عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

صدای یک مرده را میشنوید!...

امشب دیگه واقعا بریدم. واقعا خسته ام... جوونم و احساس پیری میکنم... از سنگینی بار غصه و صبری که به دوش می کشم... از غصه ی نبودت... ندیدنت... نخوندنت...    

مثل همیشه میرم تو کمدم! و درو قفل میکنم و میشینم گریه میکنم. هیچکس  نمیشنوه. دارم از دست میرم... باور کن... دیگه واقعا روحی تو این تن نمونده. خسته تر از اونم که حتی حال خودمو بفهمم... 

دیگه رمقی برای هیچی ندارم. نه برای زندگی و نه حتی برای...! فقط میخوام ببینمت و بعد بمیرم. حتی دیگه برام مهم نیست انتقالیم جور شه. برام مهم نیست خونه مون چی میشه... برام مهم نیست جهیزیه ام کامل شد یا نه... برام مهم نیست کی عروسی میگیریم... برام مهم نیست. مهم نیست. فقط میخوام دستاتو بگیرم...

آرومم... آروم آروم اما حس کسیو دارم که روی آب شناوره و شاید نفس نداره... 

طاقتم تموم میشه. باهات تماس میگیرم. بمیرم برای اینهمه خستگی و تلاشت... گفتی "میشه یه ربع دیگه تماس بگیری؟ دستم بنده". با بی طاقتی گفتم "باشه. فقط باید فردا بیای پیشم!" مکثی کردی و با لحن رسمیت که مشخص بود تو یه جمع رسمی قرار داری گفتی:"چیزی شده؟" بمیرم برات که هر لحظه با خستگیام تن تو رو هم میلرزونم... گفتم: "نه عزیزم. فقط میخوام فردا بیای. خدانگهدار". بلافاصله و محکم گفتی: "حتما. باشه"!  میدونم الان تو دل مهربونت چه غوغایی به پا کردم...

و حالا دارم به عقربه های ساعت نگاه میکنم... میدونم با تو که صحبت میکنم دنیا یه جور دیگه میشه... طاقت صبر تا 19 آبان ندارم. شاید ازت بخوام واقعا همین فردا بیای... اما اگه فردا بیای بعدش تا دیدار بعدیمون یعنی 23 آذر خیلی می مونه. اون موقع رو چطور طاقت بیارم؟... 

آی خدااااااااااااااااااا... یعنی واقعا تو همه ی اینا رو داری می بینی؟ خدایا امتحان هم اگه بود دیگه تمومش کن. فکر نمیکنی داره خیلی طولانی میشه؟ آی؟ خدا؟ نکنه منو این گوشه ی دنیا مشغول دردها کردی و یادت رفته بیای سراغم؟ آی خدا؟ داره طولانی میشه. یه سری هم به من بزن! تقلب میکنما!...

 

نیم ساعت بعد: 

صدایت که از پس کیلومترها می آید یاس ها و بنفشه ها دزدانه در خلوتم می رویند... داخل کمد!برایت گریستم و برای هزارمین بار از قصه ی تکراری دلتنگی هایم گفتم... باز لحن مهربانت و حرف های امیدبخشت آرامم کرد. چنان با یقین از خدا میگویی که به تو حسادت میکنم! انگار این خدا با تو سَر و سِری دارد! خستگی را در عمق نفسی که از سینه ات بر می آید حس میکنم... تو هم از دلتنگی گفتی. از اینکه همکارانت هم فهمیده اند چه دردی در سینه داری...   

باز هم از امید گفتی. از سقفی که تا ساخته شدنش چیزی نمانده. گفتم دعا کن زمان زود بگذرد. گفتی نه. دعا کنیم ما زودتر موفق شویم. گفتم میترسم. گفتی نترس ، تا من هستم... گفتم این روزها بر من سخت می گذرد. گفتی من همه را برایت جبران میکنم... گفتم چرا تو؟ من کم طاقتم.گفتی:... گفتم:... گفتی:...

شنیدم کسی نام قشنگت را صدا کرد. یک مرد بود اما حسادت کردم! لحن صدایت را دوباره جدی کردی و گفتی باید بروم... آرام شده بودم. نفس عمیق کشیدم و خداحافظی کردم...

گوشی را که قطع کردی به دیوار کمد مشت زدم و خدا را صدا کردم... فکر کنم شنید!... 

وعده ی دیدارمان ماند برای همان 19 آبان... سخت است ولی میتوان صبر کرد... "خدا تو قرآن گفته!"... آره... ولی فکر کنم خدا وقتی اینو میگفته نمیدونسته ممکنه یکی مثل منو اینجوری امتحان کنه!

نظرات 10 + ارسال نظر
سارا(من و شوشو) دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ب.ظ

وای تو رو خونم کمی اروم شم بخدا منم امشب همین حالو دارم
میفهمی؟

آره سارا جان میفهمم عزیزم

حکایه سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:25 ق.ظ http://hekayeh.blogfa.com

عشقت را همیشه ببین ولی نمیر.

مسافران پاییز...مارال سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ق.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

عزیز مهربانم
کاش میشد چیزی گفت برای التیام این همه دلتنگی.
هیچ نمی گویم فقط همینکه خودت را به قلم می سپاری شاید کمی التیام این درد باشد. بیشتر بنویس عزیزکم.

sima سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://masitahgigi.blogfa.com

اشکم رو درآرودی دختر
تو از همسریت دوری ولی بهش نزدیکی،من چی بگم که بهش نزدیکم ولی ازش دورم
این خیلی سخت تر،خیلی
برم تا همکارم اشکام رو ندیده....

جوجو سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:16 ب.ظ http://alahman.blogfa.com

سلام گلم..عزیزم....قربون اون دلت برم....مهربونم...
نمیدونم چی بگم؟!
بگم اروم باش؟!
میدونم نمیشه ولی کنترل کنه خودت رو!
مواظب خودت باش!

همین که همتون تا این حد درکم میکنید برام خیلی با ارزشه...

دیوانگی های یک دیوانه ی مونث ! سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:20 ب.ظ http://baroonebahar.blogfa.com

بانو ....!
هرچه بگویم تکراری است !
تکرار و تکرار و تکرار ....
ولی باز هم تکرار می کنم بانو !
کمی دیگر صبر کن نازنین !
تمام می شود این دوری ها ....
همه ی شادی های دنیا ، در خانه ی عشق منتظر تو و رامین ت هستند ...!!!!
غصه نخور نازنینم ....

بربادرفته چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:41 ق.ظ http://delamgereft.blogfa.com

سلام خوبی..آپ شدم....منتظرت هستم ..راستی خیلی وقته از هم بیخبریم دوست خوب من...منتظرت هستم

دیوانگی های یک دیوانه ی مونث ! چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ http://baroonebahar.blogfa.com

دخترک !
مهربانی هایت را خط به خط خواندم و گریستم و خدا را شکر کردم برای داشتن دوستی چون تو !
دنیای واقعی من اینجاست بانو ! جایی که تو رو دارم .. مارال رو دارم ... عشق رو دارم !
کاش این فاصله ها نبود بانو !

بهار شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ http://www.taravat-shabnam.blogfa.com

سلام به دوست عزیز وگلم
خوبی خوشی ببخشید من مدتی تاخیر داشتم سرم خیلی شلوغ بود راستی همسرت چه طوره خوبه انشاالله که خوب وخوش باشید دوست من اگه شما به جای من بودید که یکسال بیشتره همسرمو ندیدم چه کار میکردید من باید تا عید کریسمس صبر کنم ولی فکرشو بکن وقتی همسرتو بعد از مدتی میبینی ادم چه حالی پیدا میکنه من که فکر میکنم فقط گریه کنم میدونی شاعر میگه گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی دوست نازنین من امیدوارم هر دو سلامت وتندرست باشید وغم فراق هرچه زودتر تموم بشه
شما را به خدا میسپارم
منتظرت میمانم

هانالو شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ

حالم خرابشد ...اشکامو به زور نگهداشتم ...الهی بگردم برای حالت ....فدای مهربونیو بزرگی عشقت ...ایشالا همین فردا این دوریا تموم بشه
خیلی خووووب میفهممت ...
لازم به گفتن نیست که بخوای بدونی منم روزام همین جوری میگذره ....
برات ۱ دنیا دعا میکنم......همیشه به یادتم و متنفرم ازین شرکت جدیدمون که نمیتونم مدام بخونمتو باید گاهی وقتی دزدکی بخونمت ...دوست دارم و به یادتم و کوتاهیامو ببخش که منم احوالم بهتر از خودت نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد