دست هایت را به دست های سرد جاده بخشیدم... و رفتی... دوباره بغض، حنجره ام را فشرد...
مادرم آرام می گوید: وضو بگیر و برای سلامتی مسافرت دو رکعت نماز بخوان. اشک هایم را پنهان می کنم و به یادگار عشقت می اندیشم...
پیش از رفتنت خورشید تن جاده را گرم می کرد... اما حالا... دقیقا بعد از رفتنت آسمان کویر سرزمینم ابری شده است و بر زمین و زمان مشت می کوبد... حالا باران بر شیشه ی اتاق آبی ام غوغا می کند... اما دیگر نیستی تا در آغوشت از پنجره، باران را نظاره کنم... پرده ها را بر پنجره ها می پوشانم و در خود می بارم...
همه فکر می کنند من به این دوری عادت کرده یا خواهم کرد... آه که هرگز چنین نشد و من پس از هر آمدن و رفتت هزاران بار... هزاران بار... در خود... می میرم...
صدای رعد مرا می ترساند... جیغ میکشم و برای جای خالی ات که مرا پناه دهی دوباره اشک میریزم...
این سفر آغاز دوباره ایست فراتر از تمام آغازهای بعد از هر دیدار... این سفر آغاز سفریست که مقصدش "زیر یک سقف" است...
... سبزترین آیه ی تطهیر این لحظه های بارانی من... از آن روز گفتی... روزی که شرم نگاهم در وسعت نگاه و اندیشه ات گم شد و من پای سجاده ی احساس از خدای زیبایم اجازه گرفتم تا... بسم الله: عاشقت شوم...و امروز از آن حادثه ی روحانی سال ها می گذرد... اما هنوز دست هایمان دور از یکدیگر به قنوت عشق می روند... و این شاید بزرگترین راز این عشق باشد: "در نظر بازی ما بی خبران حیرانند..."
+ بعد از حدود دو ماه اومدی... و دوباره رفتی... حدود دو ماه دیگه میای... آخه خدا انصافه؟؟؟؟
+ عزیزی(هم آشیون) اینجا به ما رای داده است. من هم به گروهی رای دادم. شما را هم به این بازی جالب و صمیمانه دعوت میکنم...
بعدا نوشت:
بغض عجیبی گلویم را میفشارد. سر به گریبان برده در خلوت دنیایم قدم میزنم... این روزها اتفاقات عجیبی می افتد. زمان به عقب بر می گردد!!! به روز آشنایی. به دلهره های آن روزها. به خداخدا کردن ها. به نیمه شب های بارانی. با همان حس ها. اما هر چه زمان به عقب تر بر می گردد نوری در من پیش می آید... نوری که خبر از روزهای روشن میدهد. حسی در من زمزمه میکند خدا به سمت ما می آید... حسی به من می گوید قرار است همه چیز درست شود!!!
دوباره برای ماجرای فردا منتظرم... دوباره ناخن هایم را میجوم... دوباره... دوباره کودک شده ام و ساده. دوباره ناب شده ام و خالی از دنیا...
به هر صورت من سر بر رضای خدا فرو آورده ام و سعی میکنم اندکی آرام باشم. سعی میکنم بی تابی نکنم. سعی میکنم به خدا غر نزنم! سعی میکنم "صبور باشم و سر به زیر و سخت"...
سلام مهربونم....به خاطر نوشته های قشنگت حیفم اومد جای وبلاگت اونجا خالی باشه......
خوبه که این سفر مقصدش به هم رسیدنه....زود میگذره نگران نباش....
عجب مقصدی بانو !
بی صبرانه منتظرم و دعا میکنم برای نزدیکتر شدنش !
بانو !
تو هم "نشانه" ها را دیدی ؟؟!
دلم روشن است !
برایم دعا کن بانو !
فقط تو می دانی چه می گویم ...!!
عید هم همدیگرو نمی بینید؟
کاش جاده ها معنی فاصله و دلتنگی را می فهمیدند
و کاش دستهای عاشق حتی لحظه ای از هم جدا نمیشد.
برای همه ای کاش هایی که در دلت داری
دعا خواهم کرد نازنین.
الهی قربونت بشم که اینقدر قشنگ از احساسالل مینویسی که هر بار با خوندن اینجا بغض میکنم....
سلام دوست خوبم ...
ممنونم از نظر انرژی بخشتون...
سارا...
سلام!!!!!
وب جالبی داری
خوشحال میشم برای تبادل لینک به وب من هم سر بزنی