عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

هوای کوچه ی آشنایی

شهر از این بالا، از پشت این پنجره، کوچک است... آدم هایش کوچک تر... اما حسی میان این دل میجوشد که بزرگ است و سرشار... و در میان کوچکی آن پایین به دنبال نگاه تو می گردد! شنیدم در راهی و از حوالی من میگذری. کنار پنجره می ایستم. شاید میان اینهمه ماشین، بتوانم تو را ببینم. حتی اگر با سرعت بگذری و فقط لحظه ای... 

دلتنگم نازنین...  گرچه خیلی به من نزدیکی...  گرچه هر دو روز یکبار میبینمت... اما این دل زیاده خواه، همیشه ات را میخواهد. هر لحظه ات را. حتی گاه فکر میکنم این چند ساعت ندیدنت سخت تر از آن چندماه ندیدنت است... 

جداشدن این روزهای من از تو... به حس کودکی می ماند که به ناگاه از آغوش مادر جدایش میکنند... سخت است... خیلی سخت...

 

+ آبان آمده است... چشم هایت را ببند. گوش کن. صدای ناقوس کلیسای شهر خاطره های من و تو می آید... من تنها... توی تنها... کدامیک باورمان میشد ساعت 18 روز 19 آبان 84 چنین حادثه ای رقم خواهد خورد؟ چه کسی باور میکرد خدا آن لحظه دل من و تو را به هم پیوند خواهد زد... آبان آمده است...

نظرات 7 + ارسال نظر
ملیکا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ب.ظ

احساستو درک میکنم عزیزم
واقعا بده که یه جا باشی نزدیکش اما نتونی کنارش باشی
این روزا دیگه دارم به اوج انفجار میرسم نمیتونم تحمل کنم
کمکم کن
چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟

چرا کنارش نیستی عزیزم؟ عشقتون دو طرفه است؟ چه مشکلی هست؟

فیروزه دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:23 ب.ظ

سلام عزیزم...همیشه شاد و عاشق باشی
التماس دعا

ممنون عزیزم. فیروزه جان برام بگو داری چیکار میکنی؟ در چه حالی این روزها. دیگه خبری ازش نشد؟

زهرا دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ب.ظ

وای چه حس قشنگی
تو رو به اون خدائی که می پرستی واسه ما هم دعا کن تا خدا دستهای ما رو هم به هم گره بزنه تو همین روزای قشنگ خدا

حتما

ملیکا سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ

سلام
اولا خانوم خانوما بهم رمز نمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوما جوابم:
کنارش نیستم چون کیلومترها فاصله داریم.اگرم برم اونجا توی همون شهر بازم نمیشه پیشش باشم.جفتمونم همدیگرو دوست داریم.هیچ مشکلی هم وجود نداره درواقع کسی از رابطه بین ما خبر نداره.
نمیدونم میفهمین چی میگم یا نه؟
درواقع داستان ما طولانیه.
واقعا نمیدونم چیکار کنم ؟؟؟؟؟
به اینده که فکر میکنم اصلا هیچ چیزی برام قابل درک نیست.
همین راهی رو که شما برای رسیدن به هم دیگه طی کردین ما هم باید طی کنیم.
چندسال طول بکشه خدا میدونه
دیگه موندم چیکار کنم؟؟؟
(ببخشید اگه گیجت کردم انشاالله بعدا مفصل برات میگم که چی به چیه)

ملیکای گلم. بذار دوستیمون تو همین وبلاگ باشه. مساله اصلا ربطی به اعتماد و اینا نداره. چون من اونجا واقعا چیز خصوصی نمی نویسم. اما راستش من اونجا با کسانی ارتباط دارم که از خیلی قبل تر باهام بودن. اینجوری راحت تر می تونم اونجا دردودل کنم. اما حس یه تازه وارد که هنوز من و احساساتم رو نشناخته اذیتم میکنه. میدونم فهمت بالاست و میفهمی چی میگم
نه اتفاقا خوب فهمیدم دردتون چیه. تقریبا مثل ما هستنین. حل میشه عزیزم. فقط عاشق باش...

دختری در انتظار سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:33 ب.ظ http://ruzhayedurazto.blogfa.com

امیدوارم 19 آبان 90 کنار همسرت بهترین لحظه ها رو تجربه کنی و از 19 ابان 84 برات دل نشین تر باشه....

بیتا(تازه عروس 17ساله) چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ http://www.zoje16ale.blogfa.com

سلام...ممنونم از حرفاتون...راستش یخورده نگران بودم ....اینکه همه میگفتن طرز فکرا عوض میشه و ... واسه همین میترسیدم طرز فکرمون عوض شه تا چندسال دیگه و پشیمون شیم....اما این حرف شما راحتم کرد....
مممنونم................

ملیکا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:13 ب.ظ http://www.inthename.com

سلام تازه وبلاگ ساختم
بهم سر بزن نظر هم بده
درضمن بهم بگو چیکار کنم تا وبم پرطرفددار بشه؟؟؟؟؟؟
راستی من چطوری بی اون دووم بیااااااااااااااارم؟؟؟؟؟؟
دعاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد