عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

تولد بهارنارنج (به تاریخ قمری)

 

 

ستاره های آسمون کمه بریزم رو سرت...       

 

دلیل اصلی ساخت این بلاگ ابراز گوشه ای از عشقم به بهارنارنجم بود. و تولد مردادیش رو بهونه ای برای هدیه کردن این بلاگ بهش قرار دادم. برای من یکی از قشنگ ترین روزهای زندگیم ماهگردها و سالگردهای تولد عزیزمه. که به امید خدا همونطور که تا حالا این روزها رو بهش تبریک گفتم و تا حد رهایی از اسارت فاصله هامون جشن گرفتم، از این به بعد هم...

 

و امروز یه روز قشنگ دیگه است...

 

سالگرد تولد قشنگ ترین بهونه ی من برای زندگی

(به تاریخ قمری)

 

  

 

  

بهار نارنج من... رامین من... عشق من... از صمیم قلب از خدا می خوام بهم لیاقت بده تا، تا پایان زندگیم تولد های زیباتو تبریک بگم. صمیمانه ترین تبریکاتم رو بپذیر.

خودت بهتر از هر کسی می دونی که این تبریک گفتن ها تنها گوشه ای از دریای عمیق علاقم به توئه...

و امروز در این سالگرد تولدت برای بار هزارم از اعماق قلبم خدا رو به خاطر یافتن نیمه ی گمشده ام شکر می کنم ، با همه ی وجود بهت افتخار می کنم و از اینکه عاشق توام حس غرور می کنم...

 شاید فقط خودت و خدا بتونی درک کنی که این حرفو دارم با صداقت و از اعماق قلبم به تو میزنم...

تشکر صادقانه از عشقم...

رامین من؟

خیلی... دوستت دارم... اشک تو چشامه...

مدت هاست دارم فکر می کنم که باید به نحوی و بطور خاص ازت تشکر کنم. به روش های مختلفی هم فکر کردم... اینا رو میگم تا بدونی همه ی محبت هات رو دارم ریزبینانه میبینم. و هیچی از ذهنم دور نمیره. و برای قدردانیت تا پای جون هم هستم... خودت میدونی دختر مغروری هستم و به راحتی هر کسی رو تحسین نمی کنم. خودت می دونی که با وجود اینکه این همه از احساسم برات میگم، حتی یه بار هم حاضر نشدم الکی یا برای دلخوشی تو چیزی بگم. و حاضر نشدم جز احساس و فکر واقعیم حرفی بزنم. پس امشب هم صاف و ساده... صمیمانه و عاشقانه می خوام بگم که...:

از آغاز غصه ی عشق من وتو بیش از یکسال و از زمانی که دل به تو دادم نه ماه میگذره. تو تموم این نه ماه حتی روی تو هم که عشقم بودی با سختگیری فکر می کردم. روی تک تک رفتارهات فکر کردم. از کنار هیچی نگذشتم... هیچ جا اجازه ندادم احساسم جلوتر از منطقم پیش بره. گاهی احساسم رو تو دلم حبس کردم و با منطق تو رو سنجیدم. و چیزی که همیشه برام ثابت شد و باعث غرورم شد، این بود که انسان بزرگی هستی... بسیار فهمیده، با شعور و با شخصیت...

ممنونم که همیشه همراهمی. و ممنون که همیشه به فکرم هستی و ممنون که...

همیشه حواسم به همه چیز بوده. دارم میبینم که برام داری از خیلی چیزا مایه میذاری. دارم می بینم که چه سختی هایی رو داری متحمل میشی. "دارم میبینم که حس مسئولیتت چقدر بالاست." من درک می کنم که هر قدمی که تو ارتباطتمون برام برمیداری چقدر برات مشکله. از دیدارهامون تا تلفن هامون. و از شرایط سخت خونواده ی من تا بدی های خودم... دارم میبینم که مسئولانه و فداکارانه و البته هوشیارانه عمل می کنی. روی همه ی اینا دقیق شدم. هر چند می دونم شرایط، تو رو در تنگنا قرار داده اما دارم میبینم که فداکارانه اجازه نمیدی غصه رو قلبم بشینه یا احساس تنهایی کنم. اینا رو همه میبینم...

علی رغم اینکه میبینم تو اجتماع پسر مغروری هستی، دارم میبنم که منو از همه دنیا جدا می کنی. برای حرف هام ارزش قائلی... به خواسته هام بها میدی... به احساسم توجه می کنی... سنگ صبورم هستی... و همه ی اینها باعث شده که ارزشت روز بروز برام بالاتر بره...

بهت افتخار می کنم و از اینکه عاشق توام حس غرور می کنم...

خودت هم می دونی که عشق ما هرگز از یه نگاه یا از عوامل سست شروع نشد... پس اگه حس غرور می کنم، به نظر خودم غرور ارزشمندیه که حاضر نیستم با همه دنیا عوضش کنم. و شخصیت یافتن من یعنی این. "از شخصیت تو شخصیت میگیرم."

تا حالا سعی کردم همه جا و به هر شکلی همراهت باشم. نمی دونم چقدر موفق بودم اما از این لحظه هم بیش از پیش پشتت هستم. خستگی هات رو میبینم... اینکه خیلی بالاتر از سنت هستی. تلاشت برای آینده هامون رو میبینم و برام قابل تحسینه. هر روز برام بالاتر رفتی. روز به روز بیشتر از داشتنت حس غرور کردم... همیشه و هر لحظه کنارت هستم. شاید باور نکنی اونقدر سعی می کنم تو غیابت هم همراهت باشم که وقت انجام هر کاری حضورت رو کنارم حس می کنم و به عکس العمل ها و نظراتت فکر می کنم. و حتی شاید باور نکنی اگه بگم اونقدر با وجود اینکه پیشم نیستی، باهات حس همراهی می کنم که مثلا وقتی از سر کار میای یا شب هایی که درس می خونی، جز به جز همراهت هستم

خودت خوب میدونی که یه دختر و حداقل من موجود شکننده ایه و همیشه احتیاج به تکیه گاهی محکم داره. نیروی عشق مقدس تو و مجموعه ی توانائیها و خوبیهات باعث شده که احساس پشت گرمی کنم و سختی های این راه رو با تکیه به تو تحمل کنم. ایمان دارم که همیشه تو زندگی پناه و ارامشگاهم خواهی بود...

شاید اگه تا صبح ازت بنویسم کم باشه...

امشب خدا رو بخاطر داشتنت شکر کردم و ازش خواستم علاوه بر اینکه بهم لیاقت تو رو بده، تو رو تا ابد برام همین رامین امروز نگه داره...

                                                                    رازقی تو

دلتنگ و درمانده...

و قطره اشک هایی که بارید و دلی که نالید و نگاهی که در ناامیدی به روی هم بسته شد...

و قلبی که طپید و در سکوت دیوارها فریاد برآورد: "دلتنگم..."

و این درمانده ترین لحظه های زندگی من است...

دلتنگ میشوم... قلبم به درد می آید... بغض هایم بهانه میگیرند و اشک هایم را فدا می کنند... طپش های قلبم را نمی توانم مهار کنم... در سکوت و تنهایی خود به یادش، ذره ذره آب میشوم ... بی صدا میشکنم...

تنهایی و بی قراری ام را با تصور آغوش گرمش پر می کنم... گونه های خیسم را بر گونه هایش می کشم... دستانش را محکم در دست میگیرم... مبادا از من جدا شود... برایش از غصه ی دوری و دلتنگی اش می گویم... و او با آن نگاه گیرایش عاشقانه در چشمانم مینگرد... ذوب می شوم... در نگاهش میمیرم... میمیرم... بیقرار میشوم... دلم برای بوسیدن چشمانش پر میکشد.... برای لحظه ای به یاد می آورم که پیشم نیست... لحظه ای غرق فکر می شوم... با دلتنگی اش چه کنم؟ جانمازش را به یاد می آورم... جانمازی که چنان عجیب بوی او را می دهد که با وجود آنکه روزهاست پیش من است، انگار هر روز بر آن نماز می خواند... آن را بر صورتم می نهم... بو می کنم... بو می کنم و دلم را دیوانه می کنم... به اوج میرسم و اشک هایم جاری میشود... چشمانم را باز می کنم و جانماز را از صورتم برمیدارم... آیا میرسد روزی که از جای جای زندگی ام بوی او را حس کنم؟... اشک ها امانم نمی دهند... و بیچاره دلم که میترسد دیوانه شده باشد!... با خیال بچه گانه ای فوری جانماز را تا میزنم. نکند بویش تمام شود. این همه آن را می بویم، نکند بوی مرا بگیرد و دیگر بوی دلدارم را ندهد... و باز هم قلبم کودکانه بهانه میگیرد... "من بهارنارنجم را می خواهم"... و اشک هایی که نشان از بزرگ شدنم دارد... نشان از عاشق شدنم... و کسی که انگار به کودک قلبم قول دیدار می دهد...

تار و پود وجودم در هم کشیده میشود و قلب بیچاره ام تسلیم فاصله ها میشود...

و باز هم درماندگی و من که مظلومانه زانوانم را در شکم جمع می کنم . با هر دست بازوی دست دیگر را محکم میگیرم. سر در در گریبان فرو می کنم و چشمانم را بر هم مینهم تا بلکه خواب قلب پر طپشم را آرام کند...

الهی عجیب دلتنگم... دریاب...

 

 

مرور زیبائی ها...

