عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

بال هایشان را میشکنیم!

 دوباره اشک بر گونه دارم و درد در دل... باز مترسک ها در آستان غریب دنیایمان قهقهه میزنند و من و تو جز آغوش یکدیگر پناهی نداریم... 

قصه ی این روزهای من و تو به افسانه های هزار درس می ماند که روزگاری برای دنیا تعریف خواهد شد... 

۶سال تمام به چیزی دل خوش کنی و بدانی روزی برای همیشه به هم خواهی رسید که آن موضوع محقق شود اما به یکباره درست در آستانه ی وصال دمادم... درست در هنگامه ی خوشی هایت برای عروسی، با نامردی کوهی عظیم مقابلت بگذارند... درست 4ماه پیش از وصال احساس کنی سرمایه ی مادی 6 سال را از تو گرفته اند... چرا؟ "کاری کنند که ما یاد بگیریم روی پای خودمان بایستیم"!!!!!!! بهانه مزخرف تر از این شنیده بودید؟ برای دو نفر که شاغلند و هیچ هزینه ای از خانواده دریافت نمی کنند نیاز به آموزش روی پای خود ایستادن هست؟!!! شاید هم گناهی ندارند. در این سال های سخت من و تو هیچ نقشی نداشته اند که بتوانند درک کنند آنقدر بزرگ شده ایم که حتی میتوانیم به آن ها هم درس بدهیم! 

دلم سخت از این مترسک های پوشالی... حقیقتا پوشالی... گرفته است. تنفر همه ی وجودم را گرفته است. دو هفته ی گذشته سخت ترین روزهای ماجرای این عشق بر من و بهارنارنجم گذشت... حتی سعی کردند مار از هم دور و جدا کنند... فقط خدا میداند چه روزهای سختی بر ما گذشت و میگذرد... فقط خدا... خدای این قطره های زلال باران میفهمد چه دردی در پس اشک هامان نهفته بود...  

حتی برای هر کس تعریف کردم بن بست کامل را حس کرد.

تو در تمام این دو هفته صبور بودی و محکم. حتی آن شب که اشک میریختی دست هایم را هر لحظه میفشردی و بر عشق تاکید می کردی... اما من بارها کم آوردم و از ناامیدی گفتم... تو شکستی... حتی بیشتر از من. اما باز هم تکیه گاه من بودی... شاید تمام این سختی ها لازم باشد تا هیچگاه در گیر و دار روزگار فراموش نکنم چه عشقی بین من و تو جاریست...

 اما ما دخترک و پسرک بیابان های سخت عشقیم... اجازه نخواهیم داد حرمت عشق بشکند... اجازه نخواهیم داد به عشق و روح و روان ما ضربه بزنند. تا آخرین توان... تا آخرین توان خود را در راه خواهیم نهاد... بال هایشان را میشکنیم.. هرچند خدا هم تقاص مظلومیت ما را خواهد گرفت اما خود نیز کاری میکنیم که روزگاری به دست و پای ما بیفتند...  

به آنان و دنیا ثابت می کنیم برنده ی این بازی تلخ کیست؟ 

زانوان خسته ام را صاف میکنم... می ایستم و با افتخار سرم را بالا میگیرم. چرا باید بخاطر نبود یک موضوع مادی ساده، احساس شرم کنم... من عاشقم و سال ها بر سر عشق خود ایستاده ام. سرم را بالا میگیرم و با اقتدار دنیایم را با تو دوباره میسازم... من عاشق توام... تو عاشق من... در این وانفسای روزگار این کم نیست... دیگر از آن ها انتظار ندارم سقف آشیانه ی من و تو را بسازند. سقف آشیانه ی من و تو باید با پرهای روزهای پروانگیمان ساخته شود. سقف را میسازیم. خیلی زود. خیلی زود. خیلی زود. چیزی تا وصال دمادم نمانده. بشمار روزگار... بشمار.

من و تو سختی کشیدیم تا به هم رسیدیم         من و تو این عشق رو به هیچ قیمتی از دست نمیدیم

 

بعدا نوشت: 

"برای آقای آشنای سرزمینمان"

اندک اشاره ای به تو کافیست تا این دل و دیده غوغا کند... و بی گمان خود بهتر از هر کس میدانی راز این مساله را... مرا که فراموش نکرده ای؟ همان آهوی سرکش و سرگشته ی خاک توام. همان کبوتر بلندپرواز. همان که سالی چندبار برای دیدنت می آمد... و حالا از وقتی از سرزمین خودمان رفته ام هنوز قسمت نشده ببینمت. دلتنگم... یک دلتنگی فطری! مثل حسی که خدا در عمیق ترین نقاط وجودت نهاده باشد... دلتنگم... نکند اینجا مرا تنها بگذاری آقا؟ بوی اشک هایم تا آنجا نمی آید؟ این بار من غریبم و دلگیر... آقا اینجا آدم ها مثل سرزمین خودمان نیستند. آقا آسمان اینجا آبی نیست. آقا اینجا کبوترها را دوست ندارند.  مردم اینجا عقیده دارند باید کبوترها را در قفس نگه داشت. آقا در این چند وقت اینقدر بال و پر ریخته ام که باور نمی کنی. بال هایم را لمس کن تا بفهمی چقدر آزارم داده اند... آن ها را هم به تو واگذار میکنم.

چقدر دلم هوای پنجره هایت را دارد...

نظرات 10 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ب.ظ

سلام عزیزم.منم یه کسی بودم مثل خودت.البته عشقی که الان دارم تجربه می کنم خیلی خیلی بیشتر از قبله.من و تنها عشق زندگیم ۸ سال با هم دوست بودیمو عقدمونو تو آسمونا بستیم و اونقدر صبور بودیم تا ۱۸ شهریور امسال به بزرگترین آرزوی زندگیمون رسیدیم.منو همسفرم خیلی سختی کشیدیم خیلی مانع هارو پشت سر گذاشتیم و تنها کسی که همیشه پشتمون بود خدااااااااااااااااااااا بود.من یه سر رسید دارم که مثل وبلاگ قشنگت توی اون خاطرات تلخو شیرینمو می نوشتم.البته اینو بدون که فکر کردن به همین سختیها و تلخیها بعدا که به وصال می رسین عشقتونو بیشترو بیشتر می کنه.من هیشه فکر می کردم از منو عشقم تو نیا کسی عاشق تر نیست ولی نوشته هاتو که خوندم از ته دل درکت می کردم و براتون آرزو می کنم به بزرگترین آرزوی زندگیتون برسید.فقط خدا میتونه.....

ممنونم عزیزم. چقدر دلم گرم شد از حرفات. خیلی آروم تر شدم. فکر کردن به اینکه این روزها تموم میشه و روزهای زیبایی پیش رو هست خیلی خوبه...
میخوام در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم. میتونی بهم ایمیل یا آدرس وبلاگ بدی؟

نرگس سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:10 ب.ظ http://1SABADTANHAYI.BLOGFA.COM

سلام
کماکان می خونمت
قلم بسیار زیبایی داری
صبر کن تا مشکلات زا تو انسانی بزرگ بسازد . چون کوه استوار باش تا روزهای سخت بگذرد
موفق باشی

سمیرا سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ

خوشحال میشم عزیزم بتونم کمکت کنم.حس میکنم شرایطت خیلی شبیه منه

ممنونم عزیزم. در اولین فرصت برات میل میزنم

** مسافر تو ** چهارشنبه 2 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ http://..

به صبر 6 ساله ام 6 سال است که می گویم اندکی صبر سحر نزدیک است و صبر 6 ساله من هنوز پس از 6 سال لبخند های معناداری میزند...شاید فقط او میداند من با تو چه روزهایی داشته ام...و لبخندش حکایت از روزهای رویایی پیش رو دارد...
.
.
.

