جون سلام. مرسی که برام ایمیل فرستادی راستش امروز خوندمش. من ۲ هفته دیگه واسه عید میرم خونه خدا کنه بتونم براتون ایمیل بدم. شرایطمون خیلی خیلی عوض شده. فقط از همه ی خواننده های این وبلاگ پر از عشق می خوام با دلای پاکشون واسمون دعا کنن. براتون روزای خوبی رو آرزو می کنم

آفتاب شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:14 ق.ظ

ای جاااااااان چه عشق زیبایی! خوبی این خاطرات روزای تنهایی همینه که وقتی همه چیز خوبه یادت می ندازن که چه قدر یه موقعی واسه داشتن این خوبی خها تلاش کردی...
خوشحالم که عاشقی و با هم خوبین...
می بوسمت.

وانیا شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:15 ق.ظ

سلام دوست جونی .این چند روز که ندیدمت! خوب اتفاقاتی برات افتاده ها.از بدشانسی من شبکه کامپیوتریمون قطع شد .خلاصه تو این یه هفته کلافه شده بودم.اما بالاخره اومدم.

حسن حساس شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ق.ظ http://www.watersky.blogsky.com

بابا عاشق چرز ما رو درآوردی تو!

آفتاب یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:50 ب.ظ http://www.sarzamineharz.blogsky.com

سلام عزیزم.ممنون از کامنتها ی بی شمارت ! ولی من منظورم نقطه گذاشتن نبود خوشگل خانم!! تو اگه حتا یک بارم بیای یا اصلن نیای بازم برای من عزیزی...
آره عززم تو درست میگی.هر چند توی این معادله من مطمئنم که اشتباه نکردم و موضوع دقیقن همینه، ولی شاید اون به عنوان یک انسان حق داشته باشه بدون توجه به جنسیت یک شخص باهاش در مورد کار یا چیزایی که ربطی به عشق و دوستی و لاس نداره صحبت کنه...تقصیر من اینه که اون با هر مونثی حرف می زنه من فکر می کنم اونا به راه کج می کشوننش با عشوه هاشون! دیدی که دخترای این دوروزمونه رو؟ به مرد زن دار هم رحم نمی کنن!
ممنون عزیز دلم به خاطر کامنتهای قشنگت و مرسی که همیشه با منی.
می بوسمت.

ثریا دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:26 ب.ظ

سلااااااااااااام . خوبین دوست عزیزم ؟ می بینم که کمی دیر اومدم . اما چه جالب . اول آپ کردم و بعد اومدم اینجا . یه شباهت خوشکل تو وبلاگ خودم و خودت پیدا کردم .
ایشالا که همیشه خوشبخت و شاد کنار هم باشید تبریک می گم . دوستدارت

حسن حساس دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:26 ب.ظ http://www.watersky.blogsky.com

سلام عاشق :-)

آفتاب دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ب.ظ

قربونت برم که این همه هوامو داری...ممنون عزیزم از این که این همه به فکرمی.قول می دم به حرفای قشنگت بیشتر فکر کنم عزیز دلم...
بگذریم که همین امروز دوباره سر همون موضوع نیم ساعت باهاش بحث کردم!
بووووس

شیما سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ق.ظ http://in-rozha.blogsky.com

سلام عزیزم....
کلییییییییییییی تبریک میگم سالگرد آشناییتون رو
و بهت غبطه میخورم بابت این عشق...
میدونم که حتما قلب هر دوتون خیلیییی بزرگه که اینطور عاشقانه با همید...
واسه منم دعا کن...دعا کن چون منم تازگیا یه فرشته ای اومده توی زندگیم که خیلییی بزرگه...دعا کن شایسته ی حضورش باشم...
(الان تو اولین نفری هستی که گفتم...لو ندیا:دی)
راستیییی....حدست درست بود...منم فعلا توی دانشگاه کار میکنم...البته توی رشته ی خودم...من طرحم.... بعد از این ۲ سال احتمالا نمونم...زیاد با این ساعت صبح بیدار شدن جور نمیشم من:دی

یاسمنگولا سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:08 ب.ظ

دروووووووووووووووووووود
ممنون که به یادم بودید
سالگرد آشناییتون مبارک
ایشا الله همیشه لبتون پر خنده باشه
بدروووووووووووووود

زهرا پنج‌شنبه 28 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:26 ق.ظ http://zaneashegh.blogfa.com

سلام به گلهای خوش بو ....
یاس رازقی و بهارنارنج عزیز کجایید؟ خبری ازتون نیست .
امیدوارم که حالتون خوب باشه و با هم خوش........

ساناز شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 ب.ظ http://javrash65.blogfa.com

سلام عزیزم.
وبلاگت خیلی قشنگه.
سالروز عشقتون مبارک خانومی.امیدوارم هر لحظه عاشتر بشین.
.نقطه مشترکمون انه که اسم عشق منم رامینه.
خوشحال میشم بهم سر بزنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد