عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

آبان

و آبان از راه رسید... ماهی که تقدیر من و تو در آن رقم خورد. یک ماه تنهای پاییزی... برگ ها که غریبانه قصه ی تنهایی میخواندند... غروب های ساکت و نارنجی... پیاده روهای نمناک... 

یک اتفاق بود... به همین سادگی! اما همین اتفاق ساده تمام گذشته ی تنها و تلخ مرا در خود بلعید و حال و آینده ای زیبا برایم آفرید... و تو آمدی...  

آن شب پنجره های قلبم از احساسی گفتند که بلافاصله محکوم به سکوت و فراموشی شد! مبادا عاشق شوم! غافل از اینکه تو همان شب عاشق شدی... غافل از اینکه از آن شب فرشته ها در دفتر تقدیر من عشق را کلید زدند! غافل از اینکه این رامین همان مردی است که اول و آخرین عشق زندگی من خواهد شد... غافل از آنکه در پس این اتفاق ساده چه ماجرای بزرگی نهفته است و چه سال ها که صرف وصال این عشق خواهند شد... غافل از اینکه خود نیز همان شب عاشق شدم...

از آن شب به بعد گاه و بیگاه بین دوستانم از تو سخن میگفتم. اما قلبم را محکم در چنگ میفشردم. قرار نبود هیچ وقت عاشق شوم!!! و ماه ها گذشت و من که گاهی با خود می اندیشیدم "کاش عاشقم باشد..." ... 

و بهار که آمد پرده از راز دل برداشتی و دانستم اینهمه وقت معشوقه ای بوده ام در دست باد!!...  

خدایا باز هم... باز هم... باز هم هزاران بار تو را بر تقدیر زیبایم شکر... 

 

زمان که می گذرد دلتنگ تر می شوم... این روزها حال کسی را دارم که میان یک بیابان به سمت درختی می دود و زمین میخورد و اشک میریزد و باز هم می دود... بیا دست هایم را بگیر رامین...

این روزها پر از حس های خوب هم هستم... دوباره همه چیز خودش درست میشود! دوباره خدا هست... 

همه چیز را رها میکنم... همه چیز... بودن در کنار تو به همه چیز می ارزد...

نظرات 5 + ارسال نظر
آهسته وحشی می شوم ... شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ http://baroonebahar.blogfa.com

همه چیز را رها کن بانو به جز عشق !
همه چیز درست می شود ...
خیلی زود ...!!!
همیشه هم خدای من و تو بزرگ است ..!

غزل یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://1362ghazaleomid.blogfa.com

ابان های زندگیت پر از دلداگی و دیدار

دیوانگی های یک دیوانه ی مونث ! یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ http://baroonebahar.blogfa.com

مرسی بانو ...
مرسی که میای و می خونی و می نویسی !
نمی دونم اگه تو و مارال رو نداشتم چی میشد ...!!!
باز هم مرسی بانو !

[ بدون نام ] دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام عزیزم.من نمی دونم جواب نظر هایی که برام می یادو کجا باید بدم اگه می شه راهنماییم کن.
در مورد آلرژی هم باید بگم واقعاً نمی دونم چرا اینطوری شده یکی از دوستام می گه شاید می خواد همه چیرو عقب بندازه که وقتی میبینه تو همه کاراتو داری سر حوصله و با برنامه انجام می دی می ترسه هیچ بهانه ای واسه عقب انداختن دستش ندی.کلی حرف دیگه هم دارم که اگه ایمیلتو بدی برات ایمیل کنم.واقعاً کلافه ام

مسافران پاییز...مارال دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:54 ب.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

داشتن حتی یک حس خوب از جنس عشق و دلتنگی
به همه نداشتن های دیگرت می ارزد.
همه چیز را عشق شما درست میکند عزیزکم.
"خدا هست"

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد