عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

با تو به خدا میرسم...

من از نگاه تو با تو عبور میکنم...

 

بار خدایا... چه حسی است که اینگونه مجنون وار میخواهمش؟!... شیدایم... شیدای شیدا... خورشید هر روزم از خیال چشمان او می آغازد و غروب هر روزم در به روی هم رفتن چشمان او غروب میکند...

چنان مرا به خود مشغول کرده است که از همه دنیا بریده ام... از همه ی دنیا و آنچه دنیائیست... خالص میخواهمش و ناب... ناب ناب... به سادگی موج کوچکی که از هجوم یک ماهی کوچک روی سطح آب یک حوض ایجاد شود... به همین ظرافت... به همین پاکی...

در عشق او بسان کسی میمانم که با عطشی وصف ناپذیر در کویری که از هر سو بنگری انتهائی نمی یابی، رها شده ام... چرخ میزنم و چرخ میزنم... آرام آرام از فریاد زدن نامش می آغازم... فریادهایم اوج میگیرد... رامین رامین... باز هم فریادهایم اوج میگیرد... خدا خدا... با اوست که به خدا میرسم... اوج لحظه هایم در لحظه هائی تجلی میابد که به او می اندیشم... و تنها خدا میتواند باور کند که من هر گاه با همه ی وجود به معشوقم می اندیشم، سیر هفت آسمان را میپیمایم!!! و خود را به خدا نزدیک میبینم...  تنها خدا میداند این عشق تا چه حد مرا به او میرساند... تنها خدا میداند آنچه عارفان سال ها طی میکنند تا به او برسند را من، تنها در یک لحظه اندیشیدن به معشوقم طی میکنم... و من... هر ثانیه به خدا میرسم...

دوستت دارم... دوستت دارم...   

                                                                                                                     12 تیر 86

 

 

پینوشت 1: حیف این دنیای آلوده ی مجازی که در آن نامی از عشق برم... دریغ که چاره نیست...

 

پینوشت 2: عجیب است که تنها تو میتوانی رامم کنی. تنها با یک نگاه محبت آمیز مرا از سرسختی صخره های عصبانیت به لطافت یک خواب کودکانه میرسانی!!! کاش تا همیشه به یاد داشته باشی بزرگترین و ساده ترین صلاحی که در مقابل نادانی های من داری تنها یک لبخند عاشقانه است. به همین سادگی!! و من چقدر بچه ام...!!!

 

پینوشت 3: حساس نباش، سخت نگیر!!!

معشوق من بیمار است...

معشوق من بیمار است...

به همین سادگی که شما میشنوید

و به همان سختی که من در خود می میمرم...

میخواهم دنیا نباشد!

میخواهم زمین به آسمان بپیچد و آسمان بر زمین مشت کوبد!!!

 

 

پینوشت1: یه بیماری ساده. اصلا یه سرماخوردگی معمولی. اما نمیدونم با این دلم چیکار کنم که... خدا میدونه چقدر اشک ریختم و به خدا التماس کردم. شاید باورش برات سخت باشه... اما دل من...

 

پینوشت 2: نمره ی 20 کلاسو نمیخوام! دیگه نمیخوام معدل الف باشم!! وقتی بخاطر این امتحانات آخرین نفری بودم که بهم خبر دادی حالت خوب نیست...

 

پینوشت3: امشب قراره باز دیوونه بشم!!!

بی تو هرگز...

بسم الله العشق

 

محبوب من مباد که باور کنی دمی نخواهمت!.. که حتی اندیشیدن به آن نیز کابوسی است دردناک و زجر آور... تو که در عبور از پیچ و خم حادثه های زندگیم حادثه انگیز ترین بودی، چگونه توانمت از یاد بَرم؟!

بهترین من... برایم آنچنان والائی که "از خود شرم دارم" اگر حتی سخن از رفتن گویم و قلب پاکت را بشکنم...

آبی من... "قربانی اشک هایت شوم". ببینم چشم هایت را... اشک از این چشمان آسمانی بگیر که بخاطر هر دانه ی این اشک های پاکت مرا عذابی است الهی...

شرقی ترین ستاره ی زندگیم... براستی باورت هست من... رازقی تو... دمی را دور از چشمانی که مردن در صحن نگاهش آرزویم است، گذران نمایم؟!!!... نه هرگز... این چشم ها... دستهای پاکت... چهره ی آرام و آسمانیت... همه و همه از آن "منند"... من... رازقی تو... سلمای تو... و برای من از جان ارزشمندتر...

بهارنارنجم؟ سرمایه ام از همه دنیائی... چگونه توانمت از یاد برم؟...

هرگز... حتی اگر زبانم سخن از رفتن گفت، مپذیر!!!... که این زبان، فرمانپذیر آن عقل کودکانه ی من است...

برایت هستم... برایم باش... بیش از پیش مرا دریاب...

                                                                                          

                                                                                                                                                            رازقی تو

1 تیر 86- ساعت حدود 23:30

                                                                      

 پینوشت 1: کنج اتاقتو خیلی دوست دارم چون...! اولین باری که بیام و اتاقتو ببینم، میشینم همون کنج اتاق سر میزارم به دیوار، اشک میریزم، عشقتو فریاد میزنم و از خدا میخوام لیاقت اشکاتو بهم بده...

 

پینوشت 2: التماس دعا...

چه کسی میفهمد؟...

چه دردیست خدایا میکشم؟ چه کسی میفهمد مرا؟ چه کسی میتواند درک کند عمق عشق و احساس من تا چه حد است و از دوری محبوبم چه میکشم؟ و به قول تو... "آدم ها می آیند... میروند... مشغولند... کدام یک اندیشه های من و تو را در سر دارند؟... کدام یک من و تو را میفهمند؟ چه کسی میداند دو جوان خسته چقدر تنهائی کشیده اند... هرگز عزت نفس خود را به سرگرم شدن های موقتی نفروختند تا گمشده ی خود را بیابند..."

 و اینک من و تو گمشده ی هم... اما... دور از هم... گاه آنقدر دوریت عذابم میدهد که با خود میگویم شاید این نیز امتحان خداوند است... همان خدائی که حتی یک لحظه هم من و تو را تنها نگذاشت...

هر چند دوریت هر روز مرا تا حد جنون و شب ها تا حد مرگ میکشاند، اما از تقدیر خود خرسندم!! چند روز پیش یکی از سررسیدهایم را اتفاقی نگاه میکردم.. یکی از صفحاتش خیس اشک هائی بود که شب عید سال گذشته در خلوتم با خدا دردودل کرده و از تنهائی هایم گله کرده بودم... و براستی که خدا چه زیبا هدیه ای به من داد. درست دو روز بعد...

بگذار آن روزها را مرور کنم... همان روزها که...

{ و این قسمت حذف میشود... تنها به آن دلیل که تنهائی هایم را تنها با کسی قسمت میکنم که عاشقانه می پرستمش... او که میفهمد چه میگویم.  او که آنقدر بزرگوار است که مصرانه میخواهد در گذشته ی من نیز شریک باشد!!! ... "خاطرات تنهائیهایم را میخواهد!!" او که برای گذشته ی من و تنهائی هایی که کشیدم اشک میریزد!!! خدایا کیست این موجود که همیشه مرا به شگفتی می آورد؟!! او که بزرگی اش چنان مرا به شگفت می اورد که مرا برای بدست اوردن لیاقتش دست به دامان خدا میکند... }

تا اینکه تو آمدی...

و معجزه ی بزرگ عشق رخ داد... و من... بسم الله العشق... عاشق شدم...

 

پینوشت 1: خوش باش عزیز دل... تنها خوشم به دلخوشی تو... دستان پدر و مادرت را میبوسم چرا که تو را برایم "ساختند"...

پینوشت 2: ورطه ی عجیبیست این عشق... دقیقا همانند امواج دریا میماند... گاه آرام و گاه طوفنده... و همین ناپایداری آن است که... گویا میخواهد عاشق را تا حد مرگ پیش برد و باز گرداند...

زجر کش میکند!!!

پینوشت 3: تا امروز حتی یک آپ را هم تنها به دلیل بروز کردن و امثالهم نگذاشتم! تک به تک آپ هایم را با احساس دقیق همان لحظه نوشتم. همین! این برای آنان که شاید بپندارند اینجا تنها یک وبلاگ است!!!

پینوشت 4: برای رسیدن به تو یکسال است که با دنیا "منطق گونه" جنگیده ام!!!! زین پس نیز... سنت ها را در هم خواهم شکست... چنانکه تا امروز نیز...! همین!

 

کنارت هستم...

محبوب من...

مبادا غصه، فضای اندیشه های پاکت را فراگیرد... مبادا لب هائی که تمنای لبخندشان آروزی لحظه لحظه ی من است حالت غم بگیرد... مبادا نگاهی که مردن در صحنش آروزی من است غمگین باشد...

غم ها و نگرانی هایت را به من بسپار... برای توام... پس کنارت هستم...

هیچ کس... هرگز... نمیتواند... نخواهد توانست... من و تو را از هم بگیرد...

این روزها که پس از گذشت بیش از یکسال کم کم بوی وصال فضای قلب های عاشقمان را گرفته است باورم کن که بیش از پیش کنارت هستم... حتی بیش از آن روزها و دقایقی که دور از هم اشک ریختیم...

آبی من؟... نگران نباش... همان خدائی که در آن غروب دلگیر من و تو را به هم بخشید، همان خدائی که لحظه لحظه های این عشق، من و تو را یاری نمود... حرمت اشک هامان را بی پاسخ نمیگذارد...

و حرف آخر اینکه...

دلتنگت هستم عزیز دل... دلتنگ خنده هائی که عمق احساس و اندیشه ام را تا ملکوت آسمان ها پرواز میداد... دلتنگم... دلتنگ نگاه هائی که میشد به سادگی در آن مرد....نگاه هائی که "من بودن" مرا به سخره میگرفت... دلتنگ چشمانی که چون در آن مینگریستم چنان غرق میشدم که دیگر کلامت را نمیشنیدم... دلتنگ دستان آسمانی ای که چون دستانم را در خود میگرفت خوشبختی دنیا از آن من بود... دلتنگ...

غریبست... غریبست... عاشقی حس غریبیست... کاش آدم ها بفهمند... که...

رازقی تو

 

پینوشت:1 به دلایلی آی دی قبلی وبلاگ رو از دست دادیم. آی دی جدید رو در قسمت پست الکترونیک گذاشتیم. دوستانی که تو ادد لیست اون آی دی بودند ما رو میبخشند. راستش آی دی ها یادمون نیست تا مجدد ادد کنیم. یاریمان نمائید تا افتخار ارتباط مجددتان را داشته باشیم.

 

پینوشت2: کمتر از یک ماه دیگر... دیدار عشقی دیگر... اما اینبار دیداری متفاوت...!!...

باز هم غروبی دیگر بی تو گذشت...

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 با تو از خاطره ها سرشارم...

باتو تا آخر شب بیدارم...

عشق من، دست تو یعنی خورشید

 گرمی دست تو را کم دارم...

 

 

  

باز غروب شد و دیوانگی دلتنگی و بیقراریت...سر به آسمان بالا میبرم... تمنایت میکنم.... و آسمان که هیچ نمیفهمد... نمیفهمد بی تو چه بر سرم می آید... اشک هایم را درک نمیکند... نمیداند من اگر میبارم از درد درون است و او که میبارد سودای برون... دلم گرفته است نازنین... غریبانه تمنایت میکنم و درمانده صورت خیسم را از آسمان برمیگردانم... تو را به من نمیدهد...

و تو که هر روز درس تازه ای از انسانیت به من میدهی... باشد که من هم روزی بسان ذره ای از تو گردم... برای چون تو بودن و لایق تو بودن راهیست بس طولانی که بیش از اینها خون دل خوردنم را میطلبد... بیش از اینها ناله و اشک شبانگاهم را میخواهد ... بیش از اینها...

 

پینوشت: روزن انتهای راهرو نوید پرواز میدهد.... زجر ثانیه هامان ابدی نخواهد شد... شاید ماهی دیگر...

"التماس دعا"...

یا علی

ممنونم...

و این چند سطر عجیب حرف دل مرا به ترانه میخواند...

 

بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی
می دونم خوب می دونی، تو تار و پود و ریشمی

تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده ی من
چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن

تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم
ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم

نمی دونم چی بگم که باورت شه جونمی...
توی این کابوس درد، رویای مهربونمی

می دونی با تو، پرم از شعر و ستاره
می دونی بی تو، لحظه حرمتی نداره
می دونی در تو، این خدا بوده
که تونسته گل عشقو بکاره

وقتی حتی پیشمی، دلم برات تنگ می شه باز
عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز

به جون خودت که بی تو از نفس هم سیر می شم
نمی دونم چی می شه بدجوری گوشه گیر می شم

ممنونم که بچه بازی هامو طاقت می کنی
هر چقدر بد می شم اما تو نجابت می کنی

هر کجای دنیا باشم با منی و در منی
نگران حال و روزم بیشتر از خود منی

 

 

پینوشت 1: ... یادته؟ دستامو تو دستات گرفته بودی اما باز هم... یادته بهت میگفتم کنارمی اما باز دلم برات تنگه!... چقدر دلم برای اون خنده هات... چشمای آسمونیت... دستای پاکت... برای ذوق کردن هات... حتی بغض کردن هات... و حتی اشک های پاکت تنگ شده...

 

پینوشت 2: هرگز اندیشه ام نبود اینگونه شیدای کسی باشم... هرگز... و اینک در این فصل شدید دلدادگی، دوریت عجیب سخت است نازنین... سخت است... الهی سخت است...

 

پینوشت ۳: عاشقی حس غریبیست ، خودت میدانی...

 

پینوشت ۴: پایان یه غروب قشنگ... یه جای بلند... یه جا که از آدما دور باشی... سوسوی چراغ های شهر... زمزمه ی اذان... صدای نفس های تو... طنین طپش های قلب من... شانه های محکم تو... دستان عرق کرده ی من...          "دیوانه وار میخواهمت... دیوانه وار..."      

رازقی تو

غربت من...

این روزها بسیار زمزمه میکنم...

گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر                                                          آری شود ولیکن به خون جگر شود

دلم گرفته است نازنین...دلم از این روزگار...از آدمها...از سایه هائی که از کنارم میگذرند و با چشمان شومشان درد را در من تزریق میکنند...حتی آنهائی که با نگاهشان مرا تحسین میکنند گرفته است...

باران به آرامی میبارد...صدای نفس های پاکت را میشنوم...عطر تن پاکت را استشمام میکنم...اما عجیب است که تو نیستی و من تو را حس میکنم...

بهترینم...غروب ها دلم عجیب میگیرد و قلبم غریبانه بهانه ات را میگیرد. کاش بودی و دستانم را در دست میگرفتی...تا همه ی تنهائی ها و بی پناهی هایم...همه ی گذشته ی پر دردم را در آغوشت از یادم میبردی...این روزها خیال آغوش "پاکت"عجیب مرا در خود میشکند...گویا آرامشگاهی جز آغوشت مرا نیست...

به خدا از دنیا جز اینکه کنارم باشی و آغوش برویم بگشائی هیچ نمیخواهم...جز اینکه در چشمان پاک تو که همان چند باری هم که نگریسته ام، گوئی بسان قایقی در تلاطم امواج گم شدم، بنگرم، هیچ نمیخواهم...

عجیب درمانده ام و عجیب تر آن است که آرامم نیست.بزرگوارانه سعی میکنی آرامم کنی...به من قول دیدار میدهی و غافلی که این قول بیقراری ام را فزون تر میکند.انگار همه ی راه های نجات از بیقراری ات مرا بیشتر بیتاب میکند...گویا هر چه سعی کنی آرامم کنی بیشتر در تو غرق میشوم...روز به روز به پنجره ی انتهای راهرو نزدیکتر میشوم...

 یا علی

 

 

پینوشت 1: برامون دعا کنید دانشگاه با مهمانیم موافقت کنه تا ترم آینده پیش عزیزم باشم. شاید هیچ کس نتونه بفهمه ما تو این یکسال و چند ماه چی کشیدیم..."که عشق آسان نمود اول...ولی افتاد مشکل ها"

 

پینوشت 2: این ترانه ی رضا صادقی،"ممنونم"،عجیب حال و افکار منو برام آهنگین میخونه. اگه فرصت کردم آپلود میکنم و میذارم رو بلاگ.اگه دوستان جائی لینکش رو برای اینکه بتونم بزارم رو وبلاگ،دارین ممنون میشم به من اطلاع بدین.

 

پینوشت۳: وقتی دلتنگت میشم دلم هوای کمیل خوندن میکنه...

یکسال پیش اینجا هم عشقت را فریاد زدم...

بسم الله العشق

میدونی که مال توئه... میدونی دستاش فقط تو دستای توئه... میدونی اونم دوسِت داره... میدونی شاید حتی حاضر باشه برات بمیره...

اما...

بازم یه حس غریب و بعض آلودی همیشه گوشه ی دلت هست...یه حس لطیف از دوست داشتنش که نمیدونی چیه... یه حسی مثل اینکه بخوای غریبانه پروانه ی شمع حضورش باشی و براش جون بدی... یا از بالای یه بلندی خودتو پرت کنی جلوی پاش...!!!!

حس میکنی همینم برات لذت بخشه...

میدونم مال منه. روح و جسمش مال خودمه. اما... بجائی رسیدم که دوست دارم براش بمیرم!

همینجوری... بی بهونه... شاید دیوونش شدم!!!

 

 

 

...

خوب یادمه اون روزا از عشقمون زمان زیادی نمیگذشت که تصمیم گرفتم عاشقانه هام رو "در یه قالبی غیر اونچه همیشه بهش ابراز میکردم" به رامینم تقدیم کنم و چند ماه بعد به عنوان هدیه ای در روز تولدش هدیه کنم. و تو همچین روزی بود که اینجا نوشتن رو آغاز کردم...

 این روزها همه چی تغییر کرده... همه چیز اوج گرفته... خیلی بیشتر از اون روزا عاشقیم... و مهمتر اینه که همه چی هنوز به همون تازگی و به همون شوره ...

تو همین آدرس از "عاشقانه های دختری از مشرق آرزوها" شروع کردم و "به عشق بیدار" رسیدم...

 وقتی به روزهای اول عشقمون فکر میکنم خدا رو به خاطر لطفی که بهم کرد شکر میکنم...

چه چیز زیباتر از آنکه آنی از آن تو شود که از آن توست...؟

فکر که میکنم به این میرسم که غیر تو هیچ کس نمیتواند گمشده ی من باشد... لیاقت قلب بزرگت را بدست خواهم آورد مهربانم...!!!

دوستت دارم

اولین دیدار

 

به قلم بهارنارنج : 

 

بسم الله العشق 

امروز ۱۶ اردیبهشت ۸۵ !! ساعت حدود ۸ صبح ... بیتابی.. دلهره ... کی خواهد آمد این آبی آرام بلند؟ با شاخه گلی سرخ به انتظار آمدنت بودم ...

... سلام "یاس رازقی من"...

یادمه لحظه اول که دیدمت خجالت کشیدم تو چشمات نگاه کنم..و این حادثه شیرین بارها برام تکرار شد...

دختری از جنس آسمان .. از آن سو می آید .. آرام قدم بر میدارد.. میداند که قلبم دیوانه وار برایش میطپد.. سلام میکند...از شوق دیدنش انگار جان میسپارم ..و از اینجا برای من تولدی دیگر است ..آغازی از عشق ...

سالگرد دیدار رویایی من با تو

رو بهت تبریک میگم عزیزم

پینوشت:بیتابتم .. چند روزه به خاطر این روز خاص شور و شوق عجیبی دارم ... تو این روز قشنگ با تمام وجودم بهت میگم ...

                                                          دوستت دارم                                

                                                                                                     رامین تو

                      .......................................................................................

 

                                                               به قلم یاس رازقی :

ناباوری بود و دلهره... تردید که آیا مرد این سفر هستم؟... آرام آرام به جلو گام برمیداشتم... طپش قلبم را میشنیدم... باورم نمیشد... من ... دخترک مغرور و تنهای قصه ها هم روزی... این منم؟!

شب بوی من زیر درخت نارونی ایستاده بود... در هیبتی موقر، متین و مردانه... دوست داشتنی... چهره ای آرام و آسمانی... سلام... و نگاه هامان که خیلی گذرا از چهره ی هم گذشت و به زمین خیره شد... و بعد... گام هامان یکی شدند... آرام و بیتاب... شانه به شانه ی هم قدم زدیم... سکوت بود و سکوت... اما غوغائی عجیب در دل هامان برپا بود... در دل، آرام آرام با امید و اطمینان یا علی گویان دل به پاکی نفس هایش دادم...

گاه می اندیشم تقدیر را که چه زیبا... کاش لیاقت عشقت را داشته باشم...

و امروز در سالگرد آن دیدار روحانی، شکر خدا گویان از اعماق قلب خسته ام به تو تقدیم میکنم نوای دل را:

 

"عاشقانه میخواهمت"

                                                                                                     رازقی تو