عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عشق بیدار

آنجا که من از عشقی زمینی به آسمان ها رسیدم...

عروس - (خصوصی شد)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دورم از تو

نمیدانم کجای شرع و منطق دنیا میپذیرد که من و تو بسم الله: همسر یکدیگر باشیم  اما ما را از هم دور کنند؟... 

دلم برای خودم میسوزد... برای تو... برای پرنده ی بیقرار عشق که اینچنین درون سینه ی من و تو پرپر میزند. 

آن روزها هزار کیلومتر از تو دور بودم و با فواصل طولانی میدیدمت اما از دلتنگی ات هر شب گله می کردم... اما حالا تنها یک کوچه با تو فاصله دارم و هر روز میبینمت اما از دلتنگی ات هر شب می میرم... می میرم... 

اشک های یکدیگر را پاک کردیم. دست در دست هم خندیدیم. کلاغ ها انگشت هایشان را در گوش پارک کردند. اما پارک صدای خنده هامان را شنید. دیوانه شد! با همه ی آدم هایش. من و تو دست در دست یکدیگر دوان دوان به سمت در خروجی پارک رفتیم و خندیدیم و به دنیا پشت کردیم... 

دیوانه شو دنیا. دیوانه شو. بمیر. بکوب. ببار. ما هنوز عاشقیم... بیشتر از آن روزهای اول.

غربت

شب ها که با گریه میخوابم، خدا میان خوابم زمزمه میکند:... غصه نخور کودک من... من همه چیز را میبینم... و بعد... وقتی بین خواب و بیداری نوازش های تو را حس میکنم میفهمم خدا... واقعا همه چیز را می بیند... 

نمیدانم حکایت دردهای من و تو کی تمام میشود... نمیدانم زمین و مترسک هایش کی دست از سر من و تو بر میدارند... اما این را خوب میدانم که آنچه بین من و تو هست فراتر از تمام این زجرهاست... آنچه بین من و تو هست آنقدر محکم است که حتی فکر رها شدن از شرایطی که بخاطر یکدیگر در آن اسیریم به ذهنمان خطور نمی کند... 

ما همچنان ایستاده ایم. محکم و پرامید. صبور و مقاوم.  

صدای دعا در اداره پیچیده است... دلم پر میکشد برای خدا خدا کردن... برای دردودل کردن با او... میروم برای خدا از غربت این روزهایم بگویم... 

من و تو

چه کسی باور کرد 

من و تو تنهاییم 

من و تو هم‌نفس سبزترین روز جهان 

من و تو همسفر فرداییم 

دل ما چشمه‌ی جوشان وفاست 

من و تو روشنی خورشیدیم... 

 

طوفان همچنان می وزد. شلاق های موانع هر دم بر تن خسته شان ضربه میزند... مترسک ها می خندند... کلاغ ها جیغ میکشند... چشم های دخترک گریان است. پسرک دست هایش را محکم گرفته است. گوشه ای کز کرده اند. این طوفان ماندنی نیست وقتی ما هنوز عاشقیم... 

 

- با کینه در چشم هایت نگاه کرد و گفت: آنقدر عاشقی که خبر نداری اطرافت چه میگذرد... سکوت کردی و مرا در آغوش فشردی و گفتی: میخواهم همیشه بی خبر باشم...

پاسخ به یک سوال

اومده بودم اینجا از حسی بنویسم که برام خیلی عجیبه. "آغوش تو". از بچه شدن من. از اینکه واقعا... حقیقتا... بدون داشتن آغوش تو نمیتونم... کلا اومده بودم از این بنویسم که این روزا دارم تازه عشق رو حس میکنم! یعنی انگار تازه دارم یه حس های عجیبی حس میکنم که خیلی عمیق تر و بالاتر از عشقه...

 اما وقتی کامنت خصوصی یه عزیزی رو دیدم تصمیم گرفتم به سوالش جواب بدم. چون احساس کردم سوالش ممکنه سوال خیلی ها باشه. چون احساس کردم طی یکی دو ماه اخیر خودم چندبار درگیر حس سوالش شدم...

 

پاسخ:

بله. اما نه به این شکلی که شما فرمودین.طی اون یک ماهی که از هم دور بودیم، چندبار احساس کردم دلم میخواد دوباره یکی عاشقم بشه!!!!! اما قطعا میخواستم اون "یکی" رامین باشه نه اینکه به فرد جدیدی فکر کنم. البته فکرم یه مقدار عجیب بود. چون همزمان با این حس میدونستم رامین چقدر دوستم داره و به اصطلاح عاشقمه. بارها هم با رامینم اینو در میون گذاشتم. اونم گاهی خندید و سر به سرم گذاشت و طبیعتا گفت "حالت خوب نیست! چون عالم و آدم میدونن همین الانش چقدر بیشتر از قبل عاشقتم". گاهی هم که زیادی مصر میشدم از اینکه که دارم رو یه موضوع بی پایه و اساس تاکید میکنم ناراحت میشد. 

بعدها روی این افکار و احساساتم دقیق شدم. فهمیدم دور موندن این یک ماهه از عشقی که طی این یکی دو ماهی که با هم بودیم خیلی شعله کشیده و هر لحظه بهم گرما داده و همچنین حسی مثل دلتنگی برای خاطرات روزهای اولم و مبهم بودن اون خاطرات منو به این فکر کشونده که دوباره عاشق شدن رامین رو ببینم.  

بنابراین اولاپذیرفتم که هر دوره ی زمانی از عشق(از همون جرقه ی اول تا لحظه ی آخر زندگی دوعاشق در کنار هم) زیبایی های خاص همون دوره هست که اگه از درک زیبایی های حال غافل بشی ناخودآگاه به گذشته میری و نه تنها لذت حال رو نمیبری بلکه احساس خلا نیاز به برخی حس های گذشته رو میکنی. میدونید چرا؟ چون در دوره ی زمانی حال، فرد دلبسته تره(هرچند از اون غافل شده). بنابراین به مراتب احساساتش هم شدیدتره. اینجوری حتی اگر اون نیازها که الان به دنبالشه در گذشته براش وجود داشته باز هم ارضاش نمیکنه. چون بُعد احساسیش نسبت به اون موقع بالاتر رفته.

ثانیا سعی کردم این خلا که در واقع خلا نبود. یه جور بحران روحی بود رو از طریق مرور نامه ها و اس ام اس ها و خاطرات ثبت شده ی اون روزها تامین کنم.

هرچند در نهایت تمام این افکار عجیب من با دوباره دیدن رامینم و اولین حرکت عاشقانه اش کامل از ذهنم پاک شد!!!!!!!!

البته تمام حرف های بالا در مورد کسانی که عشقشون واقعی و پایدار بوده صدق میکنه ها. وگرنه کسی که جدا شده یا سرد شده طبعا احساساتش اصلا با موارد بالا همسان نیست.

و اما روی صحبتم رو مستقیم میبرم به لیلا و دوستان مشابه. به نظر من اگر حس میکنید دوست دارید فرد دیگری عاشقتون بشه به چنین حس هایی نباید زیاد بها بدین. میدونید چرا؟ چون اینا زاییده ی فکر شدیدا تنوع طلب آدمیه. حس هایی که واقعا مال ذات انسانه، نه ... موضوعی که هوسه... نه عشق. اینجا یکی از جاهاییه که فرق عشق و هوس مشخص میشه. اینجاست که باید بین عشق و هوس جنگید. بپذیرید که عشق باید فراتر از خواسته ی روحتون باشه. من بر حسب تجربه ها و شنیده هام روی دو تا خصیصه ی انسانی در اراتباط با عشق حساسم و سعی میکنم هیچوقت درگیرش نشم. 1- دلسوزی برای جنس مخالف ویرانگره! 2- تنوع در ارتباط با جنس مخالف به دل و روح آدم آتش میکشه

و اگر خوب به این دو خصیصه فکر کنید میبینید خیلی از افراد برای جلب سایرین از این خصیصه ها استفاده میکنن. و خیلی افراد هم بدون اینکه حتی کسی سعی کنه اون ها رو به سمت این دو حس بکشونه، به این سمت کشیده میشن و در واقع خیلی راحت ضربه های بزرگی به ریشه ی عشق و زندگی شخصیشون میزنن.

امیدوارم حرف هایی که خیلی ساده و صادقانه گفتم بتونه کمکی به افرادی که چنین سوالی تو ذهنشون میاد بکنه.

این روزا هم مثل قبل خیلی خیلی برامون دعا کنید. گاهی حس میکنم هرجا خدا ازمون هواداری میکنه بخاطر دعاهای دیگران در حقمونه...

سالگرد نامزدیمون + گمشده ی تازه!

امروز سالگرد همان شب زیباست. شبی که خبر عروس قصه ی تو شدنِ من به گوش تمام ستارگان دنیا رسید...  

آن شب مترسک ها ضربه های بسیاری بر پیکره ی روحم زدند... روحی که در گیر انتظاری سخت و تلاشی سخت تر واقعا خسته تر از آن بود که حتی در شب وصال نیز بخواهد تحمل ضربه های آن ها را داشته باشد... اما مترسکند دیگر! و مترسک همیشه با کلاغ دوست است! 

آن شب که من و تو نامزد کردیم(بماند که اجازه ی محرمیت ندادند! یک جشن ساده تنها برای دو حلقه که بیتاب انگشت های من و تو بودند. فقط در همین حد!)  فکر میکردم همه چیز تمام شد. اما از فردایش تازه همه چیز شروع شد... هرچند آخر قصه ی پرماجرای من و تو وصال است. 

 

- این روزها گمشده ی تازه ای دارم! البته همیشه مترسک که میشوم او را گم میکنم. بعد چشمانم را کف دست هایم میگذارم و راه سرایش را در پیش میگیرم. خودسرتر از آنم که وقتی پیدایش میکنم حواسم به دوباره گم نشدنش باشد! و انسان تر از آنم که وقتی گمش میکنم به این راحتی ها بتوانم پیدایش کنم! 

وقتی او را گم میکنم همه ی رشته های موازی دنیایم متقاطع می شوند. داشته هایم را از دست می دهم... و آخر سر چشم باز میکنم و میبینم خود را نیز گم کرده ام!!!!! و این تکرار هر باره ی من است...  

حالا این روزها دوباره به دنبال یافتنش هر سحر کنار پنجره ی اتاقم در لحظاتی که گلدسته ها عشقش را فریاد می زنند، یا به ماه خیره میشوم یا به آسمان... و زیر لب صدایش میکنم... گاهی نیز او را میان عابران پیاده ای که این وقت شب به سوی مسجد انتهای خیابان میروند جستجو میکنم. میدانم وقتی صدایش میزنم میشنود... اما دارد جریمه ام میکند! حرفی برای دفاع ندارم! بدون او زندگی هم نمی توانم بکنم! پس به هر دری میزنم تا دوباره پیدایش کنم... 

پیدایش میکنم. میان قلبم مینشیند و دنیایم لبخند میزند. ذرات وجودم از کوه های سر راهم به سوی قلبم هجوم می آورند... دوباره خودم را هم پیدا میکنم... 

اما چه فایده که تا مترسک شدن من راهی نیست! دوباره گمش میکنم و دوباره اشک هایم میریزند که "خدای من کجایی"؟

خنده های تو

وقتی میخندی دنیای من در قاب لبخندت خلاصه می شود...

خندیدی امروز. از ته دل خندیدی وگرنه این چند روز که روحیه ات خوب نبود و من نیز کنارت نبودم باز هم صدای خنده هایت را شنیده بودم. اما من خنده های تو را خوب میشناسم... من تو را میشناسم... من با تو بزرگ شدم...

و من... که از خنده های تو... دوباره... متولد می شوم...

وقتی میخندی هزاران پرنده ی شاد در دنیای من به پرواز در می آیند... مهربان دوست داشتی من... جان و جهان من... رویای خواب وبیداری من... رامین من...  

آن غروب پاییزی دلگیر یادت هست؟ میان اشک هایم آمدی و همه چیز از آنجا شروع شد که خواستی مرا بخندانی تا غصه ها را فراموش کنم... و من آن شب در دفتر خاطراتم نوشتم: باورم نمیشود هنوز در این دنیا آدم هایی باشند که شاد کردن یک غریبه برایشان مهم باشد... 

و حالا... این روزها که بار سنگین دوری از دوش من و تو برداشته شده و بار دیگری جایش را گرفته است!، نوبت من است تا لبخند را به لب های زیبایت نقش زنم...    

- جونم فدای نگاه مشتاقت... لبخند بزن عزیزم. خدا با ماست. لبخند بزن. قهر میکنما! میرم تو کوچه بیشی سیایه منو بخوره! 

شب تولد تو

 شب تولد توست و هوای چشم هایم بارانی... عجیب نیست! تو باشی یا نباشی... نزدیک باشی یا دور... این اشک ها تمامی ندارند!! و تنها تو راز اشک های مرا می فهمی...  

تنها تو میفهمی من در عشق تو چه قله هایی را فتح میکنم... و این فتح چه حس بزرگیست... 

بگذریم... از شب تولدت میگفتم... از شبی که خدا سرنوشت مرا رقم زد!  

- رامین؟ وقتی پیش خدا بودم! و جامم خوب بود! وقتی حوصلم سر رفته بود و خدا گفت بیا با لک لک ها بفرستمت برو بالای زمین دور بزن فکر میکنی برا چی دلم گرفته بود؟ امشب داشتم فکر میکردم دلیلش این بوده که انتظار نیمه ی گم شده ام خسته ام کرده بود... درست مثل الان که برای دوباره دیدنت دارم لحظه شماری میکنم...

همیشه سالروز تولدت برایم مهمترین مناسب تقویم عشقمان بوده است. حس خاص این شب و روز زیبا برایم قابل وصف نیست...  

این روزها که برنامه های تلویزیون فرشته ها را بر روی زمین نشان میدهند مدام به این فکر میکنم که قطعا... و یقینا... تو یکی از همان فرشته ها هستی که برای غربت دنیای من آمدی... مرا به خود دلبسته کردی... دست دلم را گرفتی و مرا به آسمان ها رساندی...  و باز هم تکرار میکنم من... با تو... خدا را شناختم...

لبخندت... سجده هایت... دعای قبل از خواب و بیرون رفتنت... نوازش هایت... بوسه هایت... همه و همه آنقدر برایم عجیب است که جز فرشته هیچ نامی نمیتوانم برایت بگذارم. و راز اینهمه تفاوت را فقط من میفهمم و بس. همچنان که راز اشک هایم را فقط تو می دانی...  

تولدت مبارک رامین من 

از خدای خوبمون میخوام ۲۵ سالگیت نقطه ی عطف زندگیت باشه و سرشار از موفقیت و سلامتی باشه...

این آهنگ که انگار حرف دل منه فقط برای دو روز و به افتخار تولد بهانه ی زندگی من بر روی وبلاگ خواهد بود...

من و تو

میان زرق و برق دنیایشان گم شده اند... دغدغه ی بالاترین بودنشان، فرصتی برای به عشق اندیشیدن نگذاشته است...  

اما من... همچنان گوشه ای ایستاده، به حماقت آن ها می خندم و در دل نام زیبای تو را زمرمه میکنم..."رامیــــــــن" ... تویی که تمام زندگی ات را به پای من ریختی... و آن ها شاید اگر روزگاری این را بدانند... 

من و تویی که سخت عاشق شدیم و ساده دل باختیم... ساده خندیدیم و سخت گریستیم... ساده قدم برداشتیم و سخت شکستیم... ماندیم و سوختیم اما ساختیم... 

این روزها حال دخترک آرامی را دارم که ایستاده به دیوار زمان، کتاب قصه ی حجیمی را در ذهن مرور میکند. از آن روزی که صفر بودیم و شروع کردیم. تا امروزی که تا 20 راهی نمانده.... آنقدر آرامم که دیگر هیچ چیز آزارم نمیدهد. حتی مترسک های پوشالی که همچنان با کلاغ ها نقشه ی آزار مرا میکشند... دیگر هیچ چیز دنیا برایم مهم نیست جز کنار تو بودن... 

این روزها از هم دوریم. چند روزی را که تعطیلات تابستانه ی کاری دارم، کنار پدر و مادرم می مانم. و شاید هدف اصلی از این دور شدن از تو چیز دیگریست... فکر کردن به سال هایی که گذشت... سختی هایی که کشیدیم... تو، مرد محکمی که عجیب ایستاد و کاری که آن دیگران! نتوانستند انجام دهند را به سرانجام رساندی تا مرا به دست آوری... 

شاید من... دخترک سرکش بی هوا!... باید هوایی مردی چون تو میشدم تا درس زندگی بگیرم... شاید من... دخترک نازک کویر... می بایست در سفری به این سختی همسفر چون تویی میشدم  تا بزرگ شوم!... و براستی که "بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی" را در این سال های سخت با تو تجربه کردم... 

حالا من و تو لبریز از عشق یکدیگر، کوله باری گران بها از زیبایی های زندگی داریم... کوله باری که سرمایه ی یک عمر زندگی زیبای من و تو خواهد شد... 

حالا... گرچه کم و بیش! کنار همیم و از دم و بازدم یکدیگر تنفس میکنیم... گرچه هنوز دغدغه ها و دلهره ها بر دستهامان چنگ میزنند. گرچه هنوز مقدمات "اولین شب آرامش" فراهم نشده است و حتی شاید بسیار بیشتر از قبل در تلاش و درد کشیدن برای تحقق آنیم،... اما چنان دلگرم به عشق یکدیگریم که هیچ چیز ما را از پای در نمی آورد. یک خلوت عاشقانه و دو نفره کافیست تا کل دنیا را با دغدغه هایش به پشت دیوار زمان پرتاب کنیم... 

همین چند روز که از رفتنت گذشته عجیب دلتنگ شده ام. حس زن آبستنی را دارم که عشق را در خود دارد و دیدار دوباره ی تو انتظار شیرینیست که خوب می دانم به زودی محقق میشود... 23 روز دیگر چشم های زیبایت را خواهم بوسید و دوباره میان بازوانت آرام خواهم گرفت... 

 

بعدا نوشت:  

این روزا وقتی دو تایی میریم بیرون، این دوتا آهنگ رو تو ماشین با صدای بلند میذاریم و در سکوت به یاد روزهای تلخ این چند سال که دور از هم زندگی کردیم، بهش گوش میدیم. با وجود اینکه بارها گوش میکنیم اما خاطراتی که با اون ها زنده میشه هر بار اشک رو مهمون چشم هامون میکنه... 

دانلود: 

دیوار (علی اصحابی) 

پیش تو جامونده دلم(علیرضا ناظم)

ستاره شماری

کنارم هستی و بازم دلم تنگ میشه هر لحظه

خودت میدونی عادت نیست، فقط دوست داشتن محضه

و این حال این روزهای من است... این روزهای آبی با تو بودن... تو اینجایی نزدیک من... از یک آسمان ستاره میچینیم و با یه خورشید دیدار میکنیم... دست هایمان هر روز بارها در دست های یکدیگر آرام میگیرند و نگاه هایمان هر روز بارها در هم گم می شوند...

میان ذره ذره ی وجودت رازهای بسیاریست برای من... رازهای عشق... رازهای دوست داشتن محض... میان چشم هایت... میان دست هایت... میان لب هایت... میان حرف هایت... میان نگاه هایت... میان آغوشت...

من و تو هنوز مسافریم... مسافر مقصد "اولین شب آرامش"... و بالاخره در یکی از شب های این حوالی برای هماره و هنوز های زندگی سهم یکدیگر خواهیم شد... تا آن شب، ستاره میشماریم نازنین...

و حالا... این روزها... خدا مهمان هر ثانیه ی ماست...