شاید دیگه هیچوقت اینجا ننویسم. شاید وبلاگم رو حذف کنم.
+ برداشت اشتباه نکنید. بین من و بهارنارنجم هیچ مشکلی پیش نیومده.
امشب خودم را با تمام بغض هایم در آغوش گرفتم. برای خودم دعا خواندم و خودم را برای هزارمین بار به خدا سپردم. خودی که این روزها احساس میکنم واقعا صبور است و سر به زیر و سخت! دختر دردانه ی دیروزی که امروز شاید از نظر ظاهر کوچک تر شده است! اما قلبی دارد بزرگ و مامن هزاران درد و خاطره ی تلخ...
چه بسیار که شکسته ام و ایستاده ام. چه بسیار که رنجانده اند مرا و زبان همیشه حاضرم را در دهان نچرخاندم. تا مبادا برنجند... چه شده است مرا؟! چرا اینهمه صبور و آرام شده ام؟! چرا سرکشی و عصیان گری پیشین را ندارم؟...
به اینجای نوشته ام که رسیده ام اشک هایم میریزند و بالاخره این بغض چند ساعته رها می شود...
با زندگی و جوانی و عاشقانگی ام بازی کرد و حالا در مقابل تعجب آدمک دیگری میگوید: به من ربط نداره! "خودشون زن و شوهر هر کار میخوان بکنن!" خدایا این بار دیگه شنیدی؟! خدایا سهمی که از من تو زندگیشه رو ازشون بگیر تابفهمن ما زن و شوهر چقدر برای گذشتن از این حقمون بخاطر اونا اذیت شدیم. دیگه نمی تونم بیش از این گذشت کنم. خدایا خودت دیدی که فقط به حرمت فرمان تو اینهمه سال سکوت کردم و از حق شرعی و قانونیم گذشتم. اونم درست در شرایطی که برای شروع زندگی مشترک و وصال عشقمون به این حق نیاز داشتیم. خدایا خودت دیدی در این سال ها بارها شکستم و رنجیدم اما به روشون نیاوردم. اونوقت حالا دارن صمیمیتی که از صدقه سر گذشت و صبوری من دارن رو پای مهربونی و دلسوزی خودشون میذارن! تا وقت دادن حق من میرسه، به هیچی کار ندارن اما وقت خوشیشون که میرسه من و بهارنارنجم رو میخوان تا شادیشون کامل شه! خدایا خودت دیدی امشب در مقابل درموندگی من با آرامش به همسایه گفت: به من ربط نداره، خودشون زن و شوهر هر کار میخوان بکنن! خدایا بازم حکم میکنی از حقم بگذرم؟! خدایا چه طاقتی داری تو! هم در مقابل غصه هایی که من به تو میدم و هم در مقابل غصه هایی که خودم میخورم! خداجون حالا خودت زیادی صبوری، باش اما به من رحم کن! غصه های منو ازم بگیر دیگه. خدایا میشه بگی این قانون ها رو واقعا خودت وضع کردی؟! من که بعید میدونم تو در این مورد خاص، ظالم رو مستثنی کرده باشی! در هر صورت من بازم میخوام به فرمان تو باشم. هر چند این دل پینه بسته، امشب برای هزارمین بار شکست و حتی خانوم همسایه برای صبوری و سکوت من که فقط بخاطر عمل به فرمان تو بود، گریه کرد... خدایا بگو که تو هم دلت برای من سوخت!
خدایا در این نیمه شب تاریک و سکوت و تنهایی این خونه به حق دل شکسته ی بهترین بندگانت و به حق اشک های منی که همیشه غصه ات میدم! گره ی تنهایی من و عشقم رو باز کن...
+شما واقعا برای من دعا میکنید؟! پس فرشته های خدا کجا سرشون گرمه!؟ خدا...
نیم ساعت پیش برای یه ماموریت کاری عازم شمال کشور شد و حالا من اینجا روی مبل نشستم و عین بچه ها گریه میکنم! آره من اینقدر بی ظرفیتم! هر چی میخواین در موردم فکر کنید. اما تحمل نداشتم برای کسی حرف نزنم. طبق معمول اومدم سراغ سنگ صبورم، این وبلاگ.
به قدری برای دوریش اذیت میشم که هر وقت نیست گاهی ممکنه تو اون چند روز اصلا غذا نخورم!(البته ریزه خواری های مثل کلوچه و چای و اینا دارم).
گاهی فکر میکنم چطور تونستم 7 سال دوریش رو تحمل کنم؟؟؟؟!!!!
تو این چند دقیقه اخیر هم کلی اس ام اس زدیم!
- تو اتوبوس هستم گلم. هنوز حرکت نکرده.
- دارم دیوونه میشم. اشک.
- دقیقا حس کردم داری اشک میریزی... بغض سنگینی دارم. می بوسمت. منتظرم باش...
- اشک
- دارم آروم نوازشت میکنم... غصه نخوری. زود بر میگردم ناز "من"
- باید جای من باشی تا بفهمی تحمل در و دیوار خونه ای که از همه جاش بوی تو میاد چقدر سخته...
- تو دل من نیستی که بفهمی بدون تو، هیچ جا برا من صفا نداره...
+ ببخشید میدونم خیلی آشفته حرف زدم. اما شدیدا عصبی ودل گرفته بودم ودلم میخواست یه جا ذهنم رو پیاده کنم!
نسیم ثانیه های عاشق، برگ دیگری از صفحه ی تقویم زندگیمان را برگرداند و دوباره زادروز میلاد عشق مردادی من...
دوباره تمام روز، فکر من مشغول این سوال است که اگر رامین من به دنیا نمی آمد، من چگونه معنای عشق را میفهمیدم؟! دوباره روزها من با شوق و تب و تاب در حال تهیه هدیه و سوپرایزهای تولد بهارنارنجم هر روز ساعت ها با زبان روزه و گرمای بی حد و حصر هوا، در خیابان های شهر قدم میزنم. دوباره میان وسواس های فکر و ذهنم برای مسایل مختلف زاد روز میلادش سرگردان می شوم و دوباره...
امسال در زاد روز میلاد عشق مردادی من(17 مرداد)، میزبان مهمانانی بودیم که به دلایلی نمی خواستیم در حضور آن ها جشن بگیریم. بنابراین این جشن ماند برای بعد از رفتن آن ها. آن ها رفتند اما بهارنارنج من بلافاصله عازم یک ماموریت کاری شد. و حالا من با قلبی بی تاب و دلتنگ به دامن ثانیه ها چنگ میزنم تا زودتر بگذرند و رامین من برگردد و دوباره عطر وجودش به لحظه هایم جان ببخشد. بعد هم فردا میلاد مردادی ترین عشق دنیا را جشن بگیریم و :
امروز برامون روز مهمی بود. میترسم الان اگه دلیلش رو بگم خیلی هاتون بهم بخندین. اما برای ما اتفاق مهمی بود. به نظر شما برای دو عاشق دیدن یه عکس خیلی بزرگ از جشن وصالشون چه حسی داره؟ ما امروز تخته شاسی یکی از عکس های عروسیمون رو روی دیوار خونمون نصب کردیم! شاید براتون سوال باشه که چرا تازه الان؟! اگر خاطرتون باشه ما برای عقد جشن مفصل گرفتیم و برای عروسی یه جشن کوچیک گرفتیم و رفتیم آنتالیا و بعد در برگشت مستقیم از فرودگاه اومدیم خونمون. اون روز قبل از اون جشن کوچیک رفتیم آتلیه و عکس گرفتیم. از اونجاییکه خودم گرافیک کار کردم، مثل سایر کارهایی که خودم بلدم نمیتونم کاری که یه نفر دیگه آماده کرده رو کامل بپذیرم. اینه که با عکاس که از دوستام بود قرار گذاشتم بعدش عکس های روتوش شده و طراحی شده رو پرینت نگیره و روی همون دی وی دی بده به خودمون تا بعدا خودم هم روش کار کنم.
اما این مدت این مساله هی عقب افتاد و فرصت و موقعیت پرینت این عکس ها و بخصوص تخته شاسی نبود.
تا اینکه بالاخره امروز بعد از اینکه تغییرات دلخواه خودم رو روی عکس ها دادم، بردم برام روی شاسی زدن.
حالا یه شاسی خیلی بزرگ از یه خاطره ی زیبا روی دیوار اتاق خوابمون نصبه. عکسه طراحی اسپورت و خاصی داره و سبک طراحی و ژست و نگاه ها برام پر از خاطره است.
نگاه کردن به این عکس برام حس خاصی داره. هر لحظه خاطرات سختی هایی که در حوالی اون روز وصال کشیدیم یادم میاد و با آرامش لبخند میزنم و تو دلم خدا رو شکر میکنم که به ما قدرت عظیمی داد که تونستیم این ماجراهای عجیب رو پشت سر بذاریم.
رامینم هم ماموریته و فردا میاد. بنابراین هنوز عکس رو ندیده. اونم به شدت بیتابه و تو تماس هاش مدام اشاره میکنه منتظر دیدن عکسه.
ما تا همیشه همین زوج عاشق خواهیم موند...
+ کاش دلیل بعضی از نیرنگ های این آدم ها رو میفهمیدم. حسادت بد چیزیه! گاهی دلم میخواد بریم یه جای دور که اینا دیگه خوشی هامون رو نبینن!
+ یکی از مترسک ها! امروز اتفاقی اومد خونمون و شاسی عکس عروسیمون رو دید. حتی یه ذره ذوق نکرد. تازه ایراد هم گرفت و فقط به عکس خیره شد. بعد که رفت، یکی از وسایل خونمون شکست...
این روزها حس پرنده ی سرگردانی را دارم که نمی داند باید به کدام سوی آسمان پرواز کند! به هر سو نگاه میکنم، پاره های دلم را میبینم و یک دنیا حادثه ی طوفانی و دوباره گم می شوم. گم می شوم میان یک دنیا دلتنگی و هزاران علامت سوال و تعجب!!!
این روزها بیشتر از تمام کودکی هایم کودک شده ام و دلم آغوش پدر و نگاه مادرم را میخواهد! این روزها نه دلم رفتن میخواهد و نه ماندن.
این روزها در حالیکه زنجیرهای قلبم را به قلب بهارنارنجم قفل تر! میکنم، خاطرات را میکاوم تا ببینم کجای زندگی با تقدیرم چنین بازی خطرناکی کرده ام؟! این روزها به شجاعتم فکر میکنم. به جسارتم. به اینکه چه حسی مرا وا داشت و وا میدارد با اینهمه دلبستگی به پدرم... و مادرم... از آن ها چشم بریده و به عشق کسی که هنوز هم اسطوره ی پاکی و فرشته خویی است، دل به جنگل گرگ ها زده ام!؟ مدام یک صحنه از کودکی ام در ذهنم تکرار میشود. آنجا که هر وقت عمه هایم به خانه ما می آمدند وقت رفتن در حالیکه در آغوش مادرم بودم و نمیخواستم از او هم جدا شوم، گریه میکردم که با آن ها هم بروم!! یادم هست مادرم همیشه میگفت: "آخه وقتی خونه هامون از هم جداست تو چطور میخوای با هر دوتامون باشی؟!"
من این روزها حال خوبی ندارم. مدام خاطرات را چنگ میزنم و به دنبال چیزی میگردم که خودم هم نمیدانم دقیقا چیست! بیشتر از هر چیز حس میکنم از خودم دور شده ام...
من این روزها بیش از هر زمان دیگری در پرواز اوج گرفته ام اما حسی به من می گوید آسمان را اشتباهی رفته ام. نمیدانم از کجا اشتباه رفته ام. شاید از آنجا که برای یک مشت دانه، اهلی آدم ها شدم. آدم؟... آدم؟!!... "آدم" هاییکه...
- تصادف کرده بود. تمام بدنش زخمی بود. اما من بدون هیچ حسی فقط نگاهش کردم...
- با شوق در چشم هایم مینگریست. دنبال دزدیدن نگاه مشتاق من بود اما من... فقط نگاهش کردم...
- انگشتان دستش را نشان داد و گفت تو جزو انگشتان دست من هستی و باید باشی. اما من سرم را بالا نیاوردم. نمیخواستم دستانش را ببینم!...
من مثل او نیستم. نمیتوانم لباس بره بپوشم. من اگر گرگ هم باشم لباس خودم را میپوشم و با شرافت او را می درم!!
من... او را مقصر تمام گم شدن هایم می دانم... من... نمیتوانم او را ببخشم. فقط زمانی او را خواهم بخشید که چشم هایم را به دنیا ببندم.
...اما هنوز فانوس های امید در دل من نمرده اند. من در کنارم خورشیدی دارم که به راستی اگر گرمای وجود او نبود تاکنون هزار بار در سرمای این شب به خواب ابدی رفته بودم. من همسفر عاشقی دارم که همیشه پرهایش را به من هدیه می دهد و من هر وقت با پرهای او پرواز میکنم، تمام آسمان ها آبی و زلال می شوند. من کوه صبوری در کنارم دارم که هیچ تیشه ای او را از پای در نمی آورد. من اسطوره ی عشقی در کنارم دارم که هر وقت از دنیا دلگیر می شوم دیدن لبخند او کافیست تا دوباره دنیا را در مشت بگیرم.
اگر باز هم... دنیا به عقب و 8 سال پیش برگردد... باز هم... باز هم... عاشقت می شوم رامین.
+ وسوسه ی محالی این روزها مدام ذهنم را گرفته است. بارها قلم و کاغذ برداشته ام تا خاطراتم را عریان کنم و قصه ی این عشق را بنویسم. قصه ی عشق دنیای نوینی که تمام عشق های کهن را به سخره خواهد گرفت!
+ چند روز دیگر دنیای من همزمان پر خواهد شد از صدای خنده های عشقم، پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم، خواهر دیگرم و همسرش. اتفاق نادری که در دنیای غریب من خیلی کم اتفاق می افتد! فطر امسال تمام پاره های قلبم را در کنار هم خواهم داشت. 5 ماه است دست های مادرم را لمس نکرده ام و چشم های پدرم را ندیده ام...
پتو را تا زیر چانه ام بالا کشید. آرام مرا بوسید و به طرف در رفت. از در که بیرون رفت و در را بست، به یکباره چیزی در درونم فروپاشید!
صدای گام هایش در پله ها کم و کم تر می شد. صدای طپش های قلب من بیشتر و بیشتر می شد. در حیاط که بسته شد، تمام ذرات وجودم گریستند...
فکر نمی کردم بعد از اینهمه مدت زندگی مشترک و هر لحظه با تو بودن، نتوانم فقط دو روز نبودنت را تحمل کنم. اینهمه دلبستگی باورم نیست. اینهمه بیتابی. از رفتنت 4 ساعت و 9 دقیقه گذشته است. فردا شب هم از این ماموریت دو روزه بازمیگردی. اما دل من کودک تر از این حرف هاست که بتوانی به او بفهمانی "فقط دو روز پیشت نیست"!
حالا پشت میز کارم نشسته ام و به تنها چیزی که فکر نمیکنم کار است! تصویر تو را روی دیوار روبروی اتاق ذهنم نصب کرده ام و چشم هایم فقط تو را می بینند و به دنبال فرصتی برای باریدن میگردند.
این چند روز فقط سفارش میکردی مواظب خودم باشم. به من رد شدن از پیچ خیابان روبروی محل کارم را یاد میدادی!! به من میگفتی سوار چجور تاکسی ای شوم!! و من که حواسم فقط به رفتن تو بود نه حرف های تو!
چقدر این ثانیه های بی تو دیر میگذرند... چقدر این خانه بی تو بی رنگ است... چقدر من... تو را... دوست دارم...
و تازه میفهمم تو اگر نباشی، جای من روی تخت خانه ی هیچکس نیست. روی تخت آن بیمارستان اعصابیست که دیروز برای عیادت خانم همسایه رفتیم...
دست های تو را گرفتن، با شکوه ترین اتفاق زمین است. بخصوص زمانیکه با آواز دریا و نوازندگی باران همراه می شود. اینکه حتی برای چند روز پنجره ی صبحگاهی حریم زیبایمان به بیتابی دریا باز شود اتفاق با شکوه دیگریست که شکوهش را فقط موج ها می فهمند. اینکه من و تو ساعت ها دست در دست یکدیگر میان خروش موج های دریای ناآرام این چند روز شنا کردیم و مهمان دریا بودیم را فقط همان دریایی می فهمد که از روی حسادت گاهی ما را به شدت به ساحل می کوبید. عشق بازی صادقانه من و تو میان دریای مواج آنقدر زیبا بود که ادعای باکلاس بودن دختر سیگار به دستی که در ابتدای کار با تمسخر به ما خیره شده بود را شکست و او نیز سیگارش(این دروغ دنیای متمدن پوچ امروزی!!!) را به ساحل پرت کرد و در حالیکه با لبخند به ما مینگریست به تنهایی تن به موج ها سپرد.
این هم هنرنمایی بهارنارنجم روی ساحل!
کوه ها و صخره های بین جاده ها برای ما سرشار از زیبایی اما بدون عظمت بودند. ما در این عشق کوه ها و صخره هایی بزرگ تر را پشت سر گذارده ایم... و تو که دست بر قلب میگذاری و با موزیک ماشین میخوانی:
خدا خوب میدونه که چی کشیدم، خدا میدونه چه زجری رو دیدم
سر حرفم تویی، دنیا رو گشتم آخه چرا شدی تو سرنوشتم؟
+عنوان این تاپیک را "اولین سفر رسمی ما" گذاشته ایم. ما قبل از این سفر هم سفرهای بسیاری داشته ایم. مثلا برای عروسی که به آنتالیا سفر کردیم. یا بارها به زادگاه من و مشهد سفر کرده ایم. به یزد و بیرجند که بخشی از خاطرات ما در آنجا رقم خورده است سفر کرده ایم. اما این اولین سفر به معنای عام تفریح که در اذهان مردم وجود دارد بوده است.
+ جالب است که مترسک اصلی ماجرای ما که پیش از این مدام در حال کنجکاوی و در واقع فضولی دنیای ماست، این چند روز هیچ سراغی از ما نگرفت و حتی ادعا کرده بود اصلا خبر ندارد ما در سفر هستیم. در صورتیکه مادر بهارنارنجم گفت صراحتا به او گفته که ما عازم سفر هستیم. نشانه های دیگر نیز حاکی از آن است که سوخته است... آتش گرفته است... از اینکه آتش افروزی هایش نه تنها ما را از هیچ خوشی مادی و معنوی عقب نینداخته است بلکه باعث شده دودش در چشم شعور و بینش خودش برود.
+من کودک و خامم و تو... کامل ترین دایرة المعارف صبر و آرامش. من سربه هوا و حواس پرتم و تو... چون پدری که همیشه در پی کودک خود خرابکاری هایش را جمع میکند!، هوای شادی لحظه هایم را داری. این یکی از هزاران دلیلی است که من معتقدم تو... بهارنارنج من... تا نداری.
+ راستییییییییییییییییی:
داشت فراموش میشد اتمام یکی از مهمترین دغدغه های سال های عاشقیمان که از همان لحظه ی آشنایی با ما بوده است و حتی بارها در تلاش هایمان برای وصال جز موانع اصلی بود. این روزها من و بهارنارنجم آرامش دیگری داریم. دو شنبه ی آینده آخرین مانعی که برای وصالمان وجود داشت برای همیشه تمام میشود. من به قربان قلب متلاطم اما چهره و لب های آرامش شوم، شانه های بهارنارنجم از دوشنبه ی پیش رو سبک تر میشود... شاید پیش از این باور نمی کردید وقتی میگفتم در آستانه ی وصال، ما را به صفر رساندند. اما اگر از ابتدا تا کنون، وب نوشته هایم را مطالعه کنید خواهید دید. شرایط مادی و معنوی ای را در ابتدای آشنایی نداشتیم. در طی 6 سال آن ها را بدست آوردیم اما در آستانه ی وصال دمادم(عروسی) تمام آن ها را از ما گرفتند و ما را به صفر واقعی رساندند اما اگر دقت کنید همه ی آن ها را در طی این یکسال پس از عروسی بدون هیچ کمکی از آن ها بدست آوردیم. این موضوع هم آخرین برگ از دفترچه ای بود که آدمک ها برایمان باز کرده بودند. این دفترچه بسته شد و از امروز دفترچه ی دیگری برای سایر هدف های این زندگی زیبا خواهیم گشود....
پست قبل را در شرایطی می نوشتم که با تمام وجود اشک میریختم و وقتی در طلب آرامش قلبم از خدا؛ درمانده میشدم... نفرین میکردم!... اما الان آرامم و با لبخند پست قبلی را مرور میکنم...
شخص سوم سیاهی که در پست قبل از او حرف زدم یکی از نقش اول های سختی هایی بود که ما برای به هم رسیدن کشیدیم. یکی از مسببان اصلی ای که اینهمه رنج و درد را به من و بهارنارنجم تحمیل کرد... کسی که همیشه سعی کرد و میکند من و رامین را از عشق پشیمان کند!!!
اما اگر خبر داشت با دردهایی که به ما تحمیل کرد، باعث شده من و بهارنارنجم بیشتر به یکدیگر نزدیک شده و با هر تیشه ای که به ساقه مان زده است، برگ های دلدادگی ما بیشتر در یکدیگر فرو رود، با دست خود تبر به ریشه ی خودش میزد و زحمت مرا برای انتقام گرفتن کم میکرد!!!!!!
از آرام بودن این لحظاتم میگفتم. از اینکه من... ساده تر از وقاحتی هستم که بعد از نوشتن کلمات پست قبل در مورد خودم به آن رسیده بودم. واقعیت آن است که من به این اندازه هم راضی به عذاب این مترسک نیستم. من فقط خیلی درد کشیده ام... من فقط ... گاهی... در مرور خاطرات، نمیتوانم سیاهی هایش را هضم کنم... همین.
امروز من و رامین را در ماشین با هم دید. هر دو به خوبی میدانیم چه زجری میکشد از دیدن ما با ماشینمان! تصور کنید این انسان چقدر باید بدذات باشد که تحمل کوچکترین موفقیت مادی ما را ندارد! هر روز سعی میکند فتنه ی تازه ای برپا کند اما ما فقط لبخند میزنیم و از کنارش رد میشویم. و براستی همین زجر او را بس که هر روز جلوه ی تازه ای از زیبایی های زندگی ما را می بیند که روزگاری تلاش بسیاری برای بر هم زدن این عشق کرد... خوب میدانیم این ما نیستیم که نابود می شویم. این اوست که در آتش بدذاتی و دشمنی میسوزد...
نزدیک زاینده رود از ماشین پیاده شدیم و دست در دست هم رفتیم و گفتیم و گفتیم. مثل همیشه و هر روزخاطرات را مرور کردیم... از عشق گفتیم... از سیاهی این مترسک ها... از اینهمه آرامش که در اوج فراز و نشیب های شدید زندگی زیبایمان جاریست.
کنار زنده رود نشستیم. جادوی هم آغوشی آب و آفتاب روح و جانم را تسخیر کرده بود. به تقدیر فکر میکردم. به گره خوردن سرنوشت دختر کویر با پسر زنده رود. به اینکه من به این زنده رود بیشتر شبیهم تا آن کویر. آرامشی عجیب وجودم را فرا گرفته بود. زیر لب فقط دعا می کردم: "خدایا رامین رو هیچوقت ازم نگیر. خدایا آرامش زندگیمو هرگز ازم نگیر"
عشق و آرامش و آسودگی خیال، قلب و جانم را در بر گرفته است. من زنده ام و زندگی ام را دوست دارم. از دست های مهربان پدر و مادرم خیلی دورم. پاره های تنم را در خاک سرزمین کویری زادگاهم جا گذاشته ام. اما پاره ای از بهشت، چنان پشت من است که هیچ کویر و قیامتی نمیتواند مرا بیازارد.
بهارنارنج من چند روز قبل مقابل مترسک پست قبل ایستاده است و به او گفته انتقام سال های سختی که بر رازقی من گذشته است را از تو خواهم گرفت!