عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

توکل

۵ سال گذشته... از روزی که دل بست و دل بستم. از روزی که پیمان بستیم تا آخر این راه با هم باشیم. از روزیکه آگاهانه انتخاب کردم و عاشقانه دل بستم... اون روز یه دخترک و پسرک ۱۹ ساله بیشتر نبودیم. با دست های واقعا خالی... دو تا دانشجوی معمولی که به هم رسیدن رو محال می دونستن. شاید حتی یه جاهایی من با خودم فکر میکردم هیچوقت به هم نمیرسیم... و جالبه که گاهی تو دلم میگفتم اگه به هم نرسیم تاوانشو به جون میخرم. تاوان عشق... تو این ۵ سال خیلی اتفاقات کوچیک و بزرگ افتاد. حقیقتا وارد بیابون بلا! شدیم و هر روز یه ماجرای تازه و یه شبیخون جدید! شاید اگه بگم ۹۸ درصد شب ها رو در این ۵ سال با چشم خیس خوابیدم اغراق نکرده باشم. حالا گاهی بخاطر دلتنگی و گاهی مشکلات. و صد البته که اعتراف میکنم بار این مشکلات به قدری بوده که تازگیا حس میکنم کمی افسرده شدم اما شک ندارم جزئی و قابل حله.  

داشتم از این سال ها و مشکلات میگفتم. دستامون از هم جدا نشد و صد البته که خدا هم کمکمون کرد و یکی یکی این مشکلات رو از سر راه برداشتیم. به هم رسیدیم؛ هر چند هنوز باید دور از هم سپری می کردیم. چون بالاخره ما هنوز شرایط شروع یه زندگی مشترک رو بدست نیاوردیم...  

در واقع ما هنوز کاملا به هم نرسیدیم... هنوز اولین شب آرامش از راه نرسیده...

یه جاهایی پر از امید بودیم. یه جاهایی پر از یاس... یه جاهایی از خنده گریه کردیم و یه جاهایی از غصه... 

چند وقته یه گره ی تازه پیش اومده. یه مشکل تازه... شاید به اندازه ی همون قبلی ها هم سخت نیست. اما چیزی که هست بارش به شونه هامون واقعا سنگینی میکنه. چون از طرف دیگه روز به روز بارعشقمون بیشتر میشه و این خودش وزنه ی سنگینی برای ترازوی منطق به حساب میاد... خیلی ساده است! ما واقعا تحملمون کم شده چون نمیتونیم بیشتر از این دوری رو تحمل کنیم... شاید برای اولین باره که اینقدر کم حوصله و عصبی ام. دقیقا دارم حس میکنم رامینم هم داره روحا خیلی اذیت میشه... دقیقا دارم حس میکنم به من احتیاج داره. به همراهی و دلگرمیم. به آرامشم. اما من خودم اوضاعم داغونه!

اوضاع یه جوری به هم گره خورده که انگار ما رو رسونده به نقطه ی صفر!!!... خیلی چیزا داریم و به دست آوردیم اما همون چیزا باعث شده به یه نقطه ی صفر دیگه برسیم! (درک میکنم که گیج شدین!)

از خودم شرم دارم اما این خونه امنه و مقدس. پس باید همه چی رو بگم. امروز بعد از یه سفر سه روزه از مشهد اومدم. بار غصه و دردم به قدری بود که حس میکردم خدا دیگه کمکم نمی کنه. در واقع از رحمتش ناامید شدم. مشهد هم که بودم خیلی دلسرد بودم. شاید اولین بار بود که گاهی به ضریح خیره می شدم و به مشکلاتم فکر میکردم! دلم نشکست. اشکی نریختم... ظاهرا دعا می کردم اما "از ته دل" چیزی نخواستم . اشکی نریختم... البته اصل این مساله بخاطر افسردگی هست که بهش اشاره کردم. کلا تازگیا زیاد میرم تو فکر!!!(به سلامتی به زودی دیوونه میشم!) با مفهوم "توکل" کمی بیگانه شده بودم. با مفهوم "کمک خدا"... دنیایی از شک ها و تردیدها احاطه ام کرده بودن...   

این مدت کلی از نظر روانشناسی هم روی خودم کار کردم... دکتر حلت! دکتر آزمندیان! دکتر معظمی! ... یه دم امیدوار شدم و دو دقیقه بعد دوباره داغون!

اما امشب... خودم رو دقیقا در نقطه ای میدیدم که نه راه پس داشتم و نه پیش... ترس همه ی وجودمو گرفته بود... حتی منطق هم نمی تونست راهی برام پیدا کنه. سر دو راهی ای قرار گرفته بودم که شروع هر دوش سخت بود و پایان هر دوش نامعلوم! اما در اوج غصه و اشکم حسی بهم گفت "خدا هست"... درست زمانیکه حتی از لطف خدا مایوس بودم... درست زمانی که فکر می کردم هیچ راه نجاتی ندارم حسی بهم گفت خدایی هست که اگه بخواد میتونه همه ی اتفاقات بی ربط رو به هم ربط بده و یک نتیجه ی عالی بده!...  حسی بهم گفت چیکار داری از کجا و چطور. فقط مطمئن باش خدا میتونه.

دست هایت را به من بده... این جاده هنوز باقیست... دوباره قلب هامان را پر از عشق کنیم و مشت هایمان را پر از یاس... دوباره میان ورق های دفاتر پر برگ حادثه هامان خدا را پیدا کنیم...  

عزیزم... رامین من... اگر 5 سال دیگر هم در راه باشد تا بتوانیم به هم برسیم باز هم با تو همراه هستم... 

از امشب شروع دوباره ای را با تو آغاز میکنم... شروعی دوباره با عشقی فراتر از تمام این سال ها... و البته دلتنگی ای فراتر که نخواهد توانست مرا از پای درآورد!... 

من و تو هنوز همون دخترک و پسرک دیروزیم... دوباره دست میذاریم تو دست هم و دوباره در یک دوره ی جدید تلاشی مضاعف برای به هم رسیدن رو شروع میکنیم ... حالا میخواد 5 سال دیگه هم طول بکشه ، بکشه!

 

 

+ میخوام بدونم از کسایی که میان اینجا رو خاموش یا روشن! میخونن کسی هست که در راه عشقش یه جاهایی حس کنه واقعا راهی نیست اما بعد همه چی حل شه؟

نظرات 7 + ارسال نظر
شیما شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ق.ظ http://in-rozha

چه قشنگه اون لحظه که دل از ممکن و نا ممکن دنیا میگیریم و مطمئن میشیم به خدایی که تنها قدرت هستیه....
من مطمئنم این عشق همیشه تو رو محافظت می کنه چون عشق خالص جزیی از روح خداست....

شیرین شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام دوست خوبم
وبلاگ بسیار زیبایی دارید برآتون آرزوی روزهای خوب و شادی های بسیار دارم، امیدوارم این دوری هاتون به زودی به پایان برسه و بتونید در کنار هم با یک دنیا عشق زندگی کنید. ازت یه خواهش دارم برای رسیدن من و عشقمم دعا کن آنقدر دلت پاکه که اگه برای منم دعا کنی حتما خدا مستجاب می کنه.
امیدوارم به همین زودیا بیام و خبر وصالمون اول به شما بدم.هر جا هستید برایم دعا کن.آرزومند آرزوهایتان

دختری در انتظار شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ http://ruzhayedurazto.blogfa.com

سلام مهربونم....به خاطر صبر و بردباریت تحسینت میکنم...
مشکلات سر راه همه هست خدا بزرگه انقدر بزرگ که دست همرو میگیره و هیچ کسو ناامید از درگاهش برنمیگردونه....باز هم امیدوار باش و به رامین هم امید بده....وقتی دستتون تو دست همه هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه شما رو از پا دربیاره....
مطمئن باش....
آره من یه بار ناامید شدم یه بار گفتم به درک بی خیال همه چیز شدم حتی خودم....اما بازم خدا بود که برم گردوند خدا بود که بهم نشون داد این عشقو خودش سر راهم گذاشته پس خودش هوامو داره و کمکم میکنه به مقصد برسم....
خدا همیشه هست اگه نبود که ما دووم نمیاوردیم....
ایشالله اون 5 سال انتظارت میشه 6 ماه و همه موانع برداشته میشه و میری پیش عشقت....

دختری در انتظار شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ب.ظ http://ruzhayedurazto.blogfa.com

راستی زیارت قبول خانمی....

دیوانگی های یک دیوانه ی مونث ! شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ http://baroonebahar.blogfa.com

عزیزترینم !
تو که می دانی قصه ی تمام زندگی ام را ، و خبر داری از لحظه لحظه ی این عشق !
سال هاست که تنها پیش می روم و تلاش می کنم و نا امید می شوم. ولی دوباره شروع می کنم !
تو تنها نیستی بانو !
خدا را داری و همسرت را ...
پس ادامه بده ...
نا امیدی و شکست همیشه بوده و هست و خواهد بود.
ولی دوباره شروع کن، دوباره بخواه و دوباره بلند شو ...
من به مهربانی خدایمان و به شکوه این عشق ، ایمان دارم ....!!!

رها دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ http://raha27.blogsky.com

معلومه که هست عزیزم من چند وقت پیش واقعا کم آورده بودم و این فکر که چرا الان نامزد کردم واسه چند لحظه آزارم داد ولی زود به خودم اومدم که من باید تحمل کنم منم در راه رسیدن به عشقم خیلی حرف شنیدم و خیلی گریه کردم ولی هیچوقت نباید یادمون بره که خدا هوای ما رو داره...

س.م.م سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:57 ب.ظ

سلام
خداوند همیشه با شماست من وقتی وبلاگ شما را می خوانم واقعا احساس پاکی ، لطافت و عشق دارم اصلا نمی توانم راجع به ان صحبت کنم خوش به حال شما که به عشق واقعی دارید اصلا نارحت نباشید خدا هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد