آمدی... مثل خواب آرام عروسک ها و رفتی مثل پرواز آرام کبوترها... وقتی آمدی دوباره بچه شدم! یادم رفت این با هم بودن خیلی زود مثل خوابی آرام خواهد گذشت. دنیایی پر از احساس و خاطره ساختیم. دیوانه شدیم و تا آخرین مرزهای عشق را پیمودیم. دنیا برایمان هلهله کرد... اما وقت رفتن تازه فهمیدم چقدر زود گذشت...
مگر نگفتی کودکم و معصوم؟ چطور دلت آمد دست های کودکت را رها کنی و فرمان ماشین را بگیری؟ شب ، اتاقم را فرا گرفته است رامین. با چه امید به رختخواب و عروسک هایم پناه ببرم؟ چگونه عطر حضورت را در رختخوابم انکار کنم؟ چگونه تصویر خنده هایت را از شبیخون چشم هایم بگیرم؟ چگونه شرم خیره سری هایم را از یادگارهای صبوری ات پنهان کنم؟
هنوز از آسمون شهر من دور نشدی اما دلم داره از درد دلتنگیت به آسمون خدا پر میکشه رامین...
یادت باشه قبل از رفتن ، پای سجاده ات با چشمای خیس قَسمت دادم مواظب خودت باشی . وگرنه...
+ دوباره دیداری دیگر و عهدهایی محکم تر. دل هایی عاشق تر. گام هایی محکم تر. دوباره سبزتر. دوباره جوانه خواهیم زد...
سلام
وبلاگ خیلی قشنگی داری
خوشحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنی و نظرتو راجع به تبادل لینک بگی
فعلا
فدای دل عاشقت بشم...
عشقت پایدار عزیزم
خدا هر دوتون رو در پناه امنش قرار بده
سلام خانمی
چقدر خوب و عاشقانه نوشتی خانمی ،خوش به حال همسری
وقتی میام این جا تو این وبت!یه موجه شیرینی تمامه تنم و میگیره!یه موجه وصف نشدنی!خیلی قشنگ مینویسی!احساست رو این جور به قلم کشیدن کاره هر کسی نیستا!
امیدوارم همیشه پر از عشق بمونید!
اره عزیزم درسته با یه ناشناس کسی که حتی فکرشم نمیکردم
امیدوارم خوشبخت باشی عزیزم . اگه وقت کردی برام میل بزن و بگو با کی و چطوری ازدواج میکنی؟