دوست ندارم 7 ساله شوی!
من انگار طاقت ندارم...
**رامین تو**

مارال پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

سلام عزیزکم
سقف آشیانه ی شما مدتهاست بنا شده گلم
درست از همان روزی که به عشق هم لبخند زدید.
زمان گرچه گاهی خیلی بی رحم می شود اما اینروزها مرهم دردتان فقط گذشت همین لحظه هاست.
به زودی چشمهایتان رو به افق چشم دیگری باز خواهد شد.
خیلی زود.
چه با پول و چه بدون آن.
و تنها یاد این روزهای سخت دلخوشی باهم بودنتان را بیشتر می کند.
"لحظه یکی شدن تو آینه ها
نزدیکه"

ملیکا پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ http://inthename.blogfa.com

فقط میتونم بگم برات دعا میکنم
منم امیدوارم ۷ ساله نشه
جواب سوالتم در فرصت مناسب میدم
دلم میخوایت دلداریت بدم اما کار کردن با لپ تاپ برام سخته.
فعلا.

سایه پنج‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام ... سایه بودم خورشید شدم بر سر تاریکی های زندگی ام ...
ممنون که منو بخشیدی ...
عزیزم من بهتر از هر کس دیگه ای شاید وضعیتتو بفهمم چون مثه خودتم ...
الان حس میکنم هر چی بیشتر بخام به خدا بگم چرا و بگم زودتر اون منو زیادتر نگه میداره اگه اشک بریزم یا براش گلمو ببرم از ناصبوریم بخاد بگه پس هنوز باید باشی تا بگی چشمممم هر موقع تو بخای ...
من میدونم صلاحمو خوش لحظه ای رقم میزنه که بعدا میگم همین بهترین بوده ...
دو هفته دیگه مییاد پیشم یعنی سه هفته دوری ... جیگرم آتیش گرفته هر بار موقع رفتنش گریه میکنم ... دست خودمم نیست ولی به خودم میگم هر کار کنی بالا بری پایین بیای اون باید بخاد پس فقط به لحظه های خوبت باید فکر کنی و به لحظه ای که مییاد تا فقط بازم بخندی ... شاید فقط لبخند بدون هیچ فکری ... سهم زندگی من ... لبخنده ...
تا وقتی یاد نگیرم لبخند بزنم خدا بهم لبخند نمیزنه و نمیتونم برم سر خونه زندگیم ...
دوستت دارم ... به حرفام فکر کن ...
شاید لبخندتورو هم میخاد ... شاید چیزی مثل این ...

رو حرفات فکر کردم عزیزم...
و بیشتر از همه خوشحالم که عاشق شدی و حس زیبای عشق رو حس میکنی...

دختری در انتظار جمعه 4 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:21 ب.ظ http://ruzhayedurazto.blogfa.com

با تمام ایمانم به خدا از ته قلبم بهتون میگم صبرتون 7 ساله نمیشه مطمئنم خدای همه خوبی ها پشت دلای پاک شما دو عاشق هست....فقط توکل کنید بهش و یا علی بگید....و یادتون نره خدا با صابرین است.....

فیروزه یکشنبه 6 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ

سلام عزیزم
قدر خودتو عشقتو بدون
خدا کمکتون میکنه...

باراز سلام جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ب.ظ http://http:/www.barazali.ir

سلام
امام علی علیه السلام :
لاوجع اوجع للقلوب من الذنئب
هیچ دردی برای قلب ها درد آورتر از گناهان نیست
اصول کافی ج1ص275
انشاءالله عزاداری هایتان قبول باشه
با پست جدید در خدمت هستم
{گریه پدر و ترس و بی خوابی پسر ازتکالیف سه روزقبل}
نظر یادتان نرود
دوست تان دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد