عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

سالروز آشناییمان...

و امروز... سالروز آشنایی غریب و طوفانی ماست... غروب بود... دخترک و پسرک تنهایی که چون همیشه مشغول دل مشغولی های خسته کننده ی خود بودند... و یک حادثه در گذر آن روزها... یک لحظه و یک آشنایی... طپش های عشق... و دفتر خاطراتی که آن شب برای اولین بار از حادثه ای نوشت که حتی تصورش هم نمی رفت روزی به چنین عشقی بدل شود...  

و امروز... یک عشق طوفانی... یک زندگی مشترک دور از هم!... یک اتحاد ابدی... 

مهربانم... در سالروز یکی از زیباترین حادثه های زندگیمان عاشقانه چشمانت را می بوسم و می گویم: دوستت دارم...

                          ---------------------------------------------------------------

روزهای سختیست... این همه عشق و دلدادگی با فاصله سازگاری ندارد... دور از تو نه از دقایق چیزی میفهمم ، نه از ثانیه ها... وقتی به این فکر می کنم که سه سال است در غربتِ هم ، چه نیمه شبان غریبانه ای را در هوای دلتنگی یکدیگر باران شدیم ، به عظمت احساس مقدسی می رسم که با این همه سختی باز هم روز بروز ما را بر سر پیمانمان استوار تر کرده است...

مدام به تصویرقاب شده ات بر حیاط خلوت اندیشه ام خیره ام ، نام مقدست را زیر لب تکرار میکنم و از خدا میخواهم زودتر وصال دمادم پنجره های چشمانم را محقق کند و دست هایمان را در دست هم بگذارد...

... عیب ندارد آرام من... تو ارزشش را داری... باز هم برایت صبوری می کنم...

اما آنچه مسلم است این است که من و تو در این فاصله ها نیز با یکدیگر زندگی می کنیم! در خوشی و مشکلات ، تنها یاور یکدیگریم. با هم و برای هم می خندیم. با هم و برای هم اشک می ریزیم. با هم چشم می بندیم و با یکدیگر بیدار می شویم. دل هامان هر لحظه به خانه ی هم سر می کشند... هر چند سخت است دل و دیده ات را از هم دور کنند...

اما... درد عشق مقدس است و غمش مارابرای هم می سازد...

بگذار دنیا با ما بجنگد... کنار هم از عهده اش بر می آییم...

دیوانه خواهم شد...

دیوانه خواهم شد... آرام آرام… این را خوب میدانم.

دیوانه خواهم شد... ازسوز فراقی که میکشم... از شدت تحملی که فراترازظرفیت من است... از ناتوانی دستانم...

سخت است... قصه پرداز زیباترین لحظاتم کیلومترهادورترازمن... درخلوتی از جنس آن روزهای من... درد را بخش می کند...

و من... ناتوان و درمانده فقط اشک میریزم و خدا خدا میکنم...

و امشب من از این غصه دیوانه خواهم شد...

مولای پنجره های خیس زمان معشوقم را دریاب...

------------------------------------

10 روز رویایی کنار هم بودیم. 10 روز که با همیشه متفاوت بود. یکی از مهمترین حادثه های عاشقانگیمان اتفاق افتاد... آنچه از آن در یادهامان ماند شیرینی بود و زیبایی... خاطراتی زیبا که روزگارانی بعدتر برای نسلی دیگر خواهیم گفت... روزی خواهد رسید که در گوش "باران" بگوییم : 

                                               ما خوشبخت ترین بودیم و هستیم.

کاش عشق را زبان سخن بود...

روزها همچنان می گذرند... آرام برای آدم ها ، اما پر از بیقراری برای من و تو...

و من که حلقه ی عشق تو به دست... عشق تو در دل... شب و روز اشک در چشم دارم و خون دل می خورم... چه کسی می داند... حتی خود تو! باورت می شود از آغاز حماسه ی سه ساله ی عاشقانگی زیبامان من حتی یک روز از روزهای دوریت را بدون درد و بیقراری و دلتنگی نگذرانده ام؟...

اینکه آغاز این عشق از کجا بود را نمی دانم!! از آن لحظه که با گریه آسمان را ترک کردم یا از آن لحظه که.. اما خوب می دانم پایانی نیست، حتی آن روز که "با تو" آسمان را تجربه کنم...

حرف های بسیاریست در این دل... حرف هایی از این سو و آن سو... از این احساس و آن شور... که نه در آن وبگاه دیگر می توانم بگویم ، نه این فاصله ها می توانند آن را به خوبی به تو منتقل کنند و نه این وبگاه.

می خواهم بار دیگر خدا را شکر و تو را تقدیر کنم...

اما آخر چگونه می توان حرف های دل را به گونه ای بیان کرد که تمام و کمال گویا باشد... راست است که می گویند:

کاش عشق را زبان سخن بود

نمی توانم... نمی توانم... باز درمانده شدم! هر چه می نویسم پاک می کنم! احساس می کنم نمی توانم با کلمات آنگونه که می خواهم از تو تقدیر کنم. مثل هزاران بار دیگری که اینجا آمدم تا بنویسم اما بلافاصله دریافتم شدت این دلدادگی بیش از آن است که بتوانم در قالب کلمات بیان کنم. پس باز هم به امید روزهایی که شاید چند ماه دیگر(وقتی حرف از چند ماه می زنم تنم می لرزد. من و تو و این شور و این همه دیر؟!) بتوانم در آغوشت زمزمه هایی کنم...

درد است سه سال عاشق باشی و حتی یکبار نتوانی آسوده و راحت سر بر شانه های دلدارت بگذاری... کودک ضعیفت عجیب طاقت آورده است. نه؟

ماجرای جالب مهریه ی ما

روزیکه پا توی راه این عشق گذاشتم سختی های زیادی رو پیش روم می دیدم. استرس ها و کابوس هایی که فکر کردن بهشون آرامشم رو به هم می زد. اونقد که گاهی می بریدم و به بهارنارنجم پناه می بردم و اون بود و آغوش عشق و توکل به خدا... برای رسیدن به خیلی چیزا غصه خوردیم و در کنار هم با تدبیر زمینه سازی می کردیم تا خودمونو برا مقابله باهاشون آماده کنیم. تمام این موانع از جنس این دنیای خاکی و مادی بود ، چون این وسط عشق و معنویات رو در حد متعالی داشتم. اما باید باور کرد که دنیا خیلی پسته و برای رسیدن به هم و عشقمون باید یه سری موانع دنیایی و مادی رو پشت سر می ذاشتیم. روزگاری که عاشقانگی غریب و طوفانیم بعد از ابراز عشق محبوبم شروع شد، به نوعی هیچ چیز بر وفق عادات دنیایی نبود. شب هایی رو یادم میاد که با ناامیدی از حصول به بعضی اهداف ، با دلی پر آشوب و چشای خیس، رو به آسمون آروم زیر لب می گفتم: "اشکال نداره. من دوسش دارم. خدا هوامو داره. اونقد مقاومت می کنم تا به هوای عشقش بمیرم. مگه این دنیا چقد ارزش داره؟"

اما حالا آروم آروم و باور نکردنی دارم به خیلی از اون اهداف می رسم. اونم در حدی فراتر از تصورم. مثلا یکی از دغدغه های وحشتناکم بحث مهریه بود. پدر من به شدت مصر بود که من باید یه مهریه ی سنگین داشته باشم و مثلا توی مهریه ام یکی دو قلم منزل مسکونی هم باشه. حتی بارها بهم گوشزد می کرد که اگه با مهریه ام موافقت نشه نامزدیمو بهم میزنه. پدر من آدم غیر منطقی ای نبود. اتفاقا ایشون انسان خیلی بزرگ با موقعیت اجتماعی بالایی هستن. اما اینکه من دختر اولش بودم و علاقه ی خاصش به من و همچنین شهرت و موقعیت اجتماعی خودم باعث شده بود به شدت نگران دور کردن من از خودش باشه. و معتقد بود حالا که قراره منو هزار کیلومتر از خودش دور کنه باید برام یه پشتوانه ی مالی بزرگ توی اون شهر غریب بسازه. اینه که روی مهریه ام خیلی تاکید می کرد. شاید اگه منم لج می کردم و اصرار می کردم و مثلا می گفتم همه چی پای خودم، ایشون هم کوتاه می اومد. اما مساله اینجاست که من و رامینم از همون ابتدا مشکلاتمونو جوری حل می کردیم که ذره ای با خونواده هامون درگیر نشیم و همین باعث این همه سختی شد. چند روز پیش که می خواستیم بریم سفر _پیش رامینم_ قبلش خونواده ها قرار گذاشته بودند این سری در مورد مهریه توافق کنند. من و رامین، هر دو علی رغم زمینه سازی های قبلیمون به شدت مضطرب بودیم. یادمه شبی که قرار شد خونواده ها مهریه رو تعیین کنن داشتم از اضطراب خفه می شدم! رامین هم، چنان استرسی داشت که تا بهش نزدیک می شدم و می خواستم چیزی بگم با نگاه مضطرب و ملتمسانه و عاشقانه اش ازم می خواست هیچی نگم. تقریبا هر دو مطمئن بودیم که امشب مشکل جدید و سختی پیش میاد. اما به شکلی کاملا باور نکردنی شرایط که تا قبل از اون لحظه بر خلاف ما بود، کاملا سازگار شد و من و رامین که فکر می کردیم امکان نداره خونواده ی رامینم با یه مهریه ی خاصی که پدرم تعیین کرده بود موافقت کنند به شدت غافلگیر شدیم. شرایط جوری شد که مهریه به میزانی تقریبا دو برابر اونچه پدرم تعیین کرده بود تعیین شد!!!!!! مهریه ای سنگین که توی فامیل من و رامینم بی سابقه بود. و نکته ی مهم این بود که خونواده ها ذره ای از هم نرنجیدند و با رضایت کامل از هم همه چی تموم شد. خدا می دونه اون لحظات چه لحظات عجیبی بود. مساله ی مهریه برای ما دو تا از همون ابتدای آشناییمون کابوسی شده بود وحشتناک، چون پدرم رقم سنگینی رو مد نظر داشت. توی اون لحظات حالی داشتم عجیب. فقط دلم می خواست سجده کنم و اشک بریزم. چون اطمینان داشتم این مشکل رو فقط خدا حل کرد. شُک شادی این مساله چنان شدید بود که هر دومونو تا ساعت ها گیج نگه داشت!

مساله ی مهریه برای شخص من هیچ ارزش مادی نداشت. اصلا کلا نسبت به مهریه حس خوبی ندارم، طوریکه از نگاه کردن به برگه ی قولنامه ی مهریه ام وحشت دارم! شاید هر دختر دیگه ای جای من بود دلش می خواست روزی هزار بار به برگه ی مهریه اش نگاه کنه و احساس غرور کنه! اما من... و دلیلش هم اینه که همیشه حس می کنم مادیات ممکنه من و رامین رو از هم دور کنه. مهریه ی سنگین من، تنها چیزی که برام آورد حس تعهد بیشتر به عشقم بود. از اون شب و بخصوص فرداش و لحظه ی خداحافظی که رامینم توی چشام زل زد و گفت: "مواظب خودت باش. تو حالا بیشتر از قبل مال منی"، حس تعهد شدیدی بهش می کنم و احساساتم شعله ورتر شده. چون حس می کنم خدا ما رو از این مانع نجات داد. کلا من هر وقت عطر حضور خدا رو لابلای عاشقانگیم حس کردم احساساتم عمیق تر شده... بحث تعیین این مهریه حتی باعث شد خونواده ی رامین هم با حسی خاص تر از قبل بهم علاقه مند بشن . طوریکه این سری دم آخر پدر و مادر رامینم با چشای خیس ازم خداحافظی کردن و دو تا خواهراش با صمیمیت زیادی باهام خداحافظی کردن. باورم نمی شد اون کابوس به چنین رویایی بدل بشه.

مساله ی یاری خدا فقط توی مهریه نبود. بلکه شامل خونه و ماشین و سایر امکانات مادی هم شد. حتی محبت زیاد خونواده ی فهمیده و با فرهنگ رامینم رو هم در حد عالی دارم.

دیدین که چطور از نهایت نا امیدی به اوج امیدی عجیب رسیدم. و امروز آرومم... نه به جهت رسیدن به این مادیات. بخاطر اینکه اونروز محبوبم رو برا خودش خواستم. حالادیگه همه ی عمر دل و روحم آرومه که هیچ عامل دنیایی ای توی عشقم دخیل نبود. من خالص خالص عاشق شدم و برای من این یعنی غایت خواستنی های دنیا... و اطمینان دارم فقط خدا بود که پاکی احساسات ، عشقمونو نادیده نگرفت و ... هنوزم هیچ امکانات مادی برام مهم نیست. و این رو هم بگم که باز هم دغدغه های دیگه ای رو برومون هست. اما هیچ وقت اجازه نمی دیم هیچ چیز ما رو از هم دور کنه. چون باور کردیم خدا تنهامون نمیذاره. اونچه ارزش داره و می تونه باعث افتخار انسانیتمون بشه عشقه و بس.

پینوشت: هیچ وقت عامیانه نوشتن از وقایع و مسائل خصوصیم برای دیگران رو دوست نداشتم. اما حس می کنم حالا که ناشناس می نویسم این سبک نوشتن، هم باعث ثبت خاطراتم میشه و هم شاید تجربه هام به درد گروه دیگه ای که توی شرایط مشابه من قرار می گیرن بخوره. و مهمتر از همه اینکه هیچ وقت یادم نره که...

سالروز نامزدیمون

و امروز سالروز پشت سر نهادن یکی از طوفان های عشقی طوفانیست... عشقی کوبنده و پابرجا... تلاشی عاشقانه و بارانی...

سالروز نامزدیمون مبارک عشق من...

شادی و سلامتیتو از خدا می خوام که قلبم با قلب تو میزنه و بی تو "من" معنا ندارم...

دوستت دارم بهارنارنج من...

خاطره ی اون روز و شب از زبون "یاس رازقی":

ظهر روز 21 مرداد 1386 بود که بعد از 2 سال سختی و خون دل خوردن بالاخره خونواده ها به توافق رسیدند... رو به آسمون خدا رو شکر کردم...

اولش قرار نبود مراسم نامزدی بگیریم. منم عصرش با دو خواهر دوست داشتنی و گل رامینم رفتم آموزشگاهی که اونجا تدریس می کردم. ساعت 6:30 بود که از خونه باهام تماس گرفتن و گفتن بدو بیا برا مراسم نامزدی حاضر شو!!! در حالیکه تا شب همش دو ساعت مونده بود با عجله خودمونو به خونه رسوندیم. خواهرم با یکی از خواهرای رامینم رفتن برام لباس نامزدی خریدن. منم یه سری کارای دیگمو سریع انجام دادم.

استرس شدید و وحشتناکی داشتم. صدای رامینم که داشت با چندتا مرد دیگه توی حیاط حرف میزد کمی آرومم می کرد. همش با خودم میگفتم کاش کنارم بود و برام حرف میزد تا آروم شم. اما می دونستم که توی چنان شرایطی که تک و توک مهمونا اومده بودن جلوی اونهمه چشم توی فامیل ما ایراد بود که من توی لباس و آرایش نامزدی با رامینم حرف بزنم. توی اون شرایط که خودم کلی استرس داشتم عموم باهام تماس گرفت و کلی باهام داد و بیداد کرد که نامزدیمو بهم بزنم!! تقریبا همه ی فامیل با نامزدی من مخالف بودن. دلیلش هم این بود که اونا میگفتن من باید بخاطر شرایط و ویژگی هام با بهترین پسر شهر ازدواج کنم ! و بنابراین به این دلیل با ازدواجم با رامین نگران بودن که اون مال یه شهر دیگه بود و هیچ شناختی ازش نداشتن. احساس همشون این بود که رامین پسریه که تونسته دل منو بدزده و من چشم و گوش بسته اونو انتخاب کردم! اما شکر خدا الان که دارم خاطره ی اون شبو می نویسم رامین و خونواده اش چنان توی دل همه جا باز کردن که همه ی فامیل دوسشون دارن.

داشتم می گفتم... وقتی عموم زنگ زد و باهام اونجوری صحبت کرد خیلی غصه خوردم. حتی باهاش دعوام هم شد(عموم از خودم 2 سال بزرگتره و با هم مثل خواهر و برادریم)

مراسم یه بزن و برقص زنانه بود. برا همینم آقایون باید میرفتن. در آخرین لحظات رامینم با عجله صدام کرد و منو برد توی یه اتاق خلوت و بهم کلی دلگرمی داد. این کارش به عنوان یکی از فهمیدگشاش تا اخر عمر یادم نمیره.

مراسم آروم آروم شروع شد و مهمونا یکی یکی می اومدن. همه ی چشما با کنجکاوی به من و خونواده ی رامینم بود. شکر خدا خواهرشوهرا و مارد شوهرم که آدمای بافرهنگ و با کلاسی بودن توجه همه رو خوب جلب کرده بودن. در تمام مدت بخاطر غمی که اون شب توی دلم بود ناراحت بودم و حتی توی عکس ها و فیلم هام هم چهره ام پر غمه . اینم بخاطر حرفای اطرافیانم بود که داشت منو آروم آروم توی خودم میشکست. ناراحتی من در واقع از این بود که چرا اونا که روی رامینم شناخت نداشتن جلو جلو قضاوت می کردن؟

هر چند دقیقه یاد حرفای رامینم می افتادم و لبخندی روی چهره ی درد کشیدم می نشست. تا اینکه نوبت آوردن حلقم شد. موقعی که حلقمو دستم می کردن حس خاصی داشتم. حسی مثل یه پرواز زیبا... اما غم عجیبی رو هم به دوش می کشیدم. حلقم که دستم شد زیر لبی خدا رو شکر کردم و اشک توی چشام حلقه زد ولی خودمو کنترل کردم. مهمونا همه بهم تبریک گفتن و دیگه آروم آروم مراسم تموم شد. قرار شد رامین و باباش بیان و همه با هم عکس بگیریم. بنابراین یه چادر سفید سرم کردم. وقتی رامین اومد از شادی اونقدر ذوق زده بودم که همه ی غمامو یادم رفت! بابا و مامانش کلی برا یکی یه دونشون ذوق نشون دادن. بعد همه رفتن و ما دوتا رو با هم تنها گذاشتن. کلی خجالت می کشیدم ازش. آروم آروم شروع کردیم به حرف زدن. خدا رو شکر کردیم. توی چشای هم عاشقانه زل زدیم. با نگاهمون به هم قول دادیم تا همیشه عشقمونو به پاکی امروز حفظ کنیم. با نگاهمون برای هم آینده ی زیبامونو به تصویر کشیدیم.  رامین آروم دست روی حلقم کشید. برای یه لحظه انگار از این دنیا جدا شدم. فقط دلم می خواست روی زمین سجده بزنم و اشک بریزم و خدا رو شکر کنم.

کمی که حرف زدیم از اتاق اومدیم بیرون. رفتم صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم. روی کاناپه منتظر رامینم که الان یادم نیست داشت چیکار می کرد نشستم. غرق فکر بودم. داشتم به سختی هایی که کشیدیم تا بالاخره به هم رسیدیم فکر می کردم... به عشق زیبامون... به آینده ی روشنمون... که یه دفعه با صدای مامان رامین بیدار شدم که میگفت "..." جون چرا رو مبل خوابیدی. برو توی رختخوابت بخواب عزیزم...

بله... اون شب ما بالاخره بعد از2 سال سختی و لحظات پر استرس بالاخره با هم نامزد کردیم... و تنها خدا... (به امید خدا به زودی هم عقد خواهیم کرد)

امروز که دارم به اون روز و شب نگاه می کنم می بینم فقط شیرینی ها برام مونده و الان به خودم می خندم که اون زمان می خواستم از زمان هم جلو بزنم و اون شب برای بعضی مسائل که نیاز به زمان داشت غصه می خوردم. از این به بعد دیگه اجازه نمی دم هیچ غصه ای توی لحظه های زیبای عاشقانه ام با عشقم نفوذ کنه.

امروز... از انتخابم کاملا راضیم و هر چی می گذره از حد اطمینان هم فراتر میرم . اما گاهی حس می کنم خدا خیلی دوستم داشته که رامین رو سر راهم قرار داد. اون انسان خاص و عجیبیه. انسانی که بعضی وقتا من با این همه ادعام خیلی چیزا رو تازه از اون یاد میگیرم...

وصال من و رامین سنتی نبود. بنابراین می تونست مشکلات زیادی مثل عدم سازش خونواده ها با خودمون یا با همدیگه بوجود بیاره. اما ما در تمام دو سال تلاشمون چنان پیش رفتیم که خونواده هامون که اونروز به شدن با ازدواجمون مخالف بودن الان صمیمانه همدیگه و ما رو دوست دارن. اونقدر که مطمئنم هیچ کدوم از دوستان یا فامیلم محبتی که من از جانب خونواده ی رامینم دارم رو ندارن. و همه ی اینا بخاطر سیاست ها و هوشمندانه عمل کردن رامین و هماهنگی من با اون بود...

رامین به معنای کامل و واقعی برای من ایده آل بود و هست. خوشحالم که بخاطرش با دنیا جنگیدم. با نهایت وجود احساس خوشبختی می کنم...

اینم لینک پستی که یکی دو روز بعد از نامزدیمون توی بلاگ گذاشتم.

پینوشت: چهار روز دیگه بعد از سه ماه دوری!  می بینمت و خدا می دونه که چقدر خوشحالم و چطور بی صبرانه لحظه شماری می کنم...

تولد بهارنارنج

روز میلاد تن پاک تو است... آسمان را بنگر...

تولدت مبارک بهارنارنج عزیزم...

پینوشت: فرصت اندک من برای این آپ رو ببخش گلم. خودت خوب می دونی که یه جا دیگه به بهترین نحو این روزو بهت تبریک می گم... فقط خواستم حتما توی این بلاگ که عاشقانه نوشت های مجازی روزهای ابتدای عشقمونه هم حتما تبریک گفته باشم.

در روز تو... دور از تو...

غروب دلگیر یک روز دیگر هم در حال گذر است… یک شب زیبا در حال آغاز است… شبی که برای توست و بنام تو…"مرد"… و تو دور از من…

در تنهایی غریب و غربت دلدادگی غریب ترم با حسرت و به عشق تو لحظه ها را زنده ام… سعی می کنم هر دم به این فکر نکنم که کم کم در خود می میرم…و سعی می کنم یادم برود دور از تو تنها نفس هایم را به هم میسپارم و حواسم به زندگی نیست!...

فردا روز تو است… و من چند روزیست کودکانه خوشحالم… با وجودیکه می دانم به این زودی دیدار چشمان پاکت سهم لحظه های بیتابم نخواهم شد ، برای این روز برنامه ریزی می کنم. کادو خریده ام… در حال تهیه ی یک کارت فانتزی هستم… شعر می گویم… فکر می کنم… فکر می کنم… فکر می کنم… و آرام آرام دیوانه وار فقط اشک می ریزم… چه کسی می داند چه در من و بر من می گذرد؟ چه کسی را یارای درک سختی ای است که می کشم؟… حتی جرات ندارم به کسی بگویم دور از تو چه می کشم… دور از تو به مرغک تنهایی می مانم که از هزاران جهت هدف تیر کمان های کشیده شده ای هستم که دل و روحم را نشانه گرفته اند… هر روز از آمدن روز بعد وحشت دارم. چرا که فکر به شب رساندنش دیوانه ام می کند.

اینجا را بسیار دوست دارم. چون فقط اینجاست که می توانم فارغ از هر دغدغه ای بگویم چه بر من می رود این روزها…

رازقی تو

به زبونی ساده...

خیلی وقته که اینجا به زبون ساده ی خودم و خودت برات حرف نزدم... می خوام امروز کمی مثل همون روزها ساده حرف بزنم... آروم دم گوشت زمزمه کنم. پس گوش کن آرام من...

از نامزدیمون حدود نه ماه و نیم گذشته و از آغاز عشقمون چند سال... و هر روزی که گذشته ایمانم به تو یقین بیشتری پیدا کرده و تو رو با حسی محکم تر و منطقی تر از قبل "دوست دارم"... خیلی وقت ها سر به سجده ی شکر میذارم و خدا رو به خاطر داشتن تو شکر می کنم. وقتی با دوستام سر صحبتمون در مورد ازدواج و عشق و اینا باز میشه همیشه بهشون میگم فقط از خدا بخواین هیچ وقت تنهاتون نذاره و بهتون خوشبختی رو عطا کنه. چرا؟ من بعد از آشنایی با تو و شکل گرفتن این عشق آسمونی که شهرتش رو حتی فرشته ها هم توی آسمون تو گوش هم زمزمه می کنند، به این نتیجه رسیدم که ازدواج و عاشق شدن ریسک بزرگیه و اصلا نمی تونی ادعا کنی می تونی یه فرد کامل و ایده آل رو "خودت" انتخاب کنی. چون تازه شناخت ها بعد از شروع همچین حماسه ای و بعد از وصال حاصل میشه. اصلا هر روز که جلو میری نکته های جدیدی پیش میاد و مواردی پیش میاد که وقتی برخورد تو و واکنش تو رو میبینم متعجب میشم که این رفتارهای تو چه نکات مهمی بودن و من هرگز حتی فکرش رو هم نمی کردم که باید توی یه انتخاب به اینا فکر کرد! اونوقته که به درگاه خدا سجده ی شکر بجای میارم و ازش تشکر می کنم که هوامو داشته و یه انسان کامل و نمونه رو به من عطا کرده.

همسرم... رامین من... تو انسان بزرگی هستی... خیلی بزرگ... پاک... اونقدر پاک که من با همه ی ادعام در مورد پاکیم در مقابل تو و افکارت کم میارم!... برای فردی با احساسات و حساسیت ها و عمیق اندیشی من واقعا گمشده بودی... و هرگز یادم نمیره حرف اون کسی که بهم گفت هر کسی را یارای سر کردن با یک شاعر نیست...

دو سال و نیم پیش، یعنی همون روزیکه دل به عشقت دادم و پا توی این راه سخت گذاشتم خیلی نگران امروزی بودم که در اون هستم. اما الان خیلی خوشحالم که بخاطر تو پا توی این بیابون پر بلا گذاشتم... نمی دونم چجوری حرفامو سرجمع کنم... و چجوری بگم تا عمق احساسمو بفهمی... یه دنیا حرف و شکر و سپاسی که هر لحظه توی سرم میچرخه رو چجوری بگم تا...؟

هر روزیکه گذشته عاشق تر شدم... حتی عاشق تر از اون روزها که بخاطرت با دنیا می جنگیدم... تنها خودت و خدا میفهمین این عشق چه حس آروم و لطیفی داره... و براستی غیر این چی می تونه دلیل این همه اشک و رقت قلب باشه؟ غیر این چی می تونه باعث شه که وقتی آدم به دلدارش "دوستت دارم" میگه اشکاش جاری بشه و بعضی شب ها توی خلوتت وقتی به اون و عشقش فکر می کنی راه آسمون رو پیش روت ببینی؟ می دونم که هر کسی نمی تونه این حرفای منو باور کنه!!

و من امروز تو رو دارم... تو که تکیه گاه بزرگ و خاصی برام هستی... و خونواده ی مهربون و عزیزت که همپای پدر و مادر و خواهر و برادرای خودم دوستشون دارم و همین صمیمیت ها رو هم مدیون سیسات و زکاوت تو در جریان تلاشمون برای وصال می دونم...

خدایا تو رو به خاطر "انسان خاص"ی که بهم بخشیدی شکر می کنم... خیلی هوامو داشتی خدا... دیگه چی از دنیا میخوام جز این؟... فقط اینکه برام حفظش کن...

 

باز غروبه همنفسم... باز غروبه و من بی تو حوصله ی هیچ کاریو ندارم... همش سعی می کنم خودم رو سرگرم کنم تا گذشت این لحظه های دردمند و سخت دوریتو راحت تر بتونم تحمل کنم. چند روز دیگه میای پیشم و این رویا چند روزه که منو مشغول خودش کرده و بی اونکه بفهمم گاهی متوجه میشم چند دقیقه است که تو فکر فرو رفتم...

به هر حال روزی این دوریمون هم تموم میشه و شونه های خسته مون برای همیشه تکیه گاه هم میشن... هر چند من و تو از همین راه دور هم "با هم" و به عشق هم زندگی می کنیم و به عشق هم نفس می کشیم...

 

... و کاش بدانی من چقدر دلتنگ توام... و از بسیاری اشک هایی که ریخته ام چه بر من رفته است...  که می داند؟... که می داند بی تو من چه می کشم؟... آنچه گفتم نه نوشته هایی زیباست. بلکه حرف هایی است از سر دل برای انکه... "دوستش دارم"...

رفتی...

پس از سفر دوباره ی همنفسم بعد از 17 روز حضور زیبا و عاشقانه اش کنار من و آغاز دوباره ی فاصله... :

 

رفتی و مرا میان ناباوری اشک هایم رها کردی... رفتی و با خود دل و دنیای مرا بردی... دیگر چه امیدی از این دنیا دارم؟ به کدام کنج این خانه چشم امید ببندم وقتی از هیچ کجای آن عطر حضورت نمی آید؟... در تنهایی غریب خود با درد اشک میریزم و کسی نیست برای آهنگ هق هق گریه هایم ترانه ی "من کنار تو هستم" را بخواند...

چه ناباورانه رفتی رامین من... دیگر وجود گرم و مهربانت را کنار خود حس نمی کنم... در فضای خانه قدم میزنم... هر کنج خانه خاطره ای از تو دارد... و من همانند دیوانگان به در و دیوار و جای خالی ات چشم میدوزم... گاه میدوم و بلند بلند گریه می کنم... چطور باور کنم تا مدت ها نیستی تا با چشمان مهربانت نگاه مشتاقم را دنبال کنی؟... دیگر برایم شعر نمی خوانی... دیگر هرم نفس هایت را حس نمی کنم... دیگر برای خنده هایم ذوق نمی کنی... دیگر عاشقانه نامم را صدا نمی کنی... جانمازی که هر روز با آن نماز میخواندی را بوسیدم و با اشک چشمانم خیس کردم...

از امشب دگربار افسانه ی نیمه شب های غریب و خیسم آغاز خواهد شد...

بارالها این اشک ها را بی پاسخ مگذار... خدایا تو بیش از هر کس از عمق عشق و دلدادگیمان و دردی که از دوری هم میکشیم با خبری... پس بخواه و یاریمان کن تا فاصله ها را از این عشق برداریم... یاریمان کن تا به روزی برسیم که هر لحظه نفس هایمان در هوای یکدگر برآیند...

 

16 فروردین 1387

14:46

 

پینوشت1: باور کن اصلا باور نمی کنم 17 روز کنارم بودی... انگار خواب شیرینی دیده ام و...! دارم فکر می کنم این زمان چگونه سپری شد که من حتی یک لحظه اش را درک نکردم!... گویی در این 17 روز اصلا زندگی نکرده ام! کاش بفهمی چه می گویم...

 

پینوشت2: برای تو هر قدر بخواهی صبوری خواهم کرد. لیاقت تو جنونی بیش از این است که اکنون مبتلای آنم... به خاطر تو به دنیا پشت پا زده ام و هر روز که میگذرد از این بابت خرسندم، پس هر زمان بخواهی از مرگ نیز مرا باکی نیست. همین!

وقتی تمام می شود قدرت انتظار...

وقتی تمام می شود قدرت انتظار... وقتی در هزارتوهای صبوری گم میشوم... وقتی هر چه نقطه میشمارم، نقطه میگذارند... برای رهایی از درماندگی ندیدنش آرزوی مرگ میکنم!! تا بدین ترتیب روحم بتواند در جوار او به سر برد...

باور کنید دردی بر روح و تنم روان است که از حوصله هر انسانی خارج است... مدام مجنون وار بر در و دیوار یادش بوسه میزنم... هرآنچه مرا به یادش اندازد آغاز بی تابیست... و اینجا همه چیز بوی او را دارد...

کاش امشب بمیرم!! دیگر توان از کف داده ام... خدا خدا...

23:18   22 اسفند86

 

 

پینوشت 1: پیشا پیش سال جدید را تبریک عرض می نمایم... در این روزهای پایانی سال دعا کنید همه ی آن ها که در دل عشقی حقیقی دارند به وصال نائل گردند. بخصوص برای دوست خوبم، فیروزه ی عزیز دعا کنید دوری و بی خبری یکساله از معشوقش به سر شده و سال جدید خویش را با حضور عشقش شروع کند.

 

پینوشت 2: تا دیدار دیگر بار محبوبم تنها چهار روز مانده است...