                         

 

غروب 18 آبان ماه 1384

یک غروب دلگیر پائیزی و دو دل غریب... یک غربت و دو دل... یک لحظه و دو سرنوشت...

 

غروب 18 آبان ماه 1385

دو مسافر و یک سفر... دو دل و یک عشق... دو جفت چشم و یک نگاه... دو پرنده و یک پرواز...

 

 

بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است...

 

صدای شکستن فاصله ها

ناباوری... بی قراری... نگاه... اشک... عطر رازقی... هوای آزادی... بوی عشق... تنفس صبح...

 

دیوانگی فاصله ها

دیداری که در حرارت، طپش، بیقراری و پاکی برگ دیگری بر دفتر عشق نهاد...

 

باز هم فاصله ها

اشک... نگاه... درماندگی... هق هق... عشق... بیقراری... درد...درد... درد

 

 

"رامین" من دوستت دارم

 

 

  

دیدار عشق...

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...

 

دو روز دیگه یه انتظار طولانی تموم میشه... اینکه 5 ماه عشقت رو نبینی کار آسونی نیست... تو این مدت طولانی دوری خیلی چیزها در مورد عشقمون بهمون ثابت شد... مشکلات خیلی زیاد و نفس گیر بود اما تا زمانی که "ما" هستیم هیچ مشکلی نمی تونه یه عشق واقعی رو از هم بپاشه...

این روزا شهری که اونجا دانشگاه میرفتم و همیشه تلخ ترین خاطره هام رو از اونجا داشتم شده شهر خاطره های قشنگ من!...

آشنائیمون از اون شهر و اون دانشگاه شروع شد... توی روزهای تنهاییم شد سنگ صبور و همدردم... بین شعرهام مورد علاقه ترین غزلم رو اولین بار تو اون غربت و غروب دلگیر برای اون خوندم... وقتی شب عید اشک ریختم و از خدا خواستم تو این سال گمشدم رو بهم بده فکرش رو هم نمیکردم که مسافر من خیلی وقته از راه رسیده... کاش زودتر پیداش کرده بودم... اون موقع حتی فکر هم نمیکردم که یه عشق آسمونی داره پا میگیره... الان که فکر می کنم میبینم دست تقدیر چه زیبا همه ی خاطره های خاص اون روزهام رو به اون ختم میکرد...

از اینکه امروز تو رو دارم افتخار می کنم بهار نارنج من... بارالها شکر...

 از بعد عشقمون دو بار همدیگه رو دیدیم و هر دو بار اونجا بوده ... و پس فردا دیدار سوممون اتفاق میفته...

پس فردا بهار نارنجم رو بعد 5 ماه میبینم...

آه... چه شب هایی که از دلتنگی ، نگرانی و بی قراریش اشک ریختم...

 

بی صدا به پات شکستم                دل به چشمای تو بستم...

این روزها به یاد بهارنارنجم زیاد زمزمه میکنم...

برنده مائیم!!!

                                                        

دستان عاشقم را بر چشمانت میگذارم و اجازه نمی دهم چشمانت بارانی شوند... شانه های خسته ام را تکیه گاه غصه هایت می کنم و اجازه نمی دهم دستان بی انصاف روزگار قلب عاشقت را بیازارند. قلب پاکت گوی زندگی من است... آرام و آهسته میبوسمت تا خیسی چشمانم به تو تلنگر زنند که چقدر "دوستت دارم" بهار نارنج من... تا ابد برایت خواهم ماند... رازقی تو.

 

 

دل من یه دنیا درده

        دل تو یه دنیا امید

             تو بیا و مرهمم باش

                  توی سرما مثل خورشید

 

اگه تلخیم،اگه شیرین

        اگه خندون،اگه غمگین

                  اگه یه ماهی تنها

                         تو حبابیم، تو بلورا

 

              پا رو غصه ها میذاریم

              واسه بودن همو داریم

 

دل من دریای عشقه

      دل تو یه دریای دیگه

             دریا ها رو پشت سر میذاریم

                    تا ببینیم که عشق چی میگه

 

 

پینوشت: بازی تقدیر ما رو از هم دورتر کرد، غافل از اینکه بازی عشق قلب هامون رو به هم نزدیکتر کرد...

             برنده ی بازی قلب های عاشق ماست...!

 

برای تو

yas razeghie man

دیشب چون همه شب صدایش را گوش میدادم . باری دیگرفهمیدم که چقدر او را دوست میدارم . بغضی سنگین گلویم را می فشرد . دستانم را  بر چشمانم نهادم ... چشم هایم تر شده بود ...

و من تو را امشب صدا میزنم ... کجایی رازقی من ؟ کجا ؟هر شب صدایی است که آرام مرا می خواند ... رامین من ؟

الهی درد تو به جانم ... رامین تو عجیب دلتنگ توست ... کجایی ... الهی سخت است ... سخت

عزیز دلم ... من به ابد عاشقانه هایم را به توتقدیم خواهم کرد

بهار نارنج تو (رامین) 

26/1/85                                                     

                                                                   بسم الله العشق

سلام ...

گرم و صمیمی عرض ارادت بنده رو بپذیرید . رامین هستم . مدت ها بود که تو جمع شما دوستان گرامی نبودیم اما دلمون پیش شما بچه های مهربون بود . من و عزیزم رو واقعا شرمنده محبت های خودتون میکنید . از همتون تشکر میکنم ... راستش همانطور که رازقی من به شما دوستان خبر داده مدت زیادی درگیریه سری مشکلاتی بودیم . تو این مدت یاس رازقی من ، واقعا همدم و مونس من بود ( قربون اسم قشنگش) و مثل همیشه شرمنده بزرگواریهاش شدم که حالا بعدا واستون تعریف میکنم ...

خب ... بسم الله گفتم که یه شروع آتشین دیگه رو با هم داشته باشیم ...

رازقی من ؟ گوش میکنی  ... با تمام احساسم ... تقدیم به تو

یادته شب ها تا نیمه شب که واست درد ودل میکردم جقدر زمزمه کردم برات ... به چشمام نگاه کن

آره عزیزم ... آره بازم خیسه ...

 

       ای کوه پرغرور من      سنگ صبور تو منم        ای لحظه سازعاشقی

 

                                     عاشق با تو بودنم

 

     روشنترین ستاره ام    میخواهمت می خواهمت      تو ماندگاری در دلم

             

              میدانمت میدانمت       ای همه وجود من      نبود تو نبود من

 

اعتراف صادقانه... بالاخره به تعریف عشق رسیدم...

میبخشید اگه این پست طولانیه... قسمت اول که در واقع خلاصه ای بر قسمت دومه رو برای اون عزیزانی نوشتم که فرصت مطالعه ی مطلب طولانی دوم رو ندارن. و قسمت دوم  حرف های دلمه...صادقانه برای اونائی که شاید بخوان تجربه ی منو بدونن... عشق حقیقی... و برای اونکه باهاش این نوع عشق رو شناختم... رامین...

خیلی دوست دارم نظر شما رو هم بدونم...

 

او لطیف بود

رازهای عشق را او برایم گشود

همه ی آدم ها ، خاطره یِ نخستین عشق خود را ، برای همیشه ، در دفتر دل ثبت میکنند

 خاطره ای که لرزه بر بنیاد روحِ آدمی می اندازد و همه ی تلخ های زندگی را شیرین میکند

هر مرد جوانی ، سلمایی دارد  

سلمایی که با بهار زندگی می آید

لحظه های تنهایی و دلتنگیِ روح را از شادمانی سرشار میسازد

 و سکوت شب ها را از نغمه و موسیقی می آکند

آن روزها ، در دریای افکارِ خویش غوطه میخوردم

دوست داشتم معنای زندگی را بفهمم

همه ی کتاب ها را زیر و رو میکردم

ناگهان ، عشق آمد و در گوشم نجوا کرد

سلمای من خورشیدی تابناک بود

در برابرم ایستاد

همچون ستونی از نور و نوازش

زندگیم خالیِ خالیِ بود

همچون زندگیِ آدم در بهشت

سلما ، حواّی دلِ من بود

او دلم را با رازها و شگفتی ها لبریز کرد

و معنای زندگی را به من فهماند...

حوّا ، آدم را وسوسه کرد و از بهشت بیرون کرد

اما سلما ، مهربان و صمیمی ، دستم را گرفت

و مرا به باغ سبز عشق و عرفان برد

دچار شدم : دچار عشق

اما مرا نیز از بهشت بیرون کردند

من از سیب ممنوع باغ بهشت نخورده بودم که از بهشت

بیرونم کردند ... !!!!!

 

جبران خلیل جبران

 

 

یه موقعی بود که حاضر نبودم حتی تو چشای یه پسر نگاه کنم... نکنه فکر کنه... به شدت به غرورم پایبندی نشون میدادم... پسرای زیادی دور و برم بودن. اما همیشه خیلی ساده از اونها و احساسشون میگذشتم. همه با توجه به روحیه ی لطیف و طبع شعرم فکر می کردن حتما یکیو دارم که اینطور راحت از همه میگذرم.

یه وبلاگ هم داشتم که توش از عشق می نوشتم. یعنی شعرهام رو مینوشتم. اونجا هم همه فکر می کردن من یکیو دارم...

وقتی به بلاگ های دیگه ای برخورد میکردم که توش دو نفر در کنار هم از عشق میگفتن درک نمی کردم! فکر میکردم بیشتر جنبه ی تظاهر داره... وقتی یه نفر با سوز و درد از عشق گمشده اش یا فراق یارش میگفت درک نمی کردم. همیشه با خودم فکر می کردم اینا تلقینه... اما به تقدس عشق ایمان داشتم...

به تقدس عشق ایمان داشتم و می دونستم که خیلی فراتر از این کلام هاست و فکر می کردم که آخرشم!!! و عشق حقیقی رو خوب میشناسم...

اما یه چیزائی برام قابل درک نبود. اینکه حاضر باشی برای یه نفر بمیری. اینکه حاضر بشی برای رسیدن از همه چیز بگذری رو حماقت می دونستم!!!!! یه جور تضاد توی افکارم در مورد عشق بود! انگار هنوز عشق رو نمیشناختم...

تا اینکه تقدیر بزرگترین حادثه ی زیبای زندگیم رو رقم زد... اون امده بود اما من هنوز غرق در همون سرکشی های خودم بودم... تصمیم نداشتم به این سادگی ها دل ببندم!... به لیاقتش اطمینان کامل داشتم... برا همین هم تصمیم گرفتم هر چند هنوز عاشق نبودم اما برا اولین بار تو زندگی در موردش فکر کنم... حس می کردم با آدم خاصی طرفم. و واقعا هم همینطور بود...

این روزا که بعد گذشت تقریبا 5 ماه و نیم دارم به اون روزا نگاه می کنم میبینم اون فقط یه فرشته از جانب خدا بود... یه فرشته که توی غفلت من اومد و زیباترین بیداری رو به من هدیه کرد... کم کم زمان سپری میشد و من روز به روز به لیاقت این فرشته ی آسمونی پی بردم... بالاخره تردید ها که بیشتر از همه خودم رو عذاب میداد کنار رفت و ...

"با شناخت عاشق شدم..."

واونقدر به لیاقت اون و تقدس عشق اعتقاد دارم که حس می کنم هنوز اونقدر که شایسته ی اون و عشق هست عاشقش نیستم. ساعت ها میشینم با خودم فکر می کنم... روی عشقم هم با منطق فکر می کنم... می خوام هر چی که بهش می گم با ایمان کامل بگم... آیا وقتی میگم برات میمیرم واقعا همین طور هست؟ هرگز حاضر نشدم بدون اطمینان کامل از قلبم بهش بگم "دوست دارم"..."برات میمیرم" و ... در مورد هویت هر احساسم مدت ها با خودم کلنجار میرفتم... و البته اعتراف می کنم که این برام خیلی عذاب آور بود. گاهی اونقدر از دست خودم عصبانی میشدم که دلم می خواست این افکار رو که گاهی وقتی بطور سربسته از دوستام که تجربه ی مثلا عشق رو داشتند سوال می کردم، باعث تعجبشون میشد، رو کنار بذارم. با خودم میگفتم چرا من منطق رو درگیر عشق می کنم... چرا من نباید دل به دریا بزنم و از عشق لذت ببرم... اما امروز می فهمم اگه می خواستم اون راه رو پیش ببرم هرگز عشق نبود ... اون هوسه...

 وقتی فهمیدم اونم طرز فکر منو داره خیلی خوشحال شدم...

میشه گفت شاید چون اون زودتر از من عاشق شد، یه کم ازم جلوتر بود... اما به امید خدا می خوام از اون سبقت بگیرم... شاید جلو بودنش هم به نفع من شد. اون خیلی بزرگ بود . خیلی چیزا رو ازش یاد گرفتم. به معنای تمام با اون کامل شدم... حتی با اون فهمیدم میشه با عشق غرورت رو افزایش بدی...

من مفاهیم عشق رو با اون شناختم...

- مفهوم "نگرانی ها و اضطراب ها"... "آرامش واقعی" اونقدر آروم که دلت میخواد سبکبال خودت رو رها کنی و به خواب بری... مفهوم " بیتابی"،"بی قراری"، "دلتنگی"

- مفهوم "ایثار" رو... اینکه به خاطر غصه ی اون خودتو فراموش کنی... من این روزا به قدری درگیر و نگران مشکل اون هستم که کنکور کارشناسی خودم رو یادم رفته!!! البته حل مشکل اون تضمین رسیدنمونه و اگه حل نشه... اولین و آخرین عشق من تا ابد درونم مسکوت خواهد موند... من حتی حرم امام رضا رفتم و برای اون و رسیدنمون دعا کردم، اما کنکور خودم رو "یادم رفت"!!!!!!!!! در حالیکه قبولیم توی کارشناسی ناپیوسته و مهندس کامپیوتر شدن بزرگترین آررزوی اجتماعیم  از دوران کودکی بود...

- مفهوم "عشق رو با تو شناختم" من که فکر می کردم عشق رو خوب میشناسم و با وجود عاشق نبودن  تو شعرهام چنان از عشق صحبت می کردم که همه فکر می کردن به معنای تمام عاشقم تازه با اومدن اون فهمیدم که هیچی از عشق نمی دونم... من حتی این روزا ساده نمی تونم شعر بگم... اولش فکر می کردم این استعدادم برای مدتی مسکوت شده... اما حالا دارم می فهمم واقعا نمی تونم در قالب جملات عشق رو توصیف کنم. هر چی قلم رو کاغذ میبرم و می نویسم حس می کنم بی ارزشه. حس می کنم نمی تونم احساس حقیقی عشق واقعی رو تو شعر بیارم... واقعا نمی تونم! هنوز هم شعر مینوسیم. هنوز هم دیگران از شعرهام تعریف می کنند اما خدا شاهده که به هیچ عنوان از شعرهام راضی نیستم. واقعا فرهنگ واژگان و اصطلاحات آدمی محدوده!...

-  "مفهوم اینکه میشه از یه نفر به خاطر خودش گذشت"... خیلی فکر کردم دیدم اگه بدونم خوشبختی اون در چیزی غیر از وصال منه، حاضرم تا آخر عمر در خودم بسوزم و سرمایه ی زندگیم رو در خودم محبوس کنم اما به اون لطمه ای نزنم... اگه قبل از اون این جمله ها رو جائی می دیدم امکان نداشت بتونم باور کنم...  یادمه قبلا اصلا این جملات رو درک نمیکردم... به هیچ عنوان نمیفهمیدم...اما الان با همه ی وجود این حالت ها رو تصور کردم و قبول دارم...

_ _ مفهوم" اشک ریختن" ... خیلی وقت ها شده که دارم باهاش صحبت می کنم یا براش رو دفترم می نویسم اما یه دفعه از روی اشک هایی که رو صفحات دفترم ریخته می فهمم که دارم گریه می کنم... من قبلا اینطوری نبودم... تنها برای مشکلات خیلی خاص گریه می کردم... و جالبه که حالا از وقتی با اون هستم هنوز برای مشکلات خودم که از دید دیگران بعضی هاشون خیلی بزرگن اصلا اشک نمیریزم!

_ مفهوم اینکه " وقتی یه نفر رو دوست داشته باشی ناخوداگاه خونوادش و علاقه های اون هم برات عزیز میشن"... هر چیزی که رو که بدونم بی توجهی من تو دل اون غم مینشونه به شدت بهش پایبندی نشون میدم...

آخه من از خودم تعجب می کنم اون غرور من کجا و... من در مقابل اون این چیزا رو به هیچ عنوان شکستن غرورم نمی دونم... بلکه میبینم که برام غرور آفرینه...

_ همیشه تو عشق به دنبال اوج بودم. دقیقا اعتقاد خود اون. و حالا هر روزی که پیش میره بیش از پیش بهش احساس علاقه می کنم ( رو این هم خیلی فکر کردم تا مطمئن شدم که این ازدیاد علاقه ی واقعیه و عادت نیست) و جالبه که من باز هم حس می کنم این کمه!!!! افق ها و مرز هایی که اون در مورد اوج عشق برام ترسیم کرده خیلی بالاتر از اون چیزیه که خودم قبلا در مورد عشق می دونستم... این روزا دیگه می فهمم که از بی نهایت هم بی نهایت تری هست. واقعا مرزی نیست. من هنوز هم از میزان علاقم به اون راضی نیستم باید خیلی بیشتر از این باشه... و می دونم که با درایت و لیاقت اون بیشتر از این هم اوج میگیره. هر روزی که میگذره بیش از قبل حس می کنم دلبستش می شم... یه سیر تصاعدی! بعضی وقت ها حس می کنم ممکنه یه روز برسه که ظرفیت روح و فکرم کم بشه. شاید بخندید! اما فکر می کنم من باید اون 99% باقی مونده از سلول های مغزم رو که انیشتین هم نتونست بکار ببره برای عشق اون اشغال کنم... شاید باز هم کم بیاد!!!!

همه فکر می کنن که اوج یعنی اینکه براش حاضر باشی بمیری. اما من مطمئنم که از این هم بالاتری هست. بعضی وقتا با خودم فکر می کنم شاید من چون یه انسانم یه پله از فهمم کمتره. هنوز پله های دیگری از این اوج هستند. نهایتی نیست...

_ مفهوم این مصرع شعر:" عشق یعنی سجده ها با چشم تر" ... من یادم نمیاد با این بغض و اشکی که الان دارم وقت دعا برای اون تجربه می کنم قبلا برای مشکلات خودم اشک ریخته باشم. خودش هم می دونه من همیشه با وجود اینکه از هیچ نظر کمبودی نداشتم اما همیشه آدم تنهایی بودم . تو مشکلات هم تنها خودم بودم و خدای خودم. دوران دانشگام برای من سخت ترین سال های زندگیم بودن. مشکلاتی پیش اومد که غصه ی اونها... اما یادم نمیاد هرگز براشون وقت دعا اینطور اشک ریخته باشم. من قبلا خیلی کم توسل می خوندم. اما الان خیلی زیاد و بعضی اوقات هر شب می خونم. من قبلا هرگز وقت توسل خوندن اشک نریخته بودم اما الان...

_ مفهوم "عشق حقیقی در وصال خداست" ... مفهوم"عشق و عرفان"... از وقتی در کنار اون هستم "به خدا خیلی نزدیکتر شدم"... قبلا اصلا درک نمی کردم وصال خدا چه جوری و چه ربطی به عشق داره...

 

هنوز خیلی حرفا دارم ...من خیلی مفاهیم دیگه رو در کنار اون درک کردم... من عشق واقعی رو با اون شناختم . پس حتما همه ی مفاهیم عشق واقعی رو با اون درک کردم ...

 

خوشحالم که با وجود آزادی کامل و به دور بودن از تعصب سعی کردم یه عمر سرمایه ی نجابتم رو  تو این جامعه واقعا به سختی حفظ کنم. چون امروز دارم میبینم می تونم اون رو به کسی تقدیم کنم که ارزشش رو داره..

از خدا می خوام که بهم لیاقت وصال اون و سپس خودش رو بده... این روزا خیلی دلگیرم... مشکلی برامون پیش اومده که رسیدنمون رو به شدت به مخاطره انداخته... کاش حالا که خدا نعمت عشق حقیقی رو بهم داده، کاری نکنه که بخوام تاابد در خودم بسوزم و اون رو محبوس کنم... شاید داره امتحانمون می کنه... التماس دعا...

 

 

پینوشت: به امید خدا آپ بعدی رو زمانی انجام میدم که مشکلمون حل بشه. امیدوارم نتیجه مثبت باشه و از اون به بعد یه تغییراتی تو بلاگ میدیم و با هم ادامه میدیم...

 

 

تقدیم به آنکه همه زندگیم از آن اوست...

بسم الله العشق

بالاخره روزی که چند ماهه منتظر رسیدنش هستم فرا رسید... تا امروز من توی بلاگم برای رامین می نوشتم اما اون اطلاع نداشت. می خواستم این بلاگ رو برای روز تولدش بهش هدیه کنم. و بالاخره امروز که یه مناسبت قشنگ و بجای دیگه، یعنی میلاد امام علی(ع) هست، تولد رامین منم هست... از همه ی دوستانی که تو این مدت با کامنت های پرمهرشون همراهم بودن ممنونم. امروز دیگه کامنت هاتون رو رامینم می خونه... 

 

                        

 

زیباترین و با شکوه ترین بهار زندگیم را "تو" به من هدیه کردی...ایمان، شادی و سبکبالیم را مدیون تو هستم رامین من.. و اینک در تابستان و مردادی هستم که خدا در آن تو را به زمین هدیه کرد، تا چند سالگذر پس از آن، در بهاری زیبا میزبان قلب من شوی...

تقدیم به او که در خزان زده ترین بهار زندگیم از مشرق آرزو ها آمد و قلب زمستانی ام را با گرمای مردادی عشقش ابدیتی زیبا بخشید. تقدیم به حضور ناپدیدی که درد ثانیه های بی او بودن را تنها به عشق وصالش تحمل می کنم... تقدیم به اویی که در اوج تنهایی هایم آمد... مرا به اوج و سپس به خدا رساند.. با او ... جنون هر ثانیه را... تلاطم لحظه ها را... عطش داشتنش را... عشق را... و ایمان را شناختم. اسیر زیباترین آزادی شدم و برآنم تا لیاقت این مقدس ترین موهبت را از خدا بخواهم تا برایش ابدیتی از زیباترین احساس بسازم...

اعتراف می کنم... آری بی هیچ هراسی اعتراف می کنم... چرا که "بنده ی عشقم و از هر دو جهان آْزادم"... اعتراف می کنم که عاشقم... و شادم...گرچه دوریش زجر ثانیه به ثانیه ی لحظه هایم است... و فریاد میزنم که دیگر از زندگی هیچ نمی خواهم جز او... مرگ من آن روز خواهد بود که بخواهم لحظه ای را بدون او سپری کنم...

 

تقدیم به رامین عزیزم... مردادی ترین عشق دنیا

ببخش رامینم... ببخش اگر نتوانستم از پس این فاصله ها آنگونه که شایسته ی تو بود و در سر داشتم این زیباترین روز زندگی تو و خودم را بزرگ دارم...

الهی که تابستان آینده شور این زیباترین روز و حرارت زیباترین عشق را در آغوش گرمت تجربه کنم...

مرداد در میان فصل های سال نماد عشق است و برای من رامین مردادی نماد پرشورترین عشق... عشقی حقیقی که از خدا هدیه گرفتیم و به سویش ره خواهیم پوئید... خواهم ماند برایت... پر شور و عاشق... تا ابد... و مرگ من آن دم است که بدانم باید لحظه ای را بی تو سر کنم... بی تو هرگز...

                       

تولدتو از صمیم قلب تبریک می گم عزیزم. امیدوارم که سال های سال برای من سالم و تندرست بمونی. مثل همین امروز جوون و پر شور. مثل همین امروز پاک و بزرگ.

این وبلاگ که میبینی تنها نشونه ای برای اینه که بهت ثابت کنم چقدر برام مهمی و از مدت ها قبل به فکر روز قشنگ تولدت بودم. می دونم که در مقابل عظمت روح تو خیلی کوچیکه اما این بلاگ و اون هدیه هایی دیگه ای که برات فرستادم تنها برای این هستن که بهت بگم...

رامین عزیزم، مقیم ترین پرنده ی قلبم... تولدت مبارک... دوستت دارم...

می خوام همینجا از همه ی دوستانی که تو مدتی که اینجا می نوشتم،  با نظراتشون بهم دلگرمی می دادن صمیمانه تشکر کنم... دوستان خوبی چون: فهیمه ی نازنین، بهترین دوستم توی نت... سینای گرامی... نیلوفر عزیز... مهران مهربون... و کلیه ی دوستانی که تو این مدت بهم سر زدن و به نوعی با نظراتشون منو دلگرم کردن و تنهام نذاشتن.

برای همه ی شما خوبان و سایر عزیزانی که به بلاگم سر زدن، از صمیم قلب بهترین آرزوها رو از درگاه خدا دارم.

و اما باز رامین عزیزم... نمی دونم چی بگم... بغض سنگینی گلومو گرفته... خیلی حسرت خوردم که چرا تو این روز کنار هم نیستیم... بخصوص که امسال تو توی روز تولدت تنهای تنها هستی و بابا و مامان و خونواده ی عزیزت سفر هستن... کاش خودم کنارت بودم... بی تو خیلی دلگیرم رامینم... دلم می خواست خودم برات تولد می گرفتم ... خودم برات کیک سفارش میدادم... کادوهام رو با دست خودم به دستای پاکت هدیه می کردم و می بوسیدمت... افسوس...

           

                                                         

راستی یه چیز دیگه بگم؟...

امروز یه مناسبت دیگه هم داره. نه؟... ولادت امام علی(ع) و روز...

چیزه...چیز... رامین؟... رامینم؟... روز مرد رو هم بهت تبریک می گم عزیزم... یادت که هست نازنینم؟ من و تو یا علی گفتیم و آغاز کردیم...

رامین من؟ دلم می خواد در ادامه ی همین آپ تو هم با رنگ سبز، رنگ مردادی ترین فصل زندگی من، یه چیزی بنویسی.

 

                         ... شیپوری های باغچه تان که دوباره شکوفه دهند ... من پیش تو خواهم بود ...

          ممنونم عزیزم ... فقط شرمندتم ... شرمنده ... صورت ماه و آسمونیت رو میبوسم ... یادت باشه که ...

                                                                    دوستت دارم

                                                                       یا علی

 

حجمی سنگین از عشق...

            

 

باز هم نیمه شب است...

نیمه شب است و بار دیگر هجومی از دلتنگی... و اشک هایی که خود نیز حیرانند... دلم برایت تنگ است... هر شب در قربانگاه چشمانم هزاران قطره ی اشک به جرم با تو نبودن، راهی کویر داغ گونه هایم می شوند... خواب به چشمانم نمی آید... هوا بارانی نیست اما نمی دانم چرا گونه هایم خیس است... دلم تنگ است...دلم تنگ است...دلم تنگ است...

روزها میگذرند... ساعت ها... دقایق... ثانیه ها... پس در کدام ساعت بیقراری هایم خواهی آمد؟... بگو در کدام آسمان زندگیم طلوع خواهی کرد تا حتی به قیمت شهاب شدن، نوری در مقابل راهت باشم... بگو در کدامین صبح باران خورده ی زندگیم خواهی آمد تا سپیده دم زندگی ام را به نام آن روز بر جریده ی قلبم ثبت کنم... بگو رامینم... بگو که در کدامین ثانیه ی هستیم برکالبد روحم خواهی دمید تا زنده شوم...

دفترخاطراتم را که میگشایم بر هر سطرش اشک میریزم... و دفتر آینده ها را که میگشایم بر هر سطرش اشک... براستی روزی خواهد آمد که خود این اشک ها را از گونه هایم پاک کنی؟...

حیرانم...سرگردان...  این روزها بغضی سنگین عجیب مقیم حنجره ام شده است... درد است که قلبم را میفشارد...

و حجمی سنگین از عشق...

 

پینوشت: تا تولد رامینم ۵ روز دیگه مونده...