عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

سالروز نامزدیمون

و امروز سالروز پشت سر نهادن یکی از طوفان های عشقی طوفانیست... عشقی کوبنده و پابرجا... تلاشی عاشقانه و بارانی...

سالروز نامزدیمون مبارک عشق من...

شادی و سلامتیتو از خدا می خوام که قلبم با قلب تو میزنه و بی تو "من" معنا ندارم...

دوستت دارم بهارنارنج من...

خاطره ی اون روز و شب از زبون "یاس رازقی":

ظهر روز 21 مرداد 1386 بود که بعد از 2 سال سختی و خون دل خوردن بالاخره خونواده ها به توافق رسیدند... رو به آسمون خدا رو شکر کردم...

اولش قرار نبود مراسم نامزدی بگیریم. منم عصرش با دو خواهر دوست داشتنی و گل رامینم رفتم آموزشگاهی که اونجا تدریس می کردم. ساعت 6:30 بود که از خونه باهام تماس گرفتن و گفتن بدو بیا برا مراسم نامزدی حاضر شو!!! در حالیکه تا شب همش دو ساعت مونده بود با عجله خودمونو به خونه رسوندیم. خواهرم با یکی از خواهرای رامینم رفتن برام لباس نامزدی خریدن. منم یه سری کارای دیگمو سریع انجام دادم.

استرس شدید و وحشتناکی داشتم. صدای رامینم که داشت با چندتا مرد دیگه توی حیاط حرف میزد کمی آرومم می کرد. همش با خودم میگفتم کاش کنارم بود و برام حرف میزد تا آروم شم. اما می دونستم که توی چنان شرایطی که تک و توک مهمونا اومده بودن جلوی اونهمه چشم توی فامیل ما ایراد بود که من توی لباس و آرایش نامزدی با رامینم حرف بزنم. توی اون شرایط که خودم کلی استرس داشتم عموم باهام تماس گرفت و کلی باهام داد و بیداد کرد که نامزدیمو بهم بزنم!! تقریبا همه ی فامیل با نامزدی من مخالف بودن. دلیلش هم این بود که اونا میگفتن من باید بخاطر شرایط و ویژگی هام با بهترین پسر شهر ازدواج کنم ! و بنابراین به این دلیل با ازدواجم با رامین نگران بودن که اون مال یه شهر دیگه بود و هیچ شناختی ازش نداشتن. احساس همشون این بود که رامین پسریه که تونسته دل منو بدزده و من چشم و گوش بسته اونو انتخاب کردم! اما شکر خدا الان که دارم خاطره ی اون شبو می نویسم رامین و خونواده اش چنان توی دل همه جا باز کردن که همه ی فامیل دوسشون دارن.

داشتم می گفتم... وقتی عموم زنگ زد و باهام اونجوری صحبت کرد خیلی غصه خوردم. حتی باهاش دعوام هم شد(عموم از خودم 2 سال بزرگتره و با هم مثل خواهر و برادریم)

مراسم یه بزن و برقص زنانه بود. برا همینم آقایون باید میرفتن. در آخرین لحظات رامینم با عجله صدام کرد و منو برد توی یه اتاق خلوت و بهم کلی دلگرمی داد. این کارش به عنوان یکی از فهمیدگشاش تا اخر عمر یادم نمیره.

مراسم آروم آروم شروع شد و مهمونا یکی یکی می اومدن. همه ی چشما با کنجکاوی به من و خونواده ی رامینم بود. شکر خدا خواهرشوهرا و مارد شوهرم که آدمای بافرهنگ و با کلاسی بودن توجه همه رو خوب جلب کرده بودن. در تمام مدت بخاطر غمی که اون شب توی دلم بود ناراحت بودم و حتی توی عکس ها و فیلم هام هم چهره ام پر غمه . اینم بخاطر حرفای اطرافیانم بود که داشت منو آروم آروم توی خودم میشکست. ناراحتی من در واقع از این بود که چرا اونا که روی رامینم شناخت نداشتن جلو جلو قضاوت می کردن؟

هر چند دقیقه یاد حرفای رامینم می افتادم و لبخندی روی چهره ی درد کشیدم می نشست. تا اینکه نوبت آوردن حلقم شد. موقعی که حلقمو دستم می کردن حس خاصی داشتم. حسی مثل یه پرواز زیبا... اما غم عجیبی رو هم به دوش می کشیدم. حلقم که دستم شد زیر لبی خدا رو شکر کردم و اشک توی چشام حلقه زد ولی خودمو کنترل کردم. مهمونا همه بهم تبریک گفتن و دیگه آروم آروم مراسم تموم شد. قرار شد رامین و باباش بیان و همه با هم عکس بگیریم. بنابراین یه چادر سفید سرم کردم. وقتی رامین اومد از شادی اونقدر ذوق زده بودم که همه ی غمامو یادم رفت! بابا و مامانش کلی برا یکی یه دونشون ذوق نشون دادن. بعد همه رفتن و ما دوتا رو با هم تنها گذاشتن. کلی خجالت می کشیدم ازش. آروم آروم شروع کردیم به حرف زدن. خدا رو شکر کردیم. توی چشای هم عاشقانه زل زدیم. با نگاهمون به هم قول دادیم تا همیشه عشقمونو به پاکی امروز حفظ کنیم. با نگاهمون برای هم آینده ی زیبامونو به تصویر کشیدیم.  رامین آروم دست روی حلقم کشید. برای یه لحظه انگار از این دنیا جدا شدم. فقط دلم می خواست روی زمین سجده بزنم و اشک بریزم و خدا رو شکر کنم.

کمی که حرف زدیم از اتاق اومدیم بیرون. رفتم صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم. روی کاناپه منتظر رامینم که الان یادم نیست داشت چیکار می کرد نشستم. غرق فکر بودم. داشتم به سختی هایی که کشیدیم تا بالاخره به هم رسیدیم فکر می کردم... به عشق زیبامون... به آینده ی روشنمون... که یه دفعه با صدای مامان رامین بیدار شدم که میگفت "..." جون چرا رو مبل خوابیدی. برو توی رختخوابت بخواب عزیزم...

بله... اون شب ما بالاخره بعد از2 سال سختی و لحظات پر استرس بالاخره با هم نامزد کردیم... و تنها خدا... (به امید خدا به زودی هم عقد خواهیم کرد)

امروز که دارم به اون روز و شب نگاه می کنم می بینم فقط شیرینی ها برام مونده و الان به خودم می خندم که اون زمان می خواستم از زمان هم جلو بزنم و اون شب برای بعضی مسائل که نیاز به زمان داشت غصه می خوردم. از این به بعد دیگه اجازه نمی دم هیچ غصه ای توی لحظه های زیبای عاشقانه ام با عشقم نفوذ کنه.

امروز... از انتخابم کاملا راضیم و هر چی می گذره از حد اطمینان هم فراتر میرم . اما گاهی حس می کنم خدا خیلی دوستم داشته که رامین رو سر راهم قرار داد. اون انسان خاص و عجیبیه. انسانی که بعضی وقتا من با این همه ادعام خیلی چیزا رو تازه از اون یاد میگیرم...

وصال من و رامین سنتی نبود. بنابراین می تونست مشکلات زیادی مثل عدم سازش خونواده ها با خودمون یا با همدیگه بوجود بیاره. اما ما در تمام دو سال تلاشمون چنان پیش رفتیم که خونواده هامون که اونروز به شدن با ازدواجمون مخالف بودن الان صمیمانه همدیگه و ما رو دوست دارن. اونقدر که مطمئنم هیچ کدوم از دوستان یا فامیلم محبتی که من از جانب خونواده ی رامینم دارم رو ندارن. و همه ی اینا بخاطر سیاست ها و هوشمندانه عمل کردن رامین و هماهنگی من با اون بود...

رامین به معنای کامل و واقعی برای من ایده آل بود و هست. خوشحالم که بخاطرش با دنیا جنگیدم. با نهایت وجود احساس خوشبختی می کنم...

اینم لینک پستی که یکی دو روز بعد از نامزدیمون توی بلاگ گذاشتم.

پینوشت: چهار روز دیگه بعد از سه ماه دوری!  می بینمت و خدا می دونه که چقدر خوشحالم و چطور بی صبرانه لحظه شماری می کنم...

نظرات 7 + ارسال نظر
مسافران پاییز ... رضا و مارال سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:43 ق.ظ http://mosaferepaiiz.blogfa.com

سمانه عزیزم
حرفهای خودمانی ات و خاطره این دلدادگی زیبایت را خواندم و لذت بردم.
باید بگویم همانطور که شاعرانه می نویسی عامیانه نوشتن را هم خوب بلدی
کاری که من اصلا از عهده اش بر نمی آیم!
اینکه روزها و شبهایم را به گونه ای بنگارم که قابل فهم باشد برای دیگران
اما خب اینهم یک جور نوشتن است.
ما هم بعد از غصه های فراوان و مرارت های زیادی که دیدیم نزدیک به ۱۰ ماه است که عقد کرده ایم اما همه این دوریها و مرارت ها را هنوز هم تحمل میکنیم
از دو شهری که یک شبانه روز میانمان فاصله است و این روزمرگی مدام و زمانه بی رحم هنوز اجازه نداده برای همیشه کنار هم باشیم
اما یقین دارم یکی از همین روزها و شبهای دلگیر آنقدر بهم نزدیک شویم که با صدای نفسهای هم بیدار شویم
و اطمینان دارم که به قول تو مهربانم
در عشق تنها چیزی که مهم نیست شوق تن و بودن جسم کنار هم است
چرا که نفسهای عاشق با حرم تنفس معشوق به ثانیه بعد سپرده می شود. خواه از دور یا نزدیک.
حتما مرا بخاطر زیاده نوشتنم می بخشی. فقط دوست داشتم از آنچه هستی امیدوارتر شوی. به آینده ای روشن و سبز و به روزی که دیگر جاده معنای دوری و درد نباشد.
پیوند ما حتی برای خودمان هم قابل باور نبوده و نیست
و اینجاست که حکمت خدا بیشتر نمایان می شود.
باز هم ببخش. قلم دستانم را روی حروف کشید و دلم.
یکسالگی رسمیت یافتن عشقتان را صمیمانه تبریک می گویم و برایتان دریا دریا صدف مهربانی و آرامش و خوشبختی آرزو میکنم.
باز هم منتظر قدمهای زیبایت هستم.

**رامین تو** سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:06 ق.ظ http://...

..چه شبی بود..اون موقع داشتم با مامانت تنها صحبت میکردم..وقتی صحبت هام تموم شد اومدیم دیدیم معصومانه خوابت برده..یادمه با حس خاصی به صورتت نگاه میکردم..منتظرم نشسته بودی تا باهم حرف بزنیم اما از خشتگی نشسته خوابت برده بود..
به زودی صورت ماهت رو میبینم...
سالگرد نامزدیمون رو عاشقانه و صمیمی یهت تبریک میگم...

رامین

فرهاد سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:45 ق.ظ http://www.nima2007z.blogfa.com/

سلام دوست خوب .
ممنونم که اومدی بهم سر زدی .
میدونی دلم بد جور شکسته .
من اصلا کاری با عشق ندارم .
اما دلم شکسته . اونم از دست کسی که خیلی دوستش داشتم . اون به من خیلی بدی کرد و زمانی که با من بود و من قول ازدواج ازش گرفته بودم و اونم به من میگفت که دیوانه وار منو دوست داره ، فهمیدم که با کسی دیگه هم هست و رابطه داره . دلم شکست .
جالب اینجاست که الان اظهار ندامت میکنه و میگه اشتباه کردم .
میدونی من اونو با کمک خدا از یه منجلاب بیرون آوردم
دلم میخواست کاری کرده باشم تویه این دنیا .
اما فکر میکنم مصلح اول خودش باید صالح باشه .
به هر حال خواستم که بدونی چرا اینقدر آشفته ام من .
خواهش میکنم که اگه خواستی نظری برام بنویسی اگه دیدی که دیگران بخونند برای من خوب نیست لطفا به نظرات خصوصی ارسال کن .
ممنونم و متشکر .

فرهاد جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:19 ق.ظ http://www.tolooe-binazm.blogfa.com

سلام
من برگشتم
مطلبت خیلی زیبا و جزابه
راستی آپ هم شدم منتظرتم[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

آهسته وحشی می شوم.. جمعه 25 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:55 ب.ظ http://baroonebahar.blogfa.com

سلام بانو ...
باز هم تبریک مهربان ..
به هردوتان! که عاشق بودید و هستید و می مانید ...
...
راستی بانو !‌ من هنوز در خاطرت هستم؟؟!!

فیروزه دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام عزیزم...ان شاالله جشن عروسیتون...همیشه شاد باشی...خوشبختیت ارزومه..بووووووس

تینا جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:30 ب.ظ http://www.tina-tina-tina.blogfa.com

سلام زیبا بود به کلبه من هم تشریف بیارین خوشحال مشